جدول جو
جدول جو

معنی مسحلان - جستجوی لغت در جدول جو

مسحلان
(مُ حَ)
شاب مسحلان، جوان دراز بالا یاجوان فروهشتۀ تنک موی جای جای سترده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مسحلانی. و رجوع به مسحلانی شود
لغت نامه دهخدا
مسحلان
(مِ حَ)
تثنیۀ مسحل (در حالت رفعی). دو مسحل. دو کنار ریش یا دو طرف پایین عذار تا مقدم ریش. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، دو حلقۀ دو طرف دهانۀ لگام. (از منتهی الارب). رجوع به مسحل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسبلات
تصویر مسبلات
مسبل ها، چیزهایی که در راه خدا داده شود، جمع واژۀ مسبل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغیلان
تصویر مغیلان
درختچه ای خاردار که از آن صمغ عربی به دست می آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسلمان
تصویر مسلمان
پیرو دین اسلام، کسی که دین اسلام دارد، برای مثال ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند / بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست (سعدی۲ - ۶۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسمغان
تصویر مسمغان
مه مغان، بزرگ مغان، موبد موبدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعان
تصویر مستعان
کسی که از او استعانت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستهان
تصویر مستهان
ذلیل، پست و زبون، خوار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
جمع واژۀ مسل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
دو استخوان بازوی اسب. (منتهی الارب). دو استخوان بیرون خاسته اندرون دست اسب. مکحل یکی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ نی یَ)
تأنیث مسحلانی. گویند صبیه مسحلانیه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مسحلانی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ نی ی)
شاب مسحلانی، به معنی مسحلان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مسحلان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَنَ)
تأنیث مسحلان. گویند صبیه مسحلانه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مسحلان شود
لغت نامه دهخدا
(اُ حُ)
نیکوصورت درازبالا.
لغت نامه دهخدا
(مُ)
تثنیۀ مسال (در حالت رفعی). دو کرانۀ ریش مرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به مسال شود
لغت نامه دهخدا
(اُ حُ)
شاب ﱡ اسحلان، جوان درازبالا یا جوان فروهشته و تنک موی یا جای جای سترده سر. (منتهی الارب) ، ناخشنود کردن
لغت نامه دهخدا
جمع مسهله، شکمروانان جمع مسهله (مسهل) داروهایی که جهت سهولت عمل دفع روده ها استعمال شوند ادویه مسهله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسولین
تصویر مسولین
جمع مسول در حالت نصبی وجری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
خار اشتر، تلخه وینوک (عدس تلخ) خارشتر، عدس تلخه ، درختچه ایست با خارهای بی شمار از تیره پروانه واران و از دسته گل ابریشم ها که از آن نیز صمغ عربی بدست میاورند درخت صمغ عربی درخت ام غیلان طلح اقاقیای نیلوتیک. درختی است خاردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلحانه
تصویر مسلحانه
مجهز به افزارهای جنگ، مسلحاً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلمان
تصویر مسلمان
متدین بدین اسلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستهان
تصویر مستهان
خوار: در نگاه مردم به چشم مردم ذلیل شده خوار
فرهنگ لغت هوشیار
بزرگ مغان موبد موبدان: ... و او را آزاد کرد و بر تخت زرین نشاند ومسمغان نام کرد ای مه مغان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعان
تصویر مستعان
آنکه یاری از او خواهند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسبله، در راه خدا داده ها دهش ها در راه خدا جمع مسبله چیزهایی که در راه خدا داده میشود: و ارتفاع آن چون سایر موقوفات و مسبلات ممالک بمصارف استحقاق و محال استیجاب صرف فرموده
فرهنگ لغت هوشیار
تثنیه متصل، دو چیز باشند که دو طرف ایشان متلازم باشد چون دو خط که محیط باشند به زاویه. گاه باشد که اتصال را اطلاق کنند بر معانی دیگر مقابل انفصال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسطلان
تصویر قسطلان
لاتینی تازی گشته گردخاک جنگ، مرگ، شابلوت از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
در بوستان چاپ نولکشور (هند) 1925 ص 208 چنین آمده: سمیلان جو بر نگیرد قدم وجودیست بی منفعت چون عدم و در حاشیه نوشته: سمیلان به فتح یکم و کسر دوم آنچه مثل نوباوه ها که بعد از درویدن کشت جو و غیره برآید و بار نیاورد و بی منفعت باشد، بر نگیرد قدم. یعنی پای بر ندارد مراد نمی بالد و پا نمیگیرد یعنی گل و لای سیل که هر جا مانده است و جاری نیست وجود بی منفعت است که حکم عدم دارد زیرا که از او نفع به کسی (نمی رسد) ولی این قول مقنع نیست. در بوستان به اهتمام امیر خیزی تبریز 1310 ص 10 بیت به همین طرز آمده و در حاشیه سمیلان نوشته شده: بقیه آب در ته حوض و غیره در نسخه چاپ فروغی این بیت آمده اما در نسخه چاپ قریب حذف شده. با آنکه در مقدمه همین چاپ (ص لط) درج گردیده آقای فرزان سمیلان را حدسا به چوشمال تصحیح کرده اند و شملال در عربی شتر تندرو است ولی هیچیک از نسخ موجود این صورت را ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستهان
تصویر مستهان
((مُ تَ))
ذلیل شده، خوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعان
تصویر مستعان
((مُ تَ))
یاری خواسته شده، کسی که از او استعانت کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسمغان
تصویر مسمغان
((مَ مُ یا مَ))
بزرگ مغان، موبد موبدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسلمان
تصویر مسلمان
((مُ سَ))
پیرو دین مبین اسلام
مسلمان نشنود کافر نبیند: کنایه از تحمل رنج بسیار شدید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغیلان
تصویر مغیلان
((مُ))
ام غیلان، درختچه خاردار که در بیابان ها می روید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسئولان
تصویر مسئولان
پاسخگویان، سرپرستان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مسولان
تصویر مسولان
دست اندرکاران، کارگزاران
فرهنگ واژه فارسی سره