جدول جو
جدول جو

معنی مسوده - جستجوی لغت در جدول جو

مسوده
مکتوبی که نوشته می شود تا بعداً اصلاح و پاک نویس کنند، چرک نویس، نمونه ای که چاپخانه از مطالب چیده شده برای تصحیح و غلط گیری می دهد
تصویری از مسوده
تصویر مسوده
فرهنگ فارسی عمید
مسوده
(مُسْ وِ دَ)
تأنیث مسود. زنی که بچۀ سیاه زاید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مسوده
(مُ سَوْ وِ دَ)
بنی عباس را گویند چرا که شعار آنها سیاه بودو لباس سیاه می پوشیدند. (ناظم الاطباء). عباسیان که جامۀ سیاه پوشیدندی، ضد مبیّضه یا اصحاب مقنع که جامۀ سپید در بر کردندی. (یادداشت مرحوم دهخدا). سیاه جامگان. عباسیان، ضد سپیدجامگان. عباسیون. (عقد الفرید). اصحاب دولت بنی عباس. (خاندان نوبختی ص 264)
لغت نامه دهخدا
مسوده
(مُ سَوْ وَ دَ)
تأنیث مسود. ج، مسودات. آنچه اول نوشته و سپس از روی آن بطور دقت و صفا و خوبی نویسند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسودّه. مسودّه. مسوّده. سواد. پیش نویس، مقابل پاکنویس، مقابل بیاض، مقابل مبیضه، کپی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دستخط. فرمان. نامه. نوشته. نوشته شده، سیاه. (دهار) ، نزد عامه ظرف شراب شیشه ای سیاه رنگ. (محیط المحیط)
مسوده. رجوع به مسوده شود
مسوده. رجوع به مسوده شود، پیش نویس و سواد دستورالعمل: فرمودیم تا در تمامت ممالک باسقاق و ملک هر شهری قضات آنجا حاضر گردانند و حجتی در این باب به موجبی که مسودۀ آن کرده فرستادیم از ایشان بازگیرند و بفرستند. (تاریخ غازانی ص 229). اکنون باید که فلان و فلان قضات آنجا را حاضر گردانند و به موجب مسوده ای که فرستاده شد حجت از ایشان بازگیرند. (تاریخ غازانی ص 229) ، نوشته. نوشته شده. نوشته شده از روی سند یا چیز دیگری. کپی. کپی شده. مسوّده: رقم نویسان ارقامی که به مسودۀ دفاتر صادرمیشود دو نفر. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 16). حکام و کلانتر و مستوفیان و لشکریان... و غیره محال متعلقه به ایشان که به مسودۀ دفتری صادر میشود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 44). و رجوع به مسودّه شود.
- مسوده را صاف نمودن، به بیاض بردن. به ورق بردن. به کاغذ بردن. (مجموعۀ مترادفات ص 332). پاکنویس کردن.
- مسوده کردن، سرسری نوشتن. (ناظم الاطباء). ورق سیاه ساختن. (مجموعۀ مترادفات ص 332). تهیۀ پیش نویس کردن.
، خاکه. خاکا و نقشه. (ناظم الاطباء)
تأنیث مسودّ. ج، مسودات. مجازاً به معنی نوشته و آنچه اول سرسری نوشته باشند تا بار دیگر آن را به دقت و صفا و خوبی نویسند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). سواد، مقابل بیاض. آنچه اول به قصد مراجعه بنویسند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مسوده شود، سیاه. این لفظ مأخوذ از اسوداد بر وزن افعلال است، زیرا هر لفظی که در آن معنی لون باشد اکثر از باب افعلال می آید، چنانکه احمرار و اخضرار و اصفرار و اسوداد. (آنندراج) (غیاث). سیاه کرده شده، خاکه. خاکا و نقشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مسوده
(مَسْ وَ دَ)
آب که بر آن زردی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). آبی که بر روی آن زردی باشد: ماء مسوده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مسوده
دستخط، نامه، فرمان، نوشته
تصویری از مسوده
تصویر مسوده
فرهنگ لغت هوشیار
مسوده
((مُ سَ وَّ دِ))
پیش نویس، نوشته ای که بعداً اصلاح و پاکنویس شود، چرک نویس، سیاه کرده شده، نمونه ای که چاپخانه از مطالب چیده شده دهد تا تصحیح و برگردانده شود
تصویری از مسوده
تصویر مسوده
فرهنگ فارسی معین
مسوده
پیش نویس، چرک نویس، رونوشت، نوشته، تصحیح نشده
متضاد: پاکنوشت، پاکنویس
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسوده
تصویر بسوده
دست مالیده، ساییده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آسوده
تصویر آسوده
آرام، آرام گرفته، فارغ، آسایش یافته، دارای آسایش، آنکه در حال استراحت است، بی درد، بی غم، نگه داری شده، حفظ شده، محفوظ، درامان
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دَ)
مؤنث ممسود. زن محکم خلق. (مهذب الاسماء). رجوع به ممسود شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسعوده
تصویر مسعوده
مونث مسعود
فرهنگ لغت هوشیار
هموارولغزنده: بکوهی آتشین و نسوذه برشودچون بسرنزدیک رسدبازبشخشد وبپایان فروافتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسجوده
تصویر مسجوده
مونث مسجود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسواه
تصویر مسواه
بنگن: پنجه ابزاری است برای تراز کردن زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسوحه
تصویر مسوحه
واحد مسوح، جمع مسوحات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسدده
تصویر مسدده
مونث مسدد و مگسک: در تفنگ، یکسویه ساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسدوده
تصویر مسدوده
مونث مسدود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسوده
تصویر محسوده
مونث محسود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسوده
تصویر آسوده
فارغ یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسوده
تصویر بسوده
دست زده دست نهاده شده، مالیده، لمس کرده شده، ساییده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسوده
تصویر پسوده
دست زده دست مالیده بسوده، سوراخ کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسوده
تصویر آسوده
((دِ))
خستگی در کرده، آرام گرفته، فارغ، خوش، شادمان، تنبل، بی کاره، بی رنج، بی تعب، بهره مند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسوده
تصویر بسوده
((بَ دِ))
دست زده، مالیده، لمس کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسوده
تصویر نسوده
((نَ دِ))
هموار و لغزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آسوده
تصویر آسوده
فارغ، راحت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آسوده
تصویر آسوده
Relieved
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از آسوده
تصویر آسوده
облегчённый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از آسوده
تصویر آسوده
erleichtert
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از آسوده
تصویر آسوده
полегшений
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از آسوده
تصویر آسوده
odciążony
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از آسوده
تصویر آسوده
放松的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از آسوده
تصویر آسوده
aliviado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از آسوده
تصویر آسوده
sollevato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از آسوده
تصویر آسوده
aliviado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی