جدول جو
جدول جو

معنی مشحن - جستجوی لغت در جدول جو

مشحن(مُ حِ)
پرکننده شهر به اسبان، کودک که آمادۀ گریستن شود، در نیام کننده شمشیر و نیز برهنه کننده از آن، از لغات اضداد است. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشتن
تصویر مشتن
دست مالیدن به چیزی، مالیدن چیزی به چیز دیگر
خمیر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محن
تصویر محن
محنت ها، بلاها، سختی ها، رنج ها، جمع واژۀ محنت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشحون
تصویر مشحون
پر شده، مملو، انباشته شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جَحْ حِ)
تنگ گیرنده عیال خود را از فقر یا بخل. (آنندراج) (از منتهی الارب). سخت گیرنده بر اهل و عیال از فقر و یا بخل. مجحّن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ حَ)
جمع واژۀ شحنه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
آسیا. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث). اسکده. (مهذب الاسماء). آسیاکده. سرآسیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گردکان ما در این مطحن شکست
هرچه گوئیم از غم خود اندک است.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
گورخر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حمار وحشی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
چوبکی که نزدیک درخت رز نهند تا بر زمین نیفتد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شحط شحطاً و شحطاً و شحوطاً و مشحطاً. رجوع به شحط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَحْ حَ)
پیه آگنده. (مهذب الاسماء). پیه دار. آگنده از پیه، نان با پیه پخته شده. (ناظم الاطباء). ساخته شده با پیه. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَحْ حِ)
پیه بسیارخورنده و پیه بسیاردارنده در خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیه بسیاردارنده در خانه. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد) ، صاحب شتران فربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پرکرده شده. (غیاث) (آنندراج). پرشده. انباشته شده. بارشده. ممتلی. (از ناظم الاطباء). آکنده و بر سرآمده. پر. مملو: وآیه لهم انا حملنا ذریتهم فی الفلک المشحون. (قرآن 41/36). یافت محلت و سرای خویش را مشحون به بزرگان وافاضل حضرت. (تاریخ بیهقی چ ادیب 32). همه خراسان مشحون باشد به بزرگان و حشم. (تاریخ بیهقی ص 512).
این راز را درست کسی داند
کش دل به علم دعوت مشحون است.
ناصرخسرو.
پس نوشته های برادران بخواست و... داد مشحون به کید حساد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 96). و لشکری مشحون به رایات حمات و ابطال کمات. (ترجمه تاریخ یمینی ص 285). و واصف دو صحیفه بردست کرام الکاتبین یکی مشحون از ذکر جمیل او... (ترجمه تاریخ یمینی ص 448)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ ءِن ن)
از ’ش ح ن’، مرد خشمگین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
آهو ماده که بچه اش قوت گرفته باشد. (منتهی الارب). ماده آهویی که بچه اش قوت گرفته باشد. ج، مشادن، مشادین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
گیاه کوتاه بی آب. (آنندراج) (منتهی الارب). گیاه ضعیف کوتاه نابالیده از کم آبی. (ناظم الاطباء). گیاه کوتاه کم آب. (از اقرب الموارد). گیاه ضعیف و کوچک یا کوتاه کم آب. (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
سرشتن و خمیر کردن. (فرهنگ رشیدی). سرشتن و خمیر کردن و بر این قیاس ’مشت’ و ’مشتیم’. احمد اطعمه (گوید) :
مگر مالم بپای دنبه دستی
غرض در مشتن چنگالم این است.
و بسحاق اطعمه گوید:
در روغن او ما دو سه چنگال بمشتیم.
و ظاهراً اصل یک کلمه است که به معانی فوق آمده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
مالیدن اعم از آن که دست در چیزی مالند یا چیزی را در چیز دیگر. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ظاهراً از پارسی باستان ’مرشته نه ای’ متعلق به اوستایی ’مرز’، دزفولی ’ماشتن’ (مالیدن). مشتن، چیزی را با مشت مالیدن و چیزی را بر چیزی مالیدن، مثل گل مشتن بر دیوار (تکلم فارس). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
مجحّن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مجحّن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ)
کسی که بدبو میکند خیک را به اینکه شیر را مدتی در وی میگذارد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ زِ)
پر کردن کشتی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پرکردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) ، پرکردن مدینه را به اسبان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دور کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات) ، دفع نمودن. (از اقرب الموارد) (از صحاح الفرس) ، راندن. (منتهی الارب). طرد کردن. (از اقرب الموارد) ، دور راندن شکار را و صید نکردن. (منتهی الارب)
کینه ورزیدن با کسی: شحن علیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
نوعی از خوشترین خرما. (منتهی الارب) (آنندراج). بهترین و گواراترین رطب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). معرب از موشان. از اطیب انواع رطب. و رجوع به ام جرذان و موشان شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از امثال مردم عراق: ’بعله الورشان تأکل الرطب المشان’. و در صحاح: ’تأکل رطب المشان’ بالاضافه قال، و لاتقل ’تأکل الرطب المشان’ اعجمی است. (از اقرب الموارد). بعله الورشان یأکل رطب المشان. (معجم البلدان ذیل مشان). این مثل را درباره کسی گویند که چیزی اظهار کند و مرادش چیز دیگری باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
از ’ش ی ن’، عیب. ج، مشائن. (منتهی الارب). و رجوع به مشائن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
دشمن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : عدو مشاحن، ای مباغض شدید العداوه. (اقرب الموارد). و رجوع به مشاحنه شود، در حدیث به معنی مبتدع، تارک جماعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
نیکوحال: جأالفرس مسحناً. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شحن
تصویر شحن
بارکردن بارگیری، پرکردن، دوراندن کینه ورزی
فرهنگ لغت هوشیار
مالیدن (اعم از آنکه دست در چیزی بمالند یا چیزی را بچیز دیگر بمالند)، سرشتن خمیر کردن: افسوس از آن دنبه چنگال که بگداخت در روغن آن مادو سه پروار نمشتیم. (بسحاق اطعمه آنند.: مشت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محن
تصویر محن
بلاها، آزمایشها، اندوه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشحون
تصویر مشحون
پرکرده شده، مملو و انباشته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشاحن
تصویر مشاحن
دشمن، مردمگریز
فرهنگ لغت هوشیار
((مُ تَ قّ))
مالیدن (اعم از آن که دست در چیزی بماند یا چیزی را به چیزی دیگر بمالند)، سرشتن، خمیر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشحون
تصویر مشحون
((مَ))
پر شده، انباشته شده، آکنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محن
تصویر محن
((مِ حَ))
جمع محنت
فرهنگ فارسی معین
آکنده، انباشته، پر، سرشار، لبالب، لبریز، مالامال، مشبع، ممتلی، مملو
متضاد: تهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مالیدن، مالاندن، خمیر کردن، سرشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مأموریت
دیکشنری اردو به فارسی