جدول جو
جدول جو

معنی مسروج - جستجوی لغت در جدول جو

مسروج(مَ)
تابان. روشن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مسروجه. و رجوع به مسروجه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسرور
تصویر مسرور
(دخترانه و پسرانه)
شاد، خوشحال
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سروج
تصویر سروج
سرج ها، زین بر پشت اسب ها، جمع واژۀ سرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسرور
تصویر مسرور
شاد، شادمان، خوشحال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروج
تصویر مروج
مرج ها، چمنها، چراگاهها، جمع واژۀ مرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروج
تصویر مروج
رواج دهنده، ترویج کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
بلعیده شده. (از اقرب الموارد). رجوع به سرط شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شکافته و چاک زده و شکسته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سرء. رجوع به سرء و مسروءه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آن که در دماغ او دخان سیم رسیده محصور کرده باشد. (منتهی الارب). کسی که در خیاشیم و منافذ او دود نقره داخل شده، در نتیجه گرفتار ’حصر’ و تنگی نفس شده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نمایش آب. (منتهی الارب). سراب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دعا و افسون و عزیمت. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
درز دوخته و زره بافته و زره ثقبه دار. (منتهی الارب). و رجوع به مسروده شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
روشن. تابان: فیأتی (زهر خیار شنبر) شکل العرجون و هو متدل بین تضاعیف الاغصان کاءنّهاثریا مسروجه. (ابن البیطار). و رجوع به مسروج شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ابن محمد طالقانی، مکنی به ابوالفضل. از شعرای دورۀ آل سبکتکین بود که برخی از اشعار او را عوفی نقل کرده است. رجوع به لباب الالباب ج 2 ص 42 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برگ درخت که آن را ’سرفه’ خورده باشد و سرفه مور سفید را خوانند. (آنندراج) (از اقرب الموارد). چوب کرم خورده. (ناظم الاطباء). و رجوع به سرف و سرفه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ابن أجدع بن مالک همدانی وادعی، مکنی به ابوعائشه. از زهاد تابعین و از اهالی یمن است. و چون فرزند ذکور نداشت و او را دختری به نام عائشه بود به ابوعائشه کنیت گرفت. پدر او اجدع مسلمانی گرفت و او در ایام خلیفۀ اول وارد مدینه گشت وسپس در کوفه مسکن گزید و در جنگهای حضرت علی (ع) شرکت جست. گویند آنگاه که عمر، مسروق را بدید گفت: نام تو چیست ؟ او گفت: مسروق بن أجدع. عمر گفت: أجدع شیطان است و نام تو مسروق بن عبدالرحمان باشد. مسروق ازعمر و علی (ع) و ابن مسعود و جناب و زید بن ثابت و مغیره و عبدالله بن عمر و عائشه روایت کند. وفات او به سال 63 ه. ق. بوده است. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 108)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دزدیده. (منتهی الارب). دزدیده شده. سرقت شده. ربوده. رجوع به سرقه و سرقت شود، مسروق الصوت، آن که صدایش گرفته باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَرْ وِ)
آن که به سبب ضعف یا درماندگی، آهسته راه رود. (از اقرب الموارد). و رجوع به سروکه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَرْ وَ)
فرس مسرول، اسب که سپیدی قوائم آن از رانها و بازوها درگذشته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اسب پای تا ران سپید. (دهار) ، گاو وحشی به سبب سیاهی که در پاهای اوست. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رُوْ وَ)
أرض مسروه، زمین ’سروه’ناک (سروه به معنی تخم ملخ، یعنی ملخ ریزه که هنوز برشکل کرم باشد). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مسروءه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ هََ)
حبل مسرهج، رسن سخت تافته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به سرهجه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مروج
تصویر مروج
ترویج کننده، روائی بخشنده متاع و درم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسروق
تصویر مسروق
دزدیده، سرقت شده، ربوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسرور
تصویر مسرور
خوشوقت، تازه، خرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سروج
تصویر سروج
جمع سرج، زین ها پالان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسروق
تصویر مسروق
((مَ))
دزدیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسرور
تصویر مسرور
((مَ))
شادمان، خوشحال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروج
تصویر مروج
((مُ))
جمع مرج، چمن زارها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروج
تصویر مروج
((مُ رَ وَّ))
رواج داده، ترویج شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروج
تصویر مروج
((مُ رَ وِّ))
رواج دهنده، ترویج کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسرور
تصویر مسرور
شادمان
فرهنگ واژه فارسی سره
بانشاط، خرم، خشنود، خندان، خوش، خوشحال، خوشوقت، دلشاد، سرحال، سرخوش، شاد، شادان، شادمان، محظوظ، مشعوف
متضاد: مغموم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از مروج
تصویر مروج
Evangelist
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مروج
تصویر مروج
evangelista
دیکشنری فارسی به پرتغالی