دهی از دهستان کوهمره سرخی بخش مرکزی شهرستان شیراز، واقع در 89هزارگزی جنوب غربی شیراز و 53هزارگزی راه فرعی شیراز به سیاخ. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی از دهستان کوهمره سرخی بخش مرکزی شهرستان شیراز، واقع در 89هزارگزی جنوب غربی شیراز و 53هزارگزی راه فرعی شیراز به سیاخ. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
مرکّب از: مس + وار، پسوند شباهت، مس مانند. آلیاژی است از مس و روی (مانند برنج) ولی مقدار مس آن تا حدود 72 درصد می رسد (مقدار مس در برنج معمولاً 55 درصد است) به همین جهت رنگ آن بیشتر شبیه رنگ مس است (رنگی بین قرمزی و زردی) با تلالؤ وجلای خاص که بر خلاف مس در برابر هوا به زودی اکسید نمی شود و جلای خودش را حفظ می کند، از مسوار در صنایع مختلفه، از قبیل: صنایع الکتریکی و ساختن پوکۀ فشنگها و سیم برق استفاده میکنند. در قدیم نیز از این آلیاژ برای ساختن سماورهای گران قیمت استفاده میکردند. (از لاروس بزرگ) (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
مُرَکَّب اَز: مس + وار، پسوند شباهت، مس مانند. آلیاژی است از مس و روی (مانند برنج) ولی مقدار مس آن تا حدود 72 درصد می رسد (مقدار مس در برنج معمولاً 55 درصد است) به همین جهت رنگ آن بیشتر شبیه رنگ مس است (رنگی بین قرمزی و زردی) با تلالؤ وجلای خاص که بر خلاف مس در برابر هوا به زودی اکسید نمی شود و جلای خودش را حفظ می کند، از مسوار در صنایع مختلفه، از قبیل: صنایع الکتریکی و ساختن پوکۀ فشنگها و سیم برق استفاده میکنند. در قدیم نیز از این آلیاژ برای ساختن سماورهای گران قیمت استفاده میکردند. (از لاروس بزرگ) (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
نوعی از می که خورنده را بر زمین افکند یا شراب ترش یا شراب تلخ و مرّ یا شراب نوساخته. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شراب به دست افشردۀ زود مست کننده. (الفاظ الادویه). خمر نارسیده. (فهرست مخزن الادویه). شرابی که شش ماه بر آن نگذشته باشد یا شراب ترش شده. (از بحر الجواهر). نوعی از شراب که به ترشی زند. (صحاح). شرابی که در وی ترشی باشد. (دهار). برخی خمر ترش را گویند و بعضی گفته اند خمر تازه که طعم او متغیر شده باشد، و گویند که لغت رومی است و در لغت اهل شام متداول شده است و استعمال او در اشعار شعرای آن نواحی نیامده است، و گویند به لغت اهل شام خمری است که نو ساخته باشند از انگوری که بیشتر از همه برسد، و گویند به فارسی او را مشت افشار گویند. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). خمر حامض. مسطاره. مصطار، غبار بلندرفته. (منتهی الارب). غبار که به آسمان برخاسته باشد. (از اقرب الموارد) ، معرب از مست کار یا مشت افشار. (بحر الجواهر). مأخوذ از کلمه مست فارسی یا موستوم لاتینی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
نوعی از می که خورنده را بر زمین افکند یا شراب ترش یا شراب تلخ و مُرّ یا شراب نوساخته. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شراب به دست افشردۀ زود مست کننده. (الفاظ الادویه). خمر نارسیده. (فهرست مخزن الادویه). شرابی که شش ماه بر آن نگذشته باشد یا شراب ترش شده. (از بحر الجواهر). نوعی از شراب که به ترشی زند. (صحاح). شرابی که در وی ترشی باشد. (دهار). برخی خمر ترش را گویند و بعضی گفته اند خمر تازه که طعم او متغیر شده باشد، و گویند که لغت رومی است و در لغت اهل شام متداول شده است و استعمال او در اشعار شعرای آن نواحی نیامده است، و گویند به لغت اهل شام خمری است که نو ساخته باشند از انگوری که بیشتر از همه برسد، و گویند به فارسی او را مشت افشار گویند. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). خمر حامض. مسطاره. مصطار، غبار بلندرفته. (منتهی الارب). غبار که به آسمان برخاسته باشد. (از اقرب الموارد) ، معرب از مست کار یا مشت افشار. (بحر الجواهر). مأخوذ از کلمه مست فارسی یا موستوم لاتینی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
جای آب خوردن. (منتهی الارب). موضع سقی. (اقرب الموارد) ، آلت آب خوردن. (منتهی الارب). آب دان مرغ. (مهذب الاسماء) ، آنچه برای کوزه ها و مشکها قرار داده شود تا آنها را بر آن بیاویزند. (از ذیل اقرب الموارد)
جای آب خوردن. (منتهی الارب). موضع سقی. (اقرب الموارد) ، آلت آب خوردن. (منتهی الارب). آب دان مرغ. (مهذب الاسماء) ، آنچه برای کوزه ها و مشکها قرار داده شود تا آنها را بر آن بیاویزند. (از ذیل اقرب الموارد)
میل جراحت. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). میلی که عمق زخم را بدان معلوم کنند. (اقرب الموارد). میل که به جراحت فرو برند تا عمق آن معلوم کنند. مسبر. فتیلۀ جراحت. (زمخشری). محجاج. محرف. محراف. تک یاب. قاثاطیر، کسی که عمق جراحت را تعیین می کند. ج، مسابیر. (اقرب الموارد) ، قلم و مداد که بدان نویسند. (ناظم الاطباء)
میل جراحت. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). میلی که عمق زخم را بدان معلوم کنند. (اقرب الموارد). میل که به جراحت فرو برند تا عمق آن معلوم کنند. مِسْبَر. فتیلۀ جراحت. (زمخشری). محجاج. محرف. محراف. تک یاب. قاثاطیر، کسی که عمق جراحت را تعیین می کند. ج، مسابیر. (اقرب الموارد) ، قلم و مداد که بدان نویسند. (ناظم الاطباء)
مشتار. (برهان). گیاهی است دوائی که بوی خوش دارد و در غایت تلخی و آن را مروه نیز گویند. (جهانگیری). گیاهی است دوائی و بوی خوشی دارد و در غایت تلخی هم هست و آن را مرو گویند. (برهان). به هندی افسنتین است. (مخزن الادویه) : اگر خواهی ز تب زنهار زنهار کفی از داروی مستار دست آر. ملامحمد تانیسری (از آنندراج)
مشتار. (برهان). گیاهی است دوائی که بوی خوش دارد و در غایت تلخی و آن را مروه نیز گویند. (جهانگیری). گیاهی است دوائی و بوی خوشی دارد و در غایت تلخی هم هست و آن را مرو گویند. (برهان). به هندی افسنتین است. (مخزن الادویه) : اگر خواهی ز تب زنهار زنهار کفی از داروی مستار دست آر. ملامحمد تانیسری (از آنندراج)
به لغت اهل اندلس دوائی است که آن را زراوند طویل گویند و آن را مسمقران و مسمقوره نیز گویند. (برهان) (آنندراج). زراوند طویل. (ناظم الاطباء) (دزی ج 2 ص 593) (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است بالارونده از تیره زراوندها و از تیره های نزدیک به اسفناجیان و از ردۀ دولپه ایهای بی گلبرگ گلش فقط دارای یک کاسبرگ لوله ای است و ازریشه اش که دارای خواص داروئی زیادی است در طب استفاده میکنند. (از دائره المعارف کیه). چیقک. (گل گلاب). ارسطولوخیا. فاصل النفسا. ابارشتم. ابورستم. شجرۀ رستم. زراوندنر. مسهقوره. مستمقوره. بور و آلماسی. مسمقران. (فرهنگ گیاهی بهرامی). مدحرج. ابن رستم. (ابن البیطار). قلبجوله. زائره. شجرهالخطا طیف. (اسماء عقار133). و رجوع به زراوند و مسمقران و مسمقوره شود
به لغت اهل اندلس دوائی است که آن را زراوند طویل گویند و آن را مسمقران و مسمقوره نیز گویند. (برهان) (آنندراج). زراوند طویل. (ناظم الاطباء) (دزی ج 2 ص 593) (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است بالارونده از تیره زراوندها و از تیره های نزدیک به اسفناجیان و از ردۀ دولپه ایهای بی گلبرگ گلش فقط دارای یک کاسبرگ لوله ای است و ازریشه اش که دارای خواص داروئی زیادی است در طب استفاده میکنند. (از دائره المعارف کیه). چیقک. (گل گلاب). ارسطولوخیا. فاصل النفسا. ابارشتم. ابورستم. شجرۀ رستم. زراوندنر. مسهقوره. مستمقوره. بور و آلماسی. مسمقران. (فرهنگ گیاهی بهرامی). مدحرج. ابن رستم. (ابن البیطار). قلبجوله. زائره. شجرهالخطا طیف. (اسماء عقار133). و رجوع به زراوند و مسمقران و مسمقوره شود
کلب مرغ. (مهذب الاسماء). پتفوز مرغ. (دهار). نول مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). نول مرغ و آلۀ دانه چیدن. (غیاث). نول مرغان. نوک. تک. شند. کلب. کلپ. کلکف. کلفت. کلنه. شتر. چنک. (ناظم الاطباء). نوک پرندگان. نک. منقاف. منقاد. منسر. مجذاء. محظم. خطم. ج، مناقیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). غنچه و قفل از تشبهات اوست و با لفظ زدن و خلیدن و بستن و گشادن مستعمل. (آنندراج) : بحق آن خم زلف، بسان منقار باز بحق آن روی خوب، کز او گرفتی براز. رودکی. چون بچۀ کبوترمنقار سخت کرد هموار کرد موی و بیوکند موی زرد. بوشکور. تا صعوه به منقار نگیرد دل سیمرغ تا پشه نکوبد به لگد خرد سر پیل. منجیک. به سوی عمود آمد از تیره خاک به منقار چنگالها کرده پاک. فردوسی. سیاهش دو چنگ و به منقار زرد چو زر درخشنده بر لاجورد. فردوسی. به چنگل همی کرد منقارتیز چو ایمن شد از بخشش رستخیز. فردوسی. بدان ماند که زاغانند و دارند گل اندر چنگل و لاله به منقار. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 31). گذری گیرد از آن پس به سوی لاله ستان طوطیان بین همه منقار به پر خفته ستان. منوچهری. سوسن چون طوطی ز بسد منقار باز به منقارش از زبانش عسجد. منوچهری. گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 38). سیم به منقار غلبه صبر نماندم غلبه پرید و نشست از بر فلغند. ابوالعباس (از صحاح الفرس). زی لبت زلف رفته چون طوطی کرده منقار جفت پر غراب. قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 41). سخن حجت مرغی است که بر دانا پند می بارد از پر و ز منقارش. ناصرخسرو. نه در پر و منقار رنگین سرشته چو گل مشک خرخیز و تاتار دارد. ناصرخسرو. بس زود کندش ساخته لیکن گنجشک بدردی به منقاری. ناصرخسرو. در دام جفا شکسته مرغی ام بر دانه نیوفتاده منقارم. مسعودسعد. چیزی از منقار بر زمین نهاد. (نوروزنامه). سرخ شد منقار کبک و سبز شد سم گوزن تا توانگر گشت کوه از لاله و دشت از گیا. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 16). تا عقاب قدر تو بر آسمان طایر شده ست مخلب و منقار او بر چشم نسر طایر است. امیر معزی (ایضاً ص 107). گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار. امیرمعزی (ایضاً ص 202). زلفین تو قیری است برانگیخته از عاج دو ماه به منقار و دو خورشید به چنگل. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 199). عشق تو مرغی است کو را این خطاب است از خرد ای دو عالم گشته عاجز در سر منقار تو. سنائی (دیوان چ مصفا ص 519). بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن. سنائی (ایضاً ص 274). گاه عتاب خصم عقابی است صولتش کو را ززخم و صاعقه منقار و مخلب است. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ص 58). زلفین تو زاغی است درآویخته هموار از ماه به منقار و ز خورشید به چنگل. عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 243). ز بهر تیر غلامانش بر فلک نسرین همی کنند به منقار پر جدا از بال. عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 239). دست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهاد کبک را در مخلب شاهین و منقار عقاب. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 24). زآنکه مانند شترمرغ ندارد مخلب زآنکه مانندۀ خفاش ندارد منقار. انوری (ایضاً ص 156). من در این دمدمۀ کار که سیمرغ سحر به یکی جوی پر از شیر فروزد منقار. انوری (ایضاً ص 167). چیست آن مرغی که چون منقار او تر می شود چشم و گوش اهل معنی درج گوهر می شود. روحانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 446). گر همای فر تو یابد ز حکمت رخصتی برکشد ز اندام بدخواهت به منقار استخوان. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 281). مرغ فردوس دیده ای هرگز که ز منقار کوثر اندازد. خاقانی. وی که ز انصاف تو صورت منقار کبک صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب. خاقانی. مرغی که نامه آور صبح سعادت است هر نامه ای که داشت به منقار سرگشاد. خاقانی. سیه پوشیده چون زاغان کهسار گرفته خون خوددر نای و منقار. نظامی. خرد به خامۀتو از سر تعجب گفت چه طوطیی که سراپای پای و منقاری. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 341). طوطی کلکش شکر خاید چو آید در سخن وز چه در منقار او پیوسته مشک و عنبر است. ابن یمین. در صفات لفظ شیرینکاراو ابن یمین هست چون طوطی که در منقار خود شکر گرفت. ابن یمین. ... یکی مردیگری را کشته به منقار خویش زمین را بکند. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 21). چنین که مست ترنم شده ست بلبل را شکفته تر ز گل افتاده غنچۀ منقار. کلیم (از آنندراج). مرغی که خبر ندارد از آب زلال منقار در آب شوردارد همه سال. (از قرهالعیون). - آتشین منقار، که منقاری آتشین دارد: هم صراحی را چو طوطی هم قدح را چون خروس آتشین منقار کردند آبگون پر ساختند. خاقانی. - منقار الدجاجه، چند ستاره در نوک دجاجه. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منقارالغراب، استخوانی است در کتف که اخرم نامند. (از اقرب الموارد) : کنار آن مغاک که مهرۀ بازو اندر وی نهاده آمده است دو استخوان بیرون داشته است چون دو منقار خرد یکی سوی بالا و یکی سوی زیر و آن را که سوی بالاست طبیبان به تازی منقارالغراب گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - ، نام ستاره ای که در نوک غراب جای دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منقار بستن، برهم نهادن و نگشودن آن. خاموش شدن مرغ: زاغ از شغب بیهده، بربندد منقار چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را. سنائی (دیوان چ مصفا ص 8). طائر گلشن قناعت را می شود دانه بستن منقار. بیدل (از آنندراج). - منقار درخلیدن، منقار در جایی فروبردن: مرغ جان را برون کشد ز قفس باز قهرت چو درخلد منقار. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 360). - منقار زدن، نوک زدن: گفت... ما را تحفه آورده زیر منقار بر زمین می زند. (نورزنامه). طوطی عقل شکرخای شود هر کجا زد قلمت منقاری. کمال الدین اسماعیل (از آنندراج). همیشه تا که بود چشمه سار آب حیات هر آن کجا که زند مرغ کلک شه منقار. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 42). - منقار قار، کنایه از زبانۀ قلم نویسندگی است، چه ترکان سیاه چشم را قارمی گویند و فارسیان نیز هرچیز سیاه را به قار و قیر نسبت می دهند. (برهان). زبان قلم، چه قار به ترکی سیاه را گویند. (فرهنگ رشیدی). کنایه از زبان قلم، قار به معنی قیر. (انجمن آرا). - منقار قحف، زائدۀ قحف و آن دو باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به قحف شود. - منقار گل، کنایه از زبان است که به عربی لسان گویند. (برهان). زبان. (فرهنگ رشیدی). کنایه از زبان. (آنندراج) : جان تراشیده به منقار گل فکرت خائیده به دندان دل. نظامی (از فرهنگ رشیدی). - منقار وقت و ساعت، حلقه ای که بست و گشاد وقت و ساعت موقوف بر آن است. (آنندراج) : خوش وقت عالم از اثر بند و بست تست منقار وقت و ساعت گردون کمند تست. سعید اشرف (از آنندراج). - نوک منقار، سر منقار: به دست عدل تو با شه پر عقاب برید کبوتران را مقراض نوک منقار است. خاقانی. نوک منقار کبک را عدلش گاز ناخن بر عقاب کند. خاقانی. - امثال: چون ماکیان راحکه غالب آید منقار بر گرزن خروسان زند. (امثال و حکم ج 2 ص 667). ، سر قلم. نوک قلم: قلم به یمن یمینش چه گرم رو مرغی است که خط به روم برد دمبدم ز هندو بار برآید از ظلمات دوات هر ساعت چنانکه می رود آب حیاتش از منقار. سعدی. ، پوزه. پوزۀ چهارپا: نر و ماده گاوان ابر یکدگر به کشتی کرشمه کن و جلوه گر به هم هر دو منقار برده فراز چو یاری لب یار گیرد به گاز. اسدی. ، آهنی است شبیه تبر که بدان زمین کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ابزاری مانند تبر که بدان زمین کنند. ج، مناقیر. (ناظم الاطباء) ، اسکنه. (دهار) (نصاب) (مهذب الاسماء) : منقارالنجار، آهنی که بدان چوب کنند، به هندی رکهاتی است. (منتهی الارب) (آنندراج). آلت چوب کندن. (غیاث) ، چکوچ آسیا. (دهار) : منقارالرحی، آهنی که بدان آسیا را کنند. ج، مناقیر. (منتهی الارب) (از آنندراج). آهنی که بدان سنگ آسیا آزین کنند. (ناظم الاطباء)
کلب مرغ. (مهذب الاسماء). پتفوز مرغ. (دهار). نول مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). نول مرغ و آلۀ دانه چیدن. (غیاث). نول مرغان. نوک. تک. شند. کلب. کلپ. کلکف. کلفت. کلنه. شَتَر. چُنَک. (ناظم الاطباء). نوک پرندگان. نک. منقاف. منقاد. منسر. مجذاء. محظم. خطم. ج، مناقیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). غنچه و قفل از تشبهات اوست و با لفظ زدن و خلیدن و بستن و گشادن مستعمل. (آنندراج) : بحق آن خم زلف، بسان منقار باز بحق آن روی خوب، کز او گرفتی براز. رودکی. چون بچۀ کبوترمنقار سخت کرد هموار کرد موی و بیوکند موی زرد. بوشکور. تا صعوه به منقار نگیرد دل سیمرغ تا پشه نکوبد به لگد خرد سر پیل. منجیک. به سوی عمود آمد از تیره خاک به منقار چنگالها کرده پاک. فردوسی. سیاهش دو چنگ و به منقار زرد چو زر درخشنده بر لاجورد. فردوسی. به چنگل همی کرد منقارتیز چو ایمن شد از بخشش رستخیز. فردوسی. بدان ماند که زاغانند و دارند گل اندر چنگل و لاله به منقار. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 31). گذری گیرد از آن پس به سوی لاله ستان طوطیان بین همه منقار به پر خفته ستان. منوچهری. سوسن چون طوطی ز بسد منقار باز به منقارش از زبانش عسجد. منوچهری. گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 38). سیم به منقار غلبه صبر نماندم غلبه پرید و نشست از بر فلغند. ابوالعباس (از صحاح الفرس). زی لبت زلف رفته چون طوطی کرده منقار جفت پر غراب. قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 41). سخن حجت مرغی است که بر دانا پند می بارد از پر و ز منقارش. ناصرخسرو. نه در پر و منقار رنگین سرشته چو گل مشک خرخیز و تاتار دارد. ناصرخسرو. بس زود کندش ساخته لیکن گنجشک بدردی به منقاری. ناصرخسرو. در دام جفا شکسته مرغی ام بر دانه نیوفتاده منقارم. مسعودسعد. چیزی از منقار بر زمین نهاد. (نوروزنامه). سرخ شد منقار کبک و سبز شد سم گوزن تا توانگر گشت کوه از لاله و دشت از گیا. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 16). تا عقاب قدر تو بر آسمان طایر شده ست مخلب و منقار او بر چشم نسر طایر است. امیر معزی (ایضاً ص 107). گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار. امیرمعزی (ایضاً ص 202). زلفین تو قیری است برانگیخته از عاج دو ماه به منقار و دو خورشید به چنگل. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 199). عشق تو مرغی است کو را این خطاب است از خرد ای دو عالم گشته عاجز در سر منقار تو. سنائی (دیوان چ مصفا ص 519). بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن. سنائی (ایضاً ص 274). گاه عتاب خصم عقابی است صولتش کو را ززخم و صاعقه منقار و مخلب است. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ص 58). زلفین تو زاغی است درآویخته هموار از ماه به منقار و ز خورشید به چنگل. عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 243). ز بهر تیر غلامانش بر فلک نسرین همی کنند به منقار پر جدا از بال. عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 239). دست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهاد کبک را در مخلب شاهین و منقار عقاب. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 24). زآنکه مانند شترمرغ ندارد مخلب زآنکه مانندۀ خفاش ندارد منقار. انوری (ایضاً ص 156). من در این دمدمۀ کار که سیمرغ سحر به یکی جوی پر از شیر فروزد منقار. انوری (ایضاً ص 167). چیست آن مرغی که چون منقار او تر می شود چشم و گوش اهل معنی درج گوهر می شود. روحانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 446). گر همای فر تو یابد ز حکمت رخصتی برکشد ز اندام بدخواهت به منقار استخوان. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 281). مرغ فردوس دیده ای هرگز که ز منقار کوثر اندازد. خاقانی. وی که ز انصاف تو صورت منقار کبک صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب. خاقانی. مرغی که نامه آور صبح سعادت است هر نامه ای که داشت به منقار سرگشاد. خاقانی. سیه پوشیده چون زاغان کهسار گرفته خون خوددر نای و منقار. نظامی. خرد به خامۀتو از سر تعجب گفت چه طوطیی که سراپای پای و منقاری. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 341). طوطی کلکش شکر خاید چو آید در سخن وز چه در منقار او پیوسته مشک و عنبر است. ابن یمین. در صفات لفظ شیرینکاراو ابن یمین هست چون طوطی که در منقار خود شکر گرفت. ابن یمین. ... یکی مردیگری را کشته به منقار خویش زمین را بکند. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 21). چنین که مست ترنم شده ست بلبل را شکفته تر ز گل افتاده غنچۀ منقار. کلیم (از آنندراج). مرغی که خبر ندارد از آب زلال منقار در آب شوردارد همه سال. (از قرهالعیون). - آتشین منقار، که منقاری آتشین دارد: هم صراحی را چو طوطی هم قدح را چون خروس آتشین منقار کردند آبگون پر ساختند. خاقانی. - منقار الدجاجه، چند ستاره در نوک دجاجه. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منقارالغراب، استخوانی است در کتف که اخرم نامند. (از اقرب الموارد) : کنار آن مغاک که مهرۀ بازو اندر وی نهاده آمده است دو استخوان بیرون داشته است چون دو منقار خرد یکی سوی بالا و یکی سوی زیر و آن را که سوی بالاست طبیبان به تازی منقارالغراب گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - ، نام ستاره ای که در نوک غراب جای دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منقار بستن، برهم نهادن و نگشودن آن. خاموش شدن مرغ: زاغ از شغب بیهده، بربندد منقار چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را. سنائی (دیوان چ مصفا ص 8). طائر گلشن قناعت را می شود دانه بستن منقار. بیدل (از آنندراج). - منقار درخلیدن، منقار در جایی فروبردن: مرغ جان را برون کشد ز قفس باز قهرت چو درخلد منقار. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 360). - منقار زدن، نوک زدن: گفت... ما را تحفه آورده زیر منقار بر زمین می زند. (نورزنامه). طوطی عقل شکرخای شود هر کجا زد قلمت منقاری. کمال الدین اسماعیل (از آنندراج). همیشه تا که بود چشمه سار آب حیات هر آن کجا که زند مرغ کلک شه منقار. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 42). - منقار قار، کنایه از زبانۀ قلم نویسندگی است، چه ترکان سیاه چشم را قارمی گویند و فارسیان نیز هرچیز سیاه را به قار و قیر نسبت می دهند. (برهان). زبان قلم، چه قار به ترکی سیاه را گویند. (فرهنگ رشیدی). کنایه از زبان قلم، قار به معنی قیر. (انجمن آرا). - منقار قحف، زائدۀ قحف و آن دو باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به قحف شود. - مِنقارِ گِل، کنایه از زبان است که به عربی لسان گویند. (برهان). زبان. (فرهنگ رشیدی). کنایه از زبان. (آنندراج) : جان تراشیده به منقار گل فکرت خائیده به دندان دل. نظامی (از فرهنگ رشیدی). - منقار وقت و ساعت، حلقه ای که بست و گشاد وقت و ساعت موقوف بر آن است. (آنندراج) : خوش وقت عالم از اثر بند و بست تست منقار وقت و ساعت گردون کمند تست. سعید اشرف (از آنندراج). - نوک منقار، سر منقار: به دست عدل تو با شه پر عقاب برید کبوتران را مقراض نوک منقار است. خاقانی. نوک منقار کبک را عدلش گاز ناخن بر عقاب کند. خاقانی. - امثال: چون ماکیان راحکه غالب آید منقار بر گرزن خروسان زند. (امثال و حکم ج 2 ص 667). ، سر قلم. نوک قلم: قلم به یمن یمینش چه گرم رو مرغی است که خط به روم برد دمبدم ز هندو بار برآید از ظلمات دوات هر ساعت چنانکه می رود آب حیاتش از منقار. سعدی. ، پوزه. پوزۀ چهارپا: نر و ماده گاوان اَبَر یکدگر به کشتی کرشمه کن و جلوه گر به هم هر دو منقار برده فراز چو یاری لب یار گیرد به گاز. اسدی. ، آهنی است شبیه تبر که بدان زمین کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ابزاری مانند تبر که بدان زمین کنند. ج، مناقیر. (ناظم الاطباء) ، اسکنه. (دهار) (نصاب) (مهذب الاسماء) : منقارالنجار، آهنی که بدان چوب کنند، به هندی رکهاتی است. (منتهی الارب) (آنندراج). آلت چوب کندن. (غیاث) ، چکوچ آسیا. (دهار) : منقارالرحی، آهنی که بدان آسیا را کنند. ج، مناقیر. (منتهی الارب) (از آنندراج). آهنی که بدان سنگ آسیا آزین کنند. (ناظم الاطباء)
نول نوک چنگ کلنه کلفت پیغو، اسکنک ابزاری برای کنده کاری اسکنه، کلنگ نوک پرنده نول تک، آلتی فلزی که با آن روی چوب و سنگ کنده کاری کنند. یا منقار وقت و ساعت. حلقه ای که بست و گشاد ساعت وابسته بدانست: (خوش وقت عالم از اثر بند و بست تست منقار وقت و ساعت گردون کنمد تست) (سعید اشرف. بها) یا منقار قار. زبانه قلم که بدان نویسند. یا منقار گل. زبان
نول نوک چنگ کلنه کلفت پیغو، اسکنک ابزاری برای کنده کاری اسکنه، کلنگ نوک پرنده نول تک، آلتی فلزی که با آن روی چوب و سنگ کنده کاری کنند. یا منقار وقت و ساعت. حلقه ای که بست و گشاد ساعت وابسته بدانست: (خوش وقت عالم از اثر بند و بست تست منقار وقت و ساعت گردون کنمد تست) (سعید اشرف. بها) یا منقار قار. زبانه قلم که بدان نویسند. یا منقار گل. زبان
مقایسه شود با موسیقی، سازی است که اروپاییان آنرا} فلوت پان {گویند و امروز به ساز دهنی مشهور است. ساختمان این ساز از نایهای کوچک و بزرگ که در کنار هم نهاده اند تشکیل میگردد (حسینعلی ملاح. مجله موسیقی شماره 98 ص 70)
مقایسه شود با موسیقی، سازی است که اروپاییان آنرا} فلوت پان {گویند و امروز به ساز دهنی مشهور است. ساختمان این ساز از نایهای کوچک و بزرگ که در کنار هم نهاده اند تشکیل میگردد (حسینعلی ملاح. مجله موسیقی شماره 98 ص 70)
میخ (اسم میخ (آهنی) : ابواب جور و حیف بمسمار انصاف و انتصاف او بسته شده، جمع مسامیر. یا به مسمار دوختن، سخت بستن چیزی را، با کمال احتیاط نگهداشتن چیزی را
میخ (اسم میخ (آهنی) : ابواب جور و حیف بمسمار انصاف و انتصاف او بسته شده، جمع مسامیر. یا به مسمار دوختن، سخت بستن چیزی را، با کمال احتیاط نگهداشتن چیزی را
مس مانند، فلزی مخلوط است. قسمت عمده آنرا مس تشکیل میدهد که با فلزی دیگر آمیخته. رنگ آن برنگ طلاست و کمتر زنگ آن برنگ طلاست وکمتر زنگ میزند و تیره میشود. در قدیم سماورهای عالی را از ورشو یا مسوار می ساختند: سماورهای مسوار را که کرایه کرده بودند آتش انداختند
مس مانند، فلزی مخلوط است. قسمت عمده آنرا مس تشکیل میدهد که با فلزی دیگر آمیخته. رنگ آن برنگ طلاست و کمتر زنگ آن برنگ طلاست وکمتر زنگ میزند و تیره میشود. در قدیم سماورهای عالی را از ورشو یا مسوار می ساختند: سماورهای مسوار را که کرایه کرده بودند آتش انداختند