جدول جو
جدول جو

معنی مسموره - جستجوی لغت در جدول جو

مسموره
(مَ رَ)
تأنیث مسمور. دختر درشت بدن سخت گوشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستوره
تصویر مستوره
پاک دامن، پارسا، زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسطوره
تصویر مسطوره
نمونۀ کالا که از جایی به جای دیگر فرستاده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطموره
تصویر مطموره
محل زیرزمینی که در آنجا خواربار و مواد خوراکی را پنهان کنند، سرداب، زندان
فرهنگ فارسی عمید
(مَرَ)
تأنیث مسحور. رجوع به مسحور و سحر شود، عنز مسحوره، کم شیر، أرض مسحوره، که در آن گیاه نباشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
تأنیث مسجور: لؤلوءه مسجوره، کثیرهالماء. (اقرب الموارد). مروارید آبدار
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
تأنیث مسعور: ناقه مسعوره، شتر مادۀ دیوانه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مسعور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ / رِ)
نمونه، و ظاهراً آن مأخوذ از لاتینی است. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
مسطور. مزبور. نوشته: سوی استادم بر خط خویش مسطوره ای نبشته بود و سخن سخت گشاده بگفته... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 549 و چ فیاض ص 539 و چ 2 فیاض ص 712)
تأنیث مسطور. نوشته شده. مکتوب. مرتسمه
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
شاد. خوشحال. شادان. شادمان. و رجوع به مسرور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
تأنیث مستور. مستوره. رجوع به مستور و مستوره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
دختر نرم و نازک و لرزان اندام از نشاط. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
زن گاییده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
معموره. و رجوع به معموره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
تأنیث معمور. آباد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معموره. آبادان: در مقصورۀ معموره انبوهی دیدم پرسیدم که این اجتماع از بهر چیست. (مقامات حمیدی چ شمیم ص 11).
- معمورۀ ارض، آبادانی جهان. (حدود العالم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن ربع زمین که بر مهب شمال است. (مفاتیح العلوم خوارزمی، یادداشت ایضاً). آن قسمت از زمین که مسکون و آبادان است.
، پر و آکنده از زر و سیم و نقود و جواهر: و اموال معاملات بستد و به خزانۀ معموره مستظهر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 313) ، جای آباد. محل آبادان. ناحیۀ آباد:
گرچه صد معمورۀ خوش یافتم
هم مخالف هم مشوش یافتم.
عطار (منطق الطیر چ مشکور ص 64).
بر خرابی صبر کن کز انقلاب روزگار
دشتها معموره و معموره ها صحرا شود.
صائب
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
نام شهر مصیصه است و این شهر را از برای آن چنین خواندند که به دست دشمن خراب شد و منصور آن را دوباره آباد ساخت و بارویی بر گرداگرد آن کشید و مسجدی بنا کرد. (از معجم البلدان). نام دیگر شهر مصیصه است. این شهر پس از آن که بر اثر جنگ و زلزله خراب شد به سال 140 هجری قمری به دستور ابوجعفر منصور دوباره آباد گردید و به معموره مشهور شد. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ)
سمور:
چون برون جست لوز از سوراخ
شد سموره بنزد او گستاخ.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(صَرْیْ)
گرفتن سر کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برجستن بریکدیگر و حمله آوردن. (منتهی الارب). بر یکدیگر جهیدن چون مار که بر سوار بر می جهد. (اقرب الموارد) ، جهیدن و حمله کردن بر کسی، گویند: ساورتنی الهموم، غمها بر من حمله آوردند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
تأنیث مسموم. رجوع به مسموم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
تأنیث مسموع. ج، مسموعات. و رجوع به مسموع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ رَ / رِ / مَ مَ رَ / رِ)
زراوند طویل. مسمقار. مسمقران. (ترجمه ابن البیطار) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
خاک کودداده شده: أرض مسموده، زمین خاک کودداده. بار داده شده به ’سماد’. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد کم گوشت و درشت پیوند استخوان و درشت پی، مکدر و آمیخته زندگانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از معموره
تصویر معموره
معموره در فارسی مونث معمور: آباده مونث معمور: (در مقصوره معموره انبوهی دیدم پرسیدم که این اجتماع از بهر چیست) (مقامات حمیدی. چا. شمیم، جای آبادان ناحیه آباد: گرچه صد معموره خوش یافتم هم مخالف هم مشوش یافتم (منطق الطیر. چا. دکتر مشکور. . 64)
فرهنگ لغت هوشیار
مطموره در فارسی سرداب سردابه کندور، سیاهچال محلی در زیر زمین که در آن مواد غذایی را پنهان کنند سرداب، نهانخانه: آن بلبل کاتوره برجسته ز مطموره چون دسته طنبوره گیرد شجراز چنگل. (منوچهری)، زندان، جمع مطامیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستوره
تصویر مستوره
مستوره در فارسی مونث مستور پردگی پارسا: زن پاکدامن مونث مستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسمقوره
تصویر مسمقوره
مسمقوره در فارسی بنگرید به مسمقار زراوند
فرهنگ لغت هوشیار
مسموعه در فارسی مونث مسموع شنوده نیوشیده مونث مسموع: مطالب مسموعه، جمع مسموعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسمومه
تصویر مسمومه
مسمومه در فارسی مونث مسموم زهر ناک مونث مسموم: اغذیه مسمومه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحوره
تصویر مسحوره
مونث مسحور
فرهنگ لغت هوشیار
مسطوره در فارسی مونث مسطور و درفارسی: نمونه کالا مونث مسطور: نوشته ها، نمونه های کالا. توضیح بمعنی اخیر در زبان عربی مسطره بفتح میم و سکون سین است، جمع مسطورات
فرهنگ لغت هوشیار
مساوره و مساورت در فارسی: تاخت آوردن، خیز برداشتن جست و خیز کردن، حمله کردن بسوی یکدیگر بریکدیگر برجستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسطوره
تصویر مسطوره
((مَ رِ))
نمونه، نمونه کالا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطموره
تصویر مطموره
((مَ رِ))
نهان خانه
فرهنگ فارسی معین
پردگی، زن، مخدره، مقنع، ناموس، نهفته رو
فرهنگ واژه مترادف متضاد