مشؤوم. میشوم. بدیمن. نامیمون. نامبارک: بر زنی گشت عاشق آن مشئوم آن نگونسارتر ز راهب روم. سنایی (حدیقه از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مشؤم و مشؤوم و مشوم شود
مشؤوم. میشوم. بدیمن. نامیمون. نامبارک: بر زنی گشت عاشق آن مشئوم آن نگونسارتر ز راهب روم. سنایی (حدیقه از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مشؤم و مشؤوم و مشوم شود
مشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آنچه با بویی ادراک شود. (از اقرب الموارد). هر چیز بوئیده شده. (ناظم الاطباء) : بوئیدنی و آب روان دارد و میوه باشد و مشمومها. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 143). واز فواکه و مشموم و حلاوتها تمتع یافتن. (گلستان). هزار صحبت شیرین و میوۀ مشموم چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار. سعدی. به روی او نماند هیچ منظور به بوی او نماند هیچ مشموم. سعدی. و رجوع به مادۀ بعد شود
مشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آنچه با بویی ادراک شود. (از اقرب الموارد). هر چیز بوئیده شده. (ناظم الاطباء) : بوئیدنی و آب روان دارد و میوه باشد و مشمومها. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 143). واز فواکه و مشموم و حلاوتها تمتع یافتن. (گلستان). هزار صحبت شیرین و میوۀ مشموم چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار. سعدی. به روی او نماند هیچ منظور به بوی او نماند هیچ مشموم. سعدی. و رجوع به مادۀ بعد شود
از ’ش ٔم’، بداختر. (مهذب الاسماء) : رجل مشوم و رجل مشؤوم، مرد بدفال و نیز مرد بدفالی رسیده. ج، مشائیم. (منتهی الارب). مشوم بر وزن مقول نیز جایز است. (آنندراج). مشؤوم. الجار الشّؤم. بدفالی آورنده و آن مفعولی بمعنی فاعل است مانند مستور بمعنی ساتر. ج، مشائم. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). مرد بدفال و بدفالی رسیده. شوم. بدفال و نحس و بدسرشت. (ناظم الاطباء). رجوع به مشؤوم شود از ’ش ی م’، مشیوم. باخال. (از منتهی الارب). باخال و خال دار. (ناظم الاطباء). شیم. مشیوم. خالدار. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد)
از ’ش ٔم’، بداختر. (مهذب الاسماء) : رجل مشوم و رجل مشؤوم، مرد بدفال و نیز مرد بدفالی رسیده. ج، مشائیم. (منتهی الارب). مشوم بر وزن مقول نیز جایز است. (آنندراج). مشؤوم. الجار الشُّؤْم. بدفالی آورنده و آن مفعولی بمعنی فاعل است مانند مستور بمعنی ساتر. ج، مشائم. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). مرد بدفال و بدفالی رسیده. شوم. بدفال و نحس و بدسرشت. (ناظم الاطباء). رجوع به مشؤوم شود از ’ش ی م’، مشیوم. باخال. (از منتهی الارب). باخال و خال دار. (ناظم الاطباء). شیم. مشیوم. خالدار. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد)
بنگرید به مشووم مشئوم: (و مخدوم یا بتفرس ذهن یا بتجسس ازنیک خواهان مخلص ومشفقان مخالص از خباثت وآگاهی یابدظن میشوم مرجوم لعنت... بقدم تجاسرپیش آید. {توضیح مرحوم قزوینی درحاشیه همین صفحه درباره این کلمه نوشته: (کذافی جمیع النسخو استعمال این کلمه در کتب دیگرنیز از عربی و فارسی دیده شده است و صواب درآن یا} مشووم {است بر وزن مفعول یا} مشوم {بحذف همزه تخفیفا و آن اسم مفعول ازشام است و میشوم بهیچ وجه صحیح نیست چه فعلی از ماده ش م درلغت عرب نیامده است و بنظر این ضعیف چنان می آید که اصل درمیشوم} مشوم {محذوف الهمزه بوده است و بواسطه کثرت استعمال مشوم معا با} میمون {که نقیض آن است من حیث لایشعر و من غیر اداره یایی در مشوم زیاد کرده اند تا هم وزن میمون گردد و هرچند این کلمه بخصوص درکتب لغت مذکور نیست ولی اصل این عمل یعنی حمل کلمه بر مجاورآن لجامع التناسب و الازدواج در کلام عرب متداول است... {کلمه مورد بحث در عربی هم استعمال میشود
بنگرید به مشووم مشئوم: (و مخدوم یا بتفرس ذهن یا بتجسس ازنیک خواهان مخلص ومشفقان مخالص از خباثت وآگاهی یابدظن میشوم مرجوم لعنت... بقدم تجاسرپیش آید. {توضیح مرحوم قزوینی درحاشیه همین صفحه درباره این کلمه نوشته: (کذافی جمیع النسخو استعمال این کلمه در کتب دیگرنیز از عربی و فارسی دیده شده است و صواب درآن یا} مشووم {است بر وزن مفعول یا} مشوم {بحذف همزه تخفیفا و آن اسم مفعول ازشام است و میشوم بهیچ وجه صحیح نیست چه فعلی از ماده ش م درلغت عرب نیامده است و بنظر این ضعیف چنان می آید که اصل درمیشوم} مشوم {محذوف الهمزه بوده است و بواسطه کثرت استعمال مشوم معا با} میمون {که نقیض آن است من حیث لایشعر و من غیر اداره یایی در مشوم زیاد کرده اند تا هم وزن میمون گردد و هرچند این کلمه بخصوص درکتب لغت مذکور نیست ولی اصل این عمل یعنی حمل کلمه بر مجاورآن لجامع التناسب و الازدواج در کلام عرب متداول است... {کلمه مورد بحث در عربی هم استعمال میشود