نعت مفعولی از تسحیج. رجوع به تسحیج شود، چیزی که پوست آن را کنده باشند. (از اقرب الموارد) ، خر بسیار گزیده و خراشیده شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
نعت مفعولی از تسحیج. رجوع به تسحیج شود، چیزی که پوست آن را کنده باشند. (از اقرب الموارد) ، خر بسیار گزیده و خراشیده شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
تیشه. (منتهی الارب). منحت. (اقرب الموارد) ، سوهان. (دهار) (منتهی الارب). مبرد. (اقرب الموارد) ، داس. (دهار) ، خرک پزداغ. (دهار) ، زبان، از هر که باشد. (منتهی الارب). لسان. (اقرب الموارد). زبان. (دهار) ، زبان خطیب. (منتهی الارب) ، خطیب بلیغ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ماهر در قرآن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جلاد که حدود را بر پا کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جلاد. (دهار) ، ساقی شادمان. (منتهی الارب). ساقی نشیط و چابک. (از اقرب الموارد) (دهار) ، دلاوری که تنها کار کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شجاع. (دهار) ، شخص خسیس و حقیر و پست. (از اقرب الموارد) ، شیطان. (اقرب الموارد) ، خرکره. (منتهی الارب) ، گورخر. (منتهی الارب). حمار وحش. (اقرب الموارد) ، نهایت در جود و سخاوت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ارادۀ صادق. (منتهی الارب). عزم صارم. (دهار). گویند رکب مسحله، یعنی بر عزم و ارادۀ خویش رفت. (از اقرب الموارد) ، گمراهی. (منتهی الارب). غی، رکب مسحله، تبعیت از گمراهی خود کرد و از آن بازنایستاد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : اًن بنی امیهلایزالون یطعنون فی مسحل ضلاله، یعنی بر آن مصمم هستند. (از کلام علی (ع) از اقرب الموارد) ، پرویزن. (منتهی الارب). منخل و غربال. (از اقرب الموارد) ، دهانۀ توشه دان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ناودان سخت راننده آب را. (منتهی الارب). ناودان و میزاب که در مقابل آب آن توانایی نباشد. (از اقرب الموارد) ، رسن یکتا تافته. (منتهی الارب). حبل و ریسمان که آن را به تنهایی تافته باشند. (از اقرب الموارد) ، جامۀ پاکیزه، از پنبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، لگام، یا کام لگام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دو حلقۀ دو طرف دهانۀ لگام که داخل یکدیگر هستند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آهن که در زیر زنخ اسب بود برپهنا. (دهار) ، جانب ریش، یا پایین رخسار و عذارین تا مقدم ریش، که آن دو را مسحلان نامند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کرانۀ رخسار و ’عارض’ مرد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، باران بسیار و فراوان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). باران نیک. (دهار)
تیشه. (منتهی الارب). منحت. (اقرب الموارد) ، سوهان. (دهار) (منتهی الارب). مبرد. (اقرب الموارد) ، داس. (دهار) ، خرک پزداغ. (دهار) ، زبان، از هر که باشد. (منتهی الارب). لسان. (اقرب الموارد). زبان. (دهار) ، زبان خطیب. (منتهی الارب) ، خطیب بلیغ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ماهر در قرآن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جلاد که حدود را بر پا کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جلاد. (دهار) ، ساقی شادمان. (منتهی الارب). ساقی نشیط و چابک. (از اقرب الموارد) (دهار) ، دلاوری که تنها کار کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شجاع. (دهار) ، شخص خسیس و حقیر و پست. (از اقرب الموارد) ، شیطان. (اقرب الموارد) ، خرکره. (منتهی الارب) ، گورخر. (منتهی الارب). حمار وحش. (اقرب الموارد) ، نهایت در جود و سخاوت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ارادۀ صادق. (منتهی الارب). عزم صارم. (دهار). گویند رَکب َ مسحلَه، یعنی بر عزم و ارادۀ خویش رفت. (از اقرب الموارد) ، گمراهی. (منتهی الارب). غی، رکب َ مسحله، تبعیت از گمراهی خود کرد و از آن بازنایستاد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : اًن بنی امیهلایزالون یطعنون فی مسحل ضلاله، یعنی بر آن مصمم هستند. (از کلام علی (ع) از اقرب الموارد) ، پرویزن. (منتهی الارب). منخل و غربال. (از اقرب الموارد) ، دهانۀ توشه دان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ناودان سخت راننده آب را. (منتهی الارب). ناودان و میزاب که در مقابل آب آن توانایی نباشد. (از اقرب الموارد) ، رسن یکتا تافته. (منتهی الارب). حبل و ریسمان که آن را به تنهایی تافته باشند. (از اقرب الموارد) ، جامۀ پاکیزه، از پنبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، لگام، یا کام لگام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دو حلقۀ دو طرف دهانۀ لگام که داخل یکدیگر هستند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آهن که در زیر زنخ اسب بود برپهنا. (دهار) ، جانب ریش، یا پایین رخسار و عذارین تا مقدم ریش، که آن دو را مسحلان نامند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کرانۀ رخسار و ’عارض’ مرد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، باران بسیار و فراوان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). باران نیک. (دهار)
نعت مفعولی از تسحیر. رجوع به تسحیر شود. کاواک و میان تهی. (منتهی الارب). مجوف، و اصل آن کسی است که ’سحر’ و ریۀ او زایل شده باشد. (از اقرب الموارد) ، محتاج طعام و شراب علت نهاده. (منتهی الارب). آنکه به او طعام داده باشند و او را سرگرم کرده باشند. (از اقرب الموارد) ، فریفته و مشغول. (منتهی الارب) ، آنکه او راطعام سحور داده باشند. (از اقرب الموارد) ، مسحور و سحرزده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه او را سحر کرده باشند. (از اقرب الموارد)
نعت مفعولی از تسحیر. رجوع به تسحیر شود. کاواک و میان تهی. (منتهی الارب). مجوف، و اصل آن کسی است که ’سحر’ و ریۀ او زایل شده باشد. (از اقرب الموارد) ، محتاج طعام و شراب علت نهاده. (منتهی الارب). آنکه به او طعام داده باشند و او را سرگرم کرده باشند. (از اقرب الموارد) ، فریفته و مشغول. (منتهی الارب) ، آنکه او راطعام سحور داده باشند. (از اقرب الموارد) ، مسحور و سِحرزده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه او را سحر کرده باشند. (از اقرب الموارد)
نعت فاعلی از اسحات. رجوع به اسحات شود. آنکه از بیخ بر می کند چیزی را. (ناظم الاطباء). از بیخ برکننده مال را. (از اقرب الموارد) ، آنکه حرام می ورزد و کسب حرام می کند. (ناظم الاطباء)
نعت فاعلی از اسحات. رجوع به اسحات شود. آنکه از بیخ بر می کند چیزی را. (ناظم الاطباء). از بیخ برکننده مال را. (از اقرب الموارد) ، آنکه حرام می ورزد و کسب حرام می کند. (ناظم الاطباء)
اسم المره است مصدر مسح را. (از اقرب الموارد). یک مالش. یک بار مسح کردن. رجوع به مسح شود، اندک. و اثر اندک که از لمس کردن دست نمناک بر روی جسم میماند، و از آن جمله است که گویند: علیه مسحه من جمال أو هزال، یعنی اندکی از آن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
اسم المره است مصدر مسح را. (از اقرب الموارد). یک مالش. یک بار مسح کردن. رجوع به مسح شود، اندک. و اثر اندک که از لمس کردن دست نمناک بر روی جسم میماند، و از آن جمله است که گویند: علیه مسحه من جمال أو هزال، یعنی اندکی از آن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
نیکوکرده و حسن بخشیده و بهجت یافته، و آن در شعر رؤبه ’و فاحماً و مرسنا مسرجاً’ می تواند به همین معنی باشد و یا به معنی چون شمشیر سریجی در دقت و استواری و یا به معنی چون سراج در برق و درخشش، اما مرسن به معنی بینی است با استعاره از مرسن اسب، توفیق یافته و موافق. (از اقرب الموارد). رجوع به سریج شود، زین کرده و شانه کرده. (ناظم الاطباء) : مقرر گردانید که هر سال یک هزار مثقال طلا با یک سر اسب مسرج بدو دهد. (تاریخ قم ص 25) ، دمل قرنیه. موسرج. دمل موسرج، دمل قرنیه. این معنی را مرحوم دهخدا برای لغت مومسرج در یادداشتی با علامت تردید در صحت ضبط لغت نوشته است
نیکوکرده و حسن بخشیده و بهجت یافته، و آن در شعر رؤبه ’و فاحماً و مرسنا مسرجاً’ می تواند به همین معنی باشد و یا به معنی چون شمشیر سریجی در دقت و استواری و یا به معنی چون سراج در برق و درخشش، اما مرسن به معنی بینی است با استعاره از مرسن اسب، توفیق یافته و موافق. (از اقرب الموارد). رجوع به سریج شود، زین کرده و شانه کرده. (ناظم الاطباء) : مقرر گردانید که هر سال یک هزار مثقال طلا با یک سر اسب مسرج بدو دهد. (تاریخ قم ص 25) ، دمل قرنیه. موسرج. دمل موسرج، دمل قرنیه. این معنی را مرحوم دهخدا برای لغت مومسرج در یادداشتی با علامت تردید در صحت ضبط لغت نوشته است
نام قبیله ای است از یمن. (الانساب سمعانی). مالک وطی، بدان جهت که مادر آنان پس از مرگ شوی همت بر پروردن دو فرزند خود گماشت و بزنی کسی در نیامد. (لسان العرب). مذجح و اسم او مالک است. ابن أدربن زید از قبیلۀ کهلان، جد جاهلی یمانی کهنی است از قحطانیه. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 80). رجوع به جمهره الانساب ص 381 و 459 و مأخذ مذکور در الاعلام شود، نام پشته ای است، و مالک مذحجی و طیب مذحجی منسوبند بدان پشته، از آن رو که مادر آنان را نزدیک آن پشته زاده است. (یادداشت مؤلف). رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 81 شود
نام قبیله ای است از یمن. (الانساب سمعانی). مالک وطی، بدان جهت که مادر آنان پس از مرگ شوی همت بر پروردن دو فرزند خود گماشت و بزنی کسی در نیامد. (لسان العرب). مذجح و اسم او مالک است. ابن أدربن زید از قبیلۀ کهلان، جد جاهلی یمانی کهنی است از قحطانیه. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 80). رجوع به جمهره الانساب ص 381 و 459 و مأخذ مذکور در الاعلام شود، نام پشته ای است، و مالک مذحجی و طیب مذحجی منسوبند بدان پشته، از آن رو که مادر آنان را نزدیک آن پشته زاده است. (یادداشت مؤلف). رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 81 شود
موزه بزرگان، جامه زبر نوعی از موزه که صلحا و امرا در پا میکردند (غیاث) : مسحی در پای ور کوه در دست از دور سلام کرد و بنشست. (اوحدی) غیر نعلین و گیوه و موزه غیر مسحی و کفش و پای اوزار. (نظام قاری. 23) توضیح بعضی در ین بیت گلستان: دلقت بچه کار آید و مسحی و مرقع خود را ز عملهای نکوهیده بری دار. یاء نسبت یعنی جامه زبر و خشن که از موی بز خر و شتر میبافتند و صوفیه بتن میکردند
موزه بزرگان، جامه زبر نوعی از موزه که صلحا و امرا در پا میکردند (غیاث) : مسحی در پای ور کوه در دست از دور سلام کرد و بنشست. (اوحدی) غیر نعلین و گیوه و موزه غیر مسحی و کفش و پای اوزار. (نظام قاری. 23) توضیح بعضی در ین بیت گلستان: دلقت بچه کار آید و مسحی و مرقع خود را ز عملهای نکوهیده بری دار. یاء نسبت یعنی جامه زبر و خشن که از موی بز خر و شتر میبافتند و صوفیه بتن میکردند