جدول جو
جدول جو

معنی مشرکین - جستجوی لغت در جدول جو

مشرکین(مُ رِ)
جمع واژۀ مشرک. مردمان بت پرست و مشرک. (ناظم الاطباء) : مایود الذین کفروا من اهل الکتاب و لا المشرکین أن ینزل علیکم من خیر من ربکم. (قرآن 105/2). لیعذب اﷲ المنافقین و المنافقات و المشرکین و المشرکات و یتوب اﷲ علی المؤمنین و المؤمنات. (قرآن 73/33)
لغت نامه دهخدا
مشرکین
جمع مشرک، هنباز گیران چند خداییان جمع مشرک در حالت نصبی و جری (درفارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشکین
تصویر مشکین
(دخترانه)
مشک (سنسنکریت) + ین (فارسی) از هر چیز خوشبو، مشک الود، معطر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مارتین
تصویر مارتین
(پسرانه)
رهبر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مارلین
تصویر مارلین
(دخترانه)
برج، پناهگاه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارشکین
تصویر ارشکین
رشکین، دارای رشک وحسد، حسود، باغیرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شترکین
تصویر شترکین
کینه توز، کینه دار، کینه جو مانند شتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارکیز
تصویر مارکیز
عنوان اشرافی زنانه در بعضی از کشورهای اروپا، همسر مارکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساکین
تصویر مساکین
مسکین ها، فقیرها، بینواها، درویش ها، بی چیز ها، بیچاره ها، درمانده ها، جمع واژۀ مسکین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشکین
تصویر مشکین
آنچه که بوی مشک بدهد، مشک آلود، کنایه از خوش بو، کنایه از سیاه، تیره رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشترکین
تصویر اشترکین
کینه توز، کینه دار، کینه جو مانند شتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشرقین
تصویر مشرقین
مشرق و مغرب، مشرق تابستانی و مشرق زمستانی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رِ قَ)
عبارت از مشرق و مغرب، بدان که مشرق و مغرب را دو مشرق گفتن بنابر تغلیب است. و تغلیب آن را گویند که یک شی ٔ غالب را از دو شی ٔ که با هم مقابل باشند غلبه داده اطلاق آن بر دیگری نموده و همان اسم شی ٔ غالب راتثنیه نامند. چنانکه مشرق و مغرب را مشرقین گویند به لحاظ شرافت طلوع از مشرق و شمس و قمر را قمرین گویند به لحاظ آن که شمس در محاوره عرب مؤنث سماعی است. یا آن که مشرقین به جهت آن گویند که مشرق دو هستندیکی مشرق صیفی که مطلع اطول الایام باشد. دیگر مشرق شتوی که مطلع اقصرالایام باشد. پس بعد میان مشرق شتوی و صیفی به لحاظ درجات کرۀ ارض سه هزار و یکصد و سی وهفت کروه ’پاو’ بالا میشود. واﷲ اعلم بالصواب. (غیاث) (آنندراج) :
تو را گویم ای سید مشرقین
که مردم مرانند و تو نامران.
منوچهری (دیوان ص 68).
و رجوع به مشرقان شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان رودبار است که در بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین واقع است و 201 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ)
جمع واژۀ محرّک (در حالت نصبی و جری). رجوع به محرّک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
کافر. (منتهی الارب). کافر. مشرک. ملحد. بت پرست. و رجوع به مشرک شود، نعل شراک قرارداده شده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی از دهستان قره پشلو است که در شمال باختری شهر زنجان و 9 هزارگزی راه شوسۀ خلخال واقع است و 848 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
هر چیز مشک آلود را گویند. (برهان) (آنندراج). مشک آلود. (ناظم الاطباء). که بوی مشک دارد. مانا به مشک:
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شه عادل و مختار.
منوچهری.
این ز عالی گاه و عالی منصب و عالی رکاب
وآن ز مشکین جعد و مشکین باده و مشکین عذار.
منوچهری.
بر تربتش که تبت چین شد چو بگذری
از بوی نافه عطسۀ مشکین زند مشام.
خاقانی.
خاک مشکین که ز بالین رسول آورده ست
حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 99).
یرحمک اللّه زد آسمان که دم صبح
عطسۀ مشکین زد از صبای صفاهان.
خاقانی.
به قدر آنکه باد از زلف مشکین
گهی هندوستان سازد گهی چین.
نظامی.
از اثر خاک تو مشکین غبار
پیکر آن بوم شده مشکبار.
نظامی.
بر و بازو چو بلّورین حصاری
سر و گیسو چو مشکین نوبهاری.
نظامی.
چو ناف آهوخونم بسوخت در دل تنگ
برفت در همه آفاق بوی مشکینم.
سعدی.
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند.
حافظ.
خوش میکنم ببادۀ مشکین مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید.
حافظ.
- مرز مشکین سواد، سرزمینی که سواد آن چون مشک است.
- ، در بیت زیر کنایه از هندوستان است:
نبشت آن سخنها که بودش مراد
ز پیروزی مرز مشکین سواد.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 364).
، سیاه. (آنندراج) (برهان). سیاه و تیره. (ناظم الاطباء) :
دانی که دل من که فکنده ست به تاراج
آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج.
دقیقی.
روا نبود به زندان و بند بسته تنم
اگر نه زلفک مشکین او بدی جلویز.
طاهر.
بسر برفکند آتش و برفروخت
همه موی مشکین به آتش بسوخت.
فردوسی.
چو از باختر تیره شد روی مهر
بپوشید دیبای مشکین سپهر.
فردوسی.
فروهشته بر سرو مشکین کمند
که کردی بدان پردلان را به بند.
فردوسی.
کرده پنداری گرد تله ای هروله ای
تا در افتاده به حلقش در مشکین تله ای.
منوچهری.
چو ماه آمد برون از ابر مشکین
به شاهنشه درآمد چشم شیرین.
نظامی.
گفتم ز صوف مشکین شد روز روشنم شب
گفتا نگر به کرباس تا ماهتاب بینی.
نظام قاری (دیوان).
دکمه هایی که نهادند به مشکین والا
حقش آن است که لؤلوست به لالا نرسد.
نظام قاری (دیوان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مارکیز
تصویر مارکیز
زن مارکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارتین
تصویر مارتین
نام تجارتی نوعی تفنگ که در زمان قاجاریه در ایران معمول بود
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مالک، خاوندان داشتاران جمع مالک درحالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماکرین
تصویر ماکرین
جمع ماکر
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مبرز، سر آمدان جمع مبرز در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترکین
تصویر اشترکین
اشتردل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارشکین
تصویر ارشکین
حسود، با غیرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشکین
تصویر مشکین
هر چیز مشک آلود را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشککین
تصویر مشککین
جمع مشکک در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مشرق، دو خور آی دو خور آیان تثنیه مشرق در حالت نصبی و جری (درفارسی مراعات این قاعده نکنند) : دو مشرق: و خورشید مشرق خرد را از مشرقین دل و دماغ ایشان... . طالع گردانید، مشرق و مغرب خاور و باختر
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مشترک، همبستان جمع مشترک در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) : مشترکین روزنامه ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع محرک، بر انگیختگان، جمع محرک، انگیختاران جنبانندگان جمع محرک در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)، جمع محرک در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متحرک، جنبندگان لانایان جمع متحرک در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشکین
تصویر مشکین
((مُ یا مِ))
مشک آلود، سیاه و تیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرسین
تصویر مدرسین
آموزگاران
فرهنگ واژه فارسی سره
مشک آلود، معطر، منسوب به مشک، مشکی، سیاه
متضاد: سفید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خاور و باختر، مشرق و مغرب، عالم
فرهنگ واژه مترادف متضاد