حلوایی بود صافی و درشت و به تازی آن را مشاش خوانند، چین در چین بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال 458). حلوای صابونی باشد و به تازی آن را مشاش خوانند چین در چین بود. (صحاح الفرس). نوعی حلوای صافی و درشت. مشاش چین در چین، تو بر تو. (فرهنگ فارسی معین) : آری کودک مؤاجر آید کو را زود بیاموزیش به مغز و مشخته. کسائی (ازلغت فرس اسدی)
حلوایی بود صافی و درشت و به تازی آن را مشاش خوانند، چین در چین بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال 458). حلوای صابونی باشد و به تازی آن را مشاش خوانند چین در چین بود. (صحاح الفرس). نوعی حلوای صافی و درشت. مشاش چین در چین، تو بر تو. (فرهنگ فارسی معین) : آری کودک مؤاجر آید کو را زود بیاموزیش به مغز و مشخته. کسائی (ازلغت فرس اسدی)
شجام. شجد. شخد. شبی از زمستان صحو و بی ابر و سخت سرد. سرمای سخت خشک در شبهای زمستان پس از باریدن برف و صافی شدن هوا از ابر و مه. (یادداشت مؤلف). - شخته کردن هوا، نهایت سرد کردن که هر مایع قابل یخ بستن یخ بندد. (یادداشت مؤلف). ، نوعی خربزه است که در مشهد متداول است
شجام. شجد. شخد. شبی از زمستان صحو و بی ابر و سخت سرد. سرمای سخت خشک در شبهای زمستان پس از باریدن برف و صافی شدن هوا از ابر و مه. (یادداشت مؤلف). - شخته کردن هوا، نهایت سرد کردن که هر مایع قابل یخ بستن یخ بندد. (یادداشت مؤلف). ، نوعی خربزه است که در مشهد متداول است
چیزی فروختن به مکر و حیله و فریب مثل آن که شخص را روکش کنند و صاحب مال گردانندو اسباب خود را به نام او بفروشند. (برهان). فروش چیزی به مکر و حیله و نیرنگ و فریب. (ناظم الاطباء)
چیزی فروختن به مکر و حیله و فریب مثل آن که شخص را روکش کنند و صاحب مال گردانندو اسباب خود را به نام او بفروشند. (برهان). فروش چیزی به مکر و حیله و نیرنگ و فریب. (ناظم الاطباء)
نوعی از حلوا باشد. (فرهنگ جهانگیری). در فرهنگ جهانگیری نوعی حلوا نوشته اند و در جای دیگر به فتح اول و بجای نون تای قرشت بر وزن شلخته آمده است به معنی حلوائی که آن را توبرتو گویند. (برهان). نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء). نامی از حلوا باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). ظاهراً مصحف مشخته، حلوائی بود... (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به ’مشخته’ شود
نوعی از حلوا باشد. (فرهنگ جهانگیری). در فرهنگ جهانگیری نوعی حلوا نوشته اند و در جای دیگر به فتح اول و بجای نون تای قرشت بر وزن شلخته آمده است به معنی حلوائی که آن را توبرتو گویند. (برهان). نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء). نامی از حلوا باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). ظاهراً مصحف مشخته، حلوائی بود... (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به ’مشخته’ شود
مرکّب از: ’مشت’ + ’ه’، پسوند نسبت و تشبیه، پهلوی ’موستک’ (مشت)، (حاشیۀ برهان چ معین)، دستۀ هر چیز را گویند عموماً همچو دستۀ کارد و خنجر و تیشه و امثال آن. (برهان)، دستۀ کارد و شمشیر و خنجر. (آنندراج) (انجمن آرا)، دستۀ هر چیز عموماً. (فرهنگ رشیدی)، دستۀ هر چیز را گویند مثل دستۀ کارد و خنجرو امثال آن. (جهانگیری)، دستۀ هر چیزی مانند کارد و خنجر و تیشه و جز آن. (ناظم الاطباء) ، آلتی باشد از برنج و فولاد که استادان کفشدوز چرم رابدان کوبند. (برهان) (از ناظم الاطباء) : به کف مشتۀ آن گل بیخزان زده غنچه را مشتها بر دهان. میرزا طاهر وحید (از آنندراج)، ، افزاری که ندافان و حلاجان بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود خصوصاً و آن را به عربی مدق گویند. (برهان)، افزاری که حلاجان و سراجان و صحافان و امثال اینها در دست گرفته بدان کار کنند. (آنندراج)، مشتۀ نداف و حلاج. (انجمن آرا)، دستۀ نداف و لباد. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری)، ابزاری چوبین که ندافان و حلاجان بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود. (ناظم الاطباء)، مندف. مدق. آلتی چوبین که سری سخت کلان دارد و دستۀ کوتاه و حلاجان گاه پنبه زدن به زه کمان همی زنند. چیزی است از چوب چون گرزی یا تخماقی با دستۀ کوتاه که حلاج در حلاجی آن را به زه کمان، پیوسته فرودآرد و زه، پنبه را بفلخد. دست بانۀ حلاج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ابروش کمان سان شد و بینیش چو مشته وآن ریش سفید آمد، چون غندۀ پنبه. قریعالدهر. با خلق به داوری بود قاضی چرخ وز علم و عمل بری بود قاضی چرخ بر مشته اگر می برید نیست عجب ز آن روی که مشتری بود قاضی چرخ. مهستی. هر روز بهر پنبه زدن بر دواج چرخ صبح از عمود مشته کند وزافق کمان. اثیرالدین اخسیکتی (از جهانگیری)، ، پوستین درازآستین. پوستین با آستین دراز که عرب آن را مستقه گوید. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به المعرب جوالیقی ص 308 شود
مُرَکَّب اَز: ’مشت’ + ’ه’، پسوند نسبت و تشبیه، پهلوی ’موستک’ (مشت)، (حاشیۀ برهان چ معین)، دستۀ هر چیز را گویند عموماً همچو دستۀ کارد و خنجر و تیشه و امثال آن. (برهان)، دستۀ کارد و شمشیر و خنجر. (آنندراج) (انجمن آرا)، دستۀ هر چیز عموماً. (فرهنگ رشیدی)، دستۀ هر چیز را گویند مثل دستۀ کارد و خنجرو امثال آن. (جهانگیری)، دستۀ هر چیزی مانند کارد و خنجر و تیشه و جز آن. (ناظم الاطباء) ، آلتی باشد از برنج و فولاد که استادان کفشدوز چرم رابدان کوبند. (برهان) (از ناظم الاطباء) : به کف مشتۀ آن گل بیخزان زده غنچه را مشتها بر دهان. میرزا طاهر وحید (از آنندراج)، ، افزاری که ندافان و حلاجان بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود خصوصاً و آن را به عربی مِدق گویند. (برهان)، افزاری که حلاجان و سراجان و صحافان و امثال اینها در دست گرفته بدان کار کنند. (آنندراج)، مشتۀ نداف و حلاج. (انجمن آرا)، دستۀ نداف و لباد. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری)، ابزاری چوبین که ندافان و حلاجان بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود. (ناظم الاطباء)، مندف. مدق. آلتی چوبین که سری سخت کلان دارد و دستۀ کوتاه و حلاجان گاه پنبه زدن به زه کمان همی زنند. چیزی است از چوب چون گرزی یا تخماقی با دستۀ کوتاه که حلاج در حلاجی آن را به زه کمان، پیوسته فرودآرد و زه، پنبه را بفلخد. دست بانۀ حلاج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ابروش کمان سان شد و بینیش چو مشته وآن ریش سفید آمد، چون غندۀ پنبه. قریعالدهر. با خلق به داوری بود قاضی چرخ وز علم و عمل بری بود قاضی چرخ بر مشته اگر می برید نیست عجب ز آن روی که مشتری بود قاضی چرخ. مهستی. هر روز بهر پنبه زدن بر دواج چرخ صبح از عمود مشته کند وزافق کمان. اثیرالدین اخسیکتی (از جهانگیری)، ، پوستین درازآستین. پوستین با آستین دراز که عرب آن را مستقه گوید. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به المعرب جوالیقی ص 308 شود