گیر و دار. مباغضت. خصومت. دشمنی. بخل و کینه: میان فایق و بکتوزن مشاحتی قدیم قایم بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 186). اگرچه به ظاهر مظاهرت ناصرالدین میکرد، مقصد باطن او قصد ابوعلی بود و انتقام مشاحتی را که در قدیم میان ایشان قایم بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 239). و رجوع به مشاحه شود
گیر و دار. مباغضت. خصومت. دشمنی. بخل و کینه: میان فایق و بکتوزن مشاحتی قدیم قایم بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 186). اگرچه به ظاهر مظاهرت ناصرالدین میکرد، مقصد باطن او قصد ابوعلی بود و انتقام مشاحتی را که در قدیم میان ایشان قایم بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 239). و رجوع به مشاحه شود
از ’ش ح ح’، مجادل. مناقش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و منه فی صفته علیه السلام لیس بفظ و لاغلیظ و لا صخاب و لا فحاش و لا عیاب و لا مشاح ای لا مجادل و لا مناقش. (منتهی الارب). و رجوع به مشاحه شود
از ’ش ح ح’، مجادل. مناقش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و منه فی صفته علیه السلام لیس بفظ و لاغلیظ و لا صخاب و لا فحاش و لا عیاب و لا مشاح ای لا مجادل و لا مناقش. (منتهی الارب). و رجوع به مشاحه شود
جمع واژۀ منحت. (اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به منحت شود، جمع واژۀ منحت، به معنی اصل و نژاد. گویند: هم کرام المنابت والمناحت. (از اقرب الموارد). رجوع به منحت شود
جَمعِ واژۀ مِنحَت. (اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به منحت شود، جَمعِ واژۀ مَنحَت، به معنی اصل و نژاد. گویند: هم کرام المنابت والمناحت. (از اقرب الموارد). رجوع به منحت شود
نمکینی. (غیاث). مأخوذاز تازی، زیبایی و دلربا بودن و خوب صورتی و لطافت ونیکویی و زیبایی دهان و چشم و ابرو. (ناظم الاطباء). بانمکی. نمک داری. حسن. خوبی. شیرینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملاحه. رجوع به ملاحه شود: همه زیب و لطفی و حسن و ملاحت سرشت تو از جان پاک است گویی. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 522). در آفرین تو ماند به روی حورالعین قصیده های چو آب من از ملاحت و آب. امیرمعزی. خط تو که چون مشک شد از خامۀ حسن طغرای ملاحت است و سرنامۀ حسن. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 204). نگار من همه حسن و ملاحت است و جمال همه ملاحت و حسن و جمال او به کمال. سوزنی. تا ملاحت را به حسن آمیخته هر که این می بیند آن می خواندش. خاقانی. لطافت معنی در سیاهی خط دبیران است، معنی ملاحت در خط سیاه رومیان سپیدروی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 210). خوبرویی که ملاحت ندارد و شجاعی که با خصم نیاویزد... به هیچ کار نیاید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 28). فصاحت می فروشی بی ملاحت ملاحت باید اول پس فصاحت. (بلبل نامۀ منسوب به عطار). ملاحتهای هر چهره از آن دریاست یک قطره به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا. مولوی (کلیات شمس چ امیرکبیر ص 2). گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی وز نازکشی یابی آن حسن و ملاحت را. مولوی (ایضاً ص 13). هرگه که گویم این دل ریشم درست شد بروی پراکند نمکی از ملاحتش. سعدی. خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن. حافظ. حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت آری به اتفاق جهان می توان گرفت. حافظ. - باملاحت، نمکین. بانمک: شعر او چون طبع او هم بی تکلف هم بدیع طبع او چون شعر او هم باملاحت هم حسن. منوچهری. چون یوسف خوب روی و چون موسی نیکوخوی و چون عیسی باصباحت و چون محمد باملاحت. (تاریخ غازان ص 6) ، نوعی از لون آدمی که مایل به سیاهی باشد چون در این قسم رنگ یک گونه تابشی و لمعان می باشد که طبیعت ادراک خوبی و کیفیت آن رامطبوع و مرغوب می دانند لهذا به لحاظ مرغوبیت آن را به نمکینی صفت کردند. (غیاث) (آنندراج ذیل ملاحه) ، بی نهایتی کمال الهی که هیچکس به نهایت اونرسد. (فرهنگ اصطلاحات عرفانی سجادی)
نمکینی. (غیاث). مأخوذاز تازی، زیبایی و دلربا بودن و خوب صورتی و لطافت ونیکویی و زیبایی دهان و چشم و ابرو. (ناظم الاطباء). بانمکی. نمک داری. حسن. خوبی. شیرینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملاحه. رجوع به ملاحه شود: همه زیب و لطفی و حسن و ملاحت سرشت تو از جان پاک است گویی. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 522). در آفرین تو ماند به روی حورالعین قصیده های چو آب من از ملاحت و آب. امیرمعزی. خط تو که چون مشک شد از خامۀ حسن طغرای ملاحت است و سرنامۀ حسن. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 204). نگار من همه حسن و ملاحت است و جمال همه ملاحت و حسن و جمال او به کمال. سوزنی. تا ملاحت را به حسن آمیخته هر که این می بیند آن می خواندش. خاقانی. لطافت معنی در سیاهی خط دبیران است، معنی ملاحت در خط سیاه رومیان سپیدروی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 210). خوبرویی که ملاحت ندارد و شجاعی که با خصم نیاویزد... به هیچ کار نیاید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 28). فصاحت می فروشی بی ملاحت ملاحت باید اول پس فصاحت. (بلبل نامۀ منسوب به عطار). ملاحتهای هر چهره از آن دریاست یک قطره به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا. مولوی (کلیات شمس چ امیرکبیر ص 2). گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی وز نازکشی یابی آن حسن و ملاحت را. مولوی (ایضاً ص 13). هرگه که گویم این دل ریشم درست شد بروی پراکند نمکی از ملاحتش. سعدی. خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن. حافظ. حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت آری به اتفاق جهان می توان گرفت. حافظ. - باملاحت، نمکین. بانمک: شعر او چون طبع او هم بی تکلف هم بدیع طبع او چون شعر او هم باملاحت هم حسن. منوچهری. چون یوسف خوب روی و چون موسی نیکوخوی و چون عیسی باصباحت و چون محمد باملاحت. (تاریخ غازان ص 6) ، نوعی از لون آدمی که مایل به سیاهی باشد چون در این قسم رنگ یک گونه تابشی و لمعان می باشد که طبیعت ادراک خوبی و کیفیت آن رامطبوع و مرغوب می دانند لهذا به لحاظ مرغوبیت آن را به نمکینی صفت کردند. (غیاث) (آنندراج ذیل ملاحه) ، بی نهایتی کمال الهی که هیچکس به نهایت اونرسد. (فرهنگ اصطلاحات عرفانی سجادی)
مزاحه. لاغ. لاغ کردن. شوخی کردن. مزاح. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). بازی کردن. (از قانون الادب ج 1 ص 395 چ بنیاد فرهنگ). خوش طبعی. شوخی. و رجوع به مزاحه و مزاحه و مزاح شود
مزاحه. لاغ. لاغ کردن. شوخی کردن. مُزاح. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). بازی کردن. (از قانون الادب ج 1 ص 395 چ بنیاد فرهنگ). خوش طبعی. شوخی. و رجوع به مزاحه و مزاحه و مزاح شود
از ’ش ح ح’، با کسی به چیزی بخیلی کردن و با علی متعدی شود. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از تاج المصادر بیهقی) ، خصومت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). خصومت کردن با کسی در چیزی. (ناظم الاطباء). ستیهیدن. منه قولهم: لا مشاحه فی الاصطلاح، ای لا مناقشه فی ما اصطلح علیه اهل فن او صناعه من استعمالهم الفاظاً مخصوصه لمعان بینهم معروفه و ان بعدت الالفاظ عن اوضاعها اللغویه او خالفت اصطلاح قوم آخرین. (اقرب الموارد)
از ’ش ح ح’، با کسی به چیزی بخیلی کردن و با علی متعدی شود. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از تاج المصادر بیهقی) ، خصومت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). خصومت کردن با کسی در چیزی. (ناظم الاطباء). ستیهیدن. منه قولهم: لا مشاحه فی الاصطلاح، ای لا مناقشه فی ما اصطلح علیه اهل فن او صناعه من استعمالهم الفاظاً مخصوصه لمعان بینهم معروفه و ان بعدت الالفاظ عن اوضاعها اللغویه او خالفت اصطلاح قوم آخرین. (اقرب الموارد)
شور بودن (آب و جز آن) نمکین بودن، نمکین بودن خوبرو بودن: (خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن) (حافظ. 272)، بی نهایتی کمال است که هیچ کس بنهایت او نرسد نمکینی، دلربا بودن، نیکویی و لطافت
شور بودن (آب و جز آن) نمکین بودن، نمکین بودن خوبرو بودن: (خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن) (حافظ. 272)، بی نهایتی کمال است که هیچ کس بنهایت او نرسد نمکینی، دلربا بودن، نیکویی و لطافت