جمع واژۀ مسوح و مسوحه. مطلقاً داروهائی را گویند که بوسیلۀ دستها ببدن آدمی مالش دهند. (از بحر الجواهر) : دراطلیه و مسوحات ملذذ جهت تقویت باه. (از کتاب هدایهالملوک ابن الفقیه اصفهانی از یادداشت مرحوم دهخدا). ادهان مرکبه. مسوحا. و رجوع به مسوح و مسوحه شود
جَمعِ واژۀ مسوح و مسوحه. مطلقاً داروهائی را گویند که بوسیلۀ دستها ببدن آدمی مالش دهند. (از بحر الجواهر) : دراطلیه و مسوحات ملذذ جهت تقویت باه. (از کتاب هدایهالملوک ابن الفقیه اصفهانی از یادداشت مرحوم دهخدا). ادهان مرکبه. مسوحا. و رجوع به مسوح و مسوحه شود
مأخوذ از تازی، رستگاران. (ناظم الاطباء). به معنی رستگاران است چه مفلح در عربی به معنی رستگار باشد و الف و نون جمع فارسی است. (برهان) ، دهاتی و دهقان و کشاورز. (ناظم الاطباء)
مأخوذ از تازی، رستگاران. (ناظم الاطباء). به معنی رستگاران است چه مفلح در عربی به معنی رستگار باشد و الف و نون جمع فارسی است. (برهان) ، دهاتی و دهقان و کشاورز. (ناظم الاطباء)
مطلقا. کاملاً و تماماً و جمیعاً و بالکلیه و سراسر. (ناظم الاطباء). بی قید. بی شرط. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بطور مؤکد و قطعی: چون مطلقاً فرموده بودند که به علت قبالات کهنۀ سی ساله دعوی نشنوند. (تاریخ غازانی ص 242). صلاح در آن است که مطلقاً طلاء جائززنند چنانکه به ورق توان زد. (تاریخ غازانی ص 284) ، اصلاً و هرگز و ابداً. (ناظم الاطباء)
مطلقا. کاملاً و تماماً و جمیعاً و بالکلیه و سراسر. (ناظم الاطباء). بی قید. بی شرط. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بطور مؤکد و قطعی: چون مطلقاً فرموده بودند که به علت قبالات کهنۀ سی ساله دعوی نشنوند. (تاریخ غازانی ص 242). صلاح در آن است که مطلقاً طلاء جائززنند چنانکه به ورق توان زد. (تاریخ غازانی ص 284) ، اصلاً و هرگز و ابداً. (ناظم الاطباء)
جمع واژۀ مصلحه. داروها که زیان داروی دیگر دفع کنند: چنانکه مداوی حاذق در دفع امراض مذمومه محموده در مسهلات به کار دارد و باز آن را مصلحات واجب داند. (تاریخ جهانگشای جوینی). و رجوع به مصلح شود
جَمعِ واژۀ مصلحه. داروها که زیان داروی دیگر دفع کنند: چنانکه مداوی حاذق در دفع امراض مذمومه محموده در مسهلات به کار دارد و باز آن را مصلحات واجب داند. (تاریخ جهانگشای جوینی). و رجوع به مُصْلِح شود
تثنیۀ مسحل (در حالت رفعی). دو مسحل. دو کنار ریش یا دو طرف پایین عذار تا مقدم ریش. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، دو حلقۀ دو طرف دهانۀ لگام. (از منتهی الارب). رجوع به مسحل شود
تثنیۀ مسحل (در حالت رفعی). دو مسحل. دو کنار ریش یا دو طرف پایین عذار تا مقدم ریش. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، دو حلقۀ دو طرف دهانۀ لگام. (از منتهی الارب). رجوع به مسحل شود
دهی است از دهستان زلفی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 28هزارگزی جنوب خاوری الیگودرز. آب آن از قنات و چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان زلفی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 28هزارگزی جنوب خاوری الیگودرز. آب آن از قنات و چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
متدین به دین اسلام. (ناظم الاطباء). صاحب غیاث اللغات و به تبع او صاحب آنندراج گوید: مسلمان در اصل ’مسلم مان’ بوده است، یعنی مانندمسلم که در ترکیب از دو حرف میم یکی حذف شده است - انتهی. ولی این قول بر اساس نیست و نیز این که مسلمان جمع مسلم است و الف و نون آن علامت جمع فارسی نیز استوار نیست، زیرا در این حال و نیز در فرض اول باید حرف سین کلمه ساکن بیاید و چنین نیست. گفتۀ مرحوم داعی الاسلام در فرهنگ نظام به این شرح که: این لفظ ساخته از لفظ سلمان است به اضافۀ میم مفعولی عربی و به معنی سلمان داشته و مانند سلمان مثل مششدر که از اضافۀ میم مفعولی عربی به ششدر فارسی ساخته شده، جهت ساختن مسلمان از سلمان دست و پا کردن ایرانیها بوده برای فضیلت خود در مقابل تعصب عربها که به ایرانیها موالی میگفتند، یعنی غلامهای آزاده کرده، و ایرانیها هم خود را مسلمان یعنی مانند سلمان پارسی که از اصحاب بزرگ پیغمبر بود و از اهل بیت نبی شمرده شد گفتند، ولفظ مذکور در همان اوایل اسلام ساخته شد که در قدیم ترین متون ادبیات فارسی مثل ترجمه تاریخ طبری هم بسیار استعمال شده است - انتهی. نیز محل تأمل است. مسلم. (دهار) (السامی). کلمه برساخته از اسلام ولی کلمه ای است که هم از بدو مسلمانی بزرگان علم و ادب فارسی به کار برده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). حنیف. مؤمن. (السامی). این کلمه را ایرانیان از مادۀ ’سلم’ ساخته اند به معنی مسلم. (یادداشت مرحوم دهخدا). مسلمان. (به ضم اول و فتح دوم) را بعضی جمع مسلم (به ضم اول و سکون دوم و کسر سوم) عربی دانسته اند که با تصرف در حرکات و سکنات در فارسی بجای مفرد به کار رود و آن را به مسلمانان جمع بندند. محمد قزوینی در یادداشت های خود ج 7 ص 87 چنین آرد: ’العرب تسمی العجمی اًذا أسلم المسلمانی ه و منه یقال مسلمه السواد’. (العقد الفرید چ بولاق ج 3 ص 296). و به احتمال بسیار بسیار قوی بلکه بنحو قطع و یقین منشاء کلمه مسلمان همین فقره بوده است، یعنی که کلمه کلمه تهجین بوده است که عربها بر عجمهای مسلمان اطلاق میکرده اند. سپس این وجه متدرجاً از میان رفته و نسیاً منسیاً شده و همان معنی مسلم بدون جنبۀ تهجین و تحقیر آن باقی مانده است - انتهی: سخن گوی بودی سلیمانت کرد نغوشاک بودی مسلمانت کرد. ابوشکور. سپاه مسلمان پس اندر دمان همی شد بکردار شیر ژیان. فردوسی. خواجه گفت: درخواستم تا مردی مسلمان در میان کار من باشد که دروغ نگوید. (تاریخ بیهقی ص 148). بسیار از آن ملاعین کشته شدند و بسیار مسلمانان نیز به شهادت رسیدند. (تاریخ بیهقی). ایزد عز ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه دارد. (تاریخ بیهقی ص 254). از مغ ترس آن زمان که گشت مسلمان. ابوحنیفۀ اسکافی. چو باید شدن مر مرا زیر خاک نمی رانم الا مسلمان پاک. شمسی (یوسف و زلیخا). به اول نفس چون زنبور کافر داشتم لکن به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش. خاقانی. گر توام عبدالله بن سرح خوانی باک نیست من بدل کعبم مسلمان تر ز سلمان آمده. خاقانی. نام من چون سرخ زنبوران چرا کافر نهی نفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمده. خاقانی. ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست. سعدی. مسلمان خوانمش من زآنکه نبود مکافات دروغی جز دروغی. (از ابدع البدایع). خواجه گفتند ای مسلمان در این زمان چه محل یاد باغ زاغان است. (انیس الطالبین ص 84). - مسلمان بودن، اسلام داشتن. متدین به دین اسلام بودن: ای منافق یا مسلمان باش یا کافر بدل چند باید با خداوند این دوالک باختن. ناصرخسرو. گر مسلمان بود عبدالله بن سرح از نخست باز کافر گشته و در راه کفران آمده. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 373) - مسلمان زاده، مسلم زاده. که پدر و اجداد مسلمان دارد: پس بررسید، مسلمان زاده بود شاد شد. (تاریخ برامکه از یادداشت مرحوم دهخدا). - مسلمان شدن، اسلام آوردن. اسلام. (یادداشت مرحوم دهخدا). به دین اسلام گرویدن: هر قلم مهر نبی دارم و دشمن دارم تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند. خاقانی. مرد گفت ای زن پشیمان می شوم گر بدم کافر مسلمان می شوم. مولوی. گرچه بر واعظشهر این سخن آسان نشود تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود. حافظ. نه هر کس شد مسلمان می توان گفتش که سلمان شد که اول بایدش سلمان شدن و آنگه مسلمان شد. وفائی شوشتری. - مسلمان کردن، کسی را بدین اسلام آوردن: مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردن کش ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش. ناصرخسرو. - مسلمان نشین، مکانی که سکنۀ آن مسلمانند: محلۀ مسلمان نشین. ، متدین. دین دار. (از ناظم الاطباء). خداپرست. یکتاپرست که دین توحید دارد. پیرو شریعت های آسمانی: شمسون عابد... پیامبر نبود ولکن مسلمان بود و به شهری بود از روم و خدای را پرستیدی. (ترجمه طبری بلعمی). جرجیس (ع)... مردی پارسا بود و مسلمان و بر دین عیسی علیه السلام بود. (ترجمه طبری بلعمی). آن مرد خاله زادۀ فرعون بود و مسلمان بود. (قصص الانبیاء ص 92). در بنی اسرائیل ملکی بود کافر با سپاه عظیم و او راوزیری بود مسلمان و نیک خواه. (قصص الانبیاء ص 187). - مسلمانان، دین داران. متدینین. پیروان توحید. پیروان شریعت های آسمانی: طلب کردند یافتند که مردی از آن مسلمانان صددرم خیانت کرده بود. (قصص الانبیاء ص 130). جنگ کردند تا چندان کشته شدند که صفت نتوان کرد، چنانکه از مسلمانان هیچ کس نماند. (قصص الانبیاء ص 212). بر پیشانی جالوت زد و به مغزش فرورفت در حال بیفتاد مسلمانان شادی کردند. (قصص الانبیاء ص 148). - ، پیروان دین محمدی. مسلمین: ای مسلمانان فغان از جور چرخ چنبری وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری. انوری. - نامسلمان، کافر. بی ایمان. خدانشناس. - ، که پیرو شریعت محمدی نیست: دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشید. (تاریخ بیهقی)
متدین به دین اسلام. (ناظم الاطباء). صاحب غیاث اللغات و به تبع او صاحب آنندراج گوید: مسلمان در اصل ’مسلم مان’ بوده است، یعنی مانندمسلم که در ترکیب از دو حرف میم یکی حذف شده است - انتهی. ولی این قول بر اساس نیست و نیز این که مسلمان جمع مسلم است و الف و نون آن علامت جمع فارسی نیز استوار نیست، زیرا در این حال و نیز در فرض اول باید حرف سین کلمه ساکن بیاید و چنین نیست. گفتۀ مرحوم داعی الاسلام در فرهنگ نظام به این شرح که: این لفظ ساخته از لفظ سلمان است به اضافۀ میم مفعولی عربی و به معنی سلمان داشته و مانند سلمان مثل مششدر که از اضافۀ میم مفعولی عربی به ششدر فارسی ساخته شده، جهت ساختن مسلمان از سلمان دست و پا کردن ایرانیها بوده برای فضیلت خود در مقابل تعصب عربها که به ایرانیها موالی میگفتند، یعنی غلامهای آزاده کرده، و ایرانیها هم خود را مسلمان یعنی مانند سلمان پارسی که از اصحاب بزرگ پیغمبر بود و از اهل بیت نبی شمرده شد گفتند، ولفظ مذکور در همان اوایل اسلام ساخته شد که در قدیم ترین متون ادبیات فارسی مثل ترجمه تاریخ طبری هم بسیار استعمال شده است - انتهی. نیز محل تأمل است. مسلم. (دهار) (السامی). کلمه برساخته از اسلام ولی کلمه ای است که هم از بدو مسلمانی بزرگان علم و ادب فارسی به کار برده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). حنیف. مؤمن. (السامی). این کلمه را ایرانیان از مادۀ ’سلم’ ساخته اند به معنی مسلم. (یادداشت مرحوم دهخدا). مسلمان. (به ضم اول و فتح دوم) را بعضی جمع مسلم (به ضم اول و سکون دوم و کسر سوم) عربی دانسته اند که با تصرف در حرکات و سکنات در فارسی بجای مفرد به کار رود و آن را به مسلمانان جمع بندند. محمد قزوینی در یادداشت های خود ج 7 ص 87 چنین آرد: ’العرب تسمی العجمی اًذا أسلم المسلمانی ه و منه یقال مسلمه السواد’. (العقد الفرید چ بولاق ج 3 ص 296). و به احتمال بسیار بسیار قوی بلکه بنحو قطع و یقین منشاء کلمه مسلمان همین فقره بوده است، یعنی که کلمه کلمه تهجین بوده است که عربها بر عجمهای مسلمان اطلاق میکرده اند. سپس این وجه متدرجاً از میان رفته و نسیاً منسیاً شده و همان معنی مسلم بدون جنبۀ تهجین و تحقیر آن باقی مانده است - انتهی: سخن گوی بودی سلیمانْت ْ کرد نغوشاک بودی مسلمانْت ْ کرد. ابوشکور. سپاه مسلمان پس اندر دمان همی شد بکردار شیر ژیان. فردوسی. خواجه گفت: درخواستم تا مردی مسلمان در میان کار من باشد که دروغ نگوید. (تاریخ بیهقی ص 148). بسیار از آن ملاعین کشته شدند و بسیار مسلمانان نیز به شهادت رسیدند. (تاریخ بیهقی). ایزد عز ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه دارد. (تاریخ بیهقی ص 254). از مغ ترس آن زمان که گشت مسلمان. ابوحنیفۀ اسکافی. چو باید شدن مر مرا زیر خاک نمی رانم الا مسلمان پاک. شمسی (یوسف و زلیخا). به اول نفس چون زنبور کافر داشتم لکن به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش. خاقانی. گر توام عبدالله بن سرح خوانی باک نیست من بدل کعبم مسلمان تر ز سلمان آمده. خاقانی. نام من چون سرخ زنبوران چرا کافر نهی نفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمده. خاقانی. ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست. سعدی. مسلمان خوانمش من زآنکه نبود مکافات دروغی جز دروغی. (از ابدع البدایع). خواجه گفتند ای مسلمان در این زمان چه محل یاد باغ زاغان است. (انیس الطالبین ص 84). - مسلمان بودن، اسلام داشتن. متدین به دین اسلام بودن: ای منافق یا مسلمان باش یا کافر بدل چند باید با خداوند این دوالک باختن. ناصرخسرو. گر مسلمان بود عبدالله بن سرح از نخست باز کافر گشته و در راه کفران آمده. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 373) - مسلمان زاده، مسلم زاده. که پدر و اجداد مسلمان دارد: پس بررسید، مسلمان زاده بود شاد شد. (تاریخ برامکه از یادداشت مرحوم دهخدا). - مسلمان شدن، اسلام آوردن. اسلام. (یادداشت مرحوم دهخدا). به دین اسلام گرویدن: هر قلم مهر نبی دارم و دشمن دارم تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند. خاقانی. مرد گفت ای زن پشیمان می شوم گر بدم کافر مسلمان می شوم. مولوی. گرچه بر واعظشهر این سخن آسان نشود تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود. حافظ. نه هر کس شد مسلمان می توان گفتش که سلمان شد که اول بایدش سلمان شدن و آنگه مسلمان شد. وفائی شوشتری. - مسلمان کردن، کسی را بدین اسلام آوردن: مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردن کش ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش. ناصرخسرو. - مسلمان نشین، مکانی که سکنۀ آن مسلمانند: محلۀ مسلمان نشین. ، متدین. دین دار. (از ناظم الاطباء). خداپرست. یکتاپرست که دین توحید دارد. پیرو شریعت های آسمانی: شمسون عابد... پیامبر نبود ولکن مسلمان بود و به شهری بود از روم و خدای را پرستیدی. (ترجمه طبری بلعمی). جرجیس (ع)... مردی پارسا بود و مسلمان و بر دین عیسی علیه السلام بود. (ترجمه طبری بلعمی). آن مرد خاله زادۀ فرعون بود و مسلمان بود. (قصص الانبیاء ص 92). در بنی اسرائیل ملکی بود کافر با سپاه عظیم و او راوزیری بود مسلمان و نیک خواه. (قصص الانبیاء ص 187). - مسلمانان، دین داران. متدینین. پیروان توحید. پیروان شریعت های آسمانی: طلب کردند یافتند که مردی از آن مسلمانان صددرم خیانت کرده بود. (قصص الانبیاء ص 130). جنگ کردند تا چندان کشته شدند که صفت نتوان کرد، چنانکه از مسلمانان هیچ کس نماند. (قصص الانبیاء ص 212). بر پیشانی جالوت زد و به مغزش فرورفت در حال بیفتاد مسلمانان شادی کردند. (قصص الانبیاء ص 148). - ، پیروان دین محمدی. مسلمین: ای مسلمانان فغان از جور چرخ چنبری وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری. انوری. - نامسلمان، کافر. بی ایمان. خدانشناس. - ، که پیرو شریعت محمدی نیست: دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشید. (تاریخ بیهقی)
جمع واژۀ مسلّمه. (اصطلاح منطق) آن مقدمه ها که چون خصم تسلیم کند پس بروی به کار داری، خواهی حق یا مشهور یا مقبول باش و خواهی مباش. مسلمات مشهور یک تنند که خصم است و مشهور است مسلم جماعت مردم. (دانشنامۀعلائی صص 53- 54). مشهورات و مسلمات مقدمۀ قیاس جدلی اند. (دانشنامۀ علائی ص 55). نام مجموع سیزده صنف از شانزده صنف تصدیقات مقدماتی یا مبادی قیاسات. (ازاساس الاقتباس ص 345 و صص 347-348). مقدماتی که مخاطب اعتراف به آن دارد هرچند مطابق با واقع نباشد و فرق آن با مشهورات آن است که در مشهورات اعتراف عامه معتبر است و در مسلمات تنها اعتراف مخاطب بسنده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). قضایائی که صحت آنها را خصم معتقد و یا در علم دیگری مبرهن شده است. مسلمیّات
جَمعِ واژۀ مسلّمه. (اصطلاح منطق) آن مقدمه ها که چون خصم تسلیم کند پس بروی به کار داری، خواهی حق یا مشهور یا مقبول باش و خواهی مباش. مسلمات مشهور یک تنند که خصم است و مشهور است مسلم جماعت مردم. (دانشنامۀعلائی صص 53- 54). مشهورات و مسلمات مقدمۀ قیاس جدلی اند. (دانشنامۀ علائی ص 55). نام مجموع سیزده صنف از شانزده صنف تصدیقات مقدماتی یا مبادی قیاسات. (ازاساس الاقتباس ص 345 و صص 347-348). مقدماتی که مخاطب اعتراف به آن دارد هرچند مطابق با واقع نباشد و فرق آن با مشهورات آن است که در مشهورات اعتراف عامه معتبر است و در مسلمات تنها اعتراف مخاطب بسنده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). قضایائی که صحت آنها را خصم معتقد و یا در علم دیگری مبرهن شده است. مسلمیّات
جمع مسلمه، زنان مسلمان، جمع مسلمه، باور شده ها آشکاره ها جمع مسلمه: جمیع مومنین و مومنات و مسلمین و مسلمات را توفیق راه راست کرامت فرمای، جمع مسلمه، مقدمه هایی بود که چون خصم تسلیم کند بروی بکارداری خواهی حق یا مشهور یا مقبول باش و خواهی مباش: و مسلمات مقدمه قیاس جدلی اند
جمع مسلمه، زنان مسلمان، جمع مسلمه، باور شده ها آشکاره ها جمع مسلمه: جمیع مومنین و مومنات و مسلمین و مسلمات را توفیق راه راست کرامت فرمای، جمع مسلمه، مقدمه هایی بود که چون خصم تسلیم کند بروی بکارداری خواهی حق یا مشهور یا مقبول باش و خواهی مباش: و مسلمات مقدمه قیاس جدلی اند