جدول جو
جدول جو

معنی مسجون - جستجوی لغت در جدول جو

مسجون
کسی که در زندان به سر می برد، زندانی
تصویری از مسجون
تصویر مسجون
فرهنگ فارسی عمید
مسجون
(مَ)
نعت مفعولی از سجن. رجوع به سجن شود. بازداشته شده و بند کرده شده. (از منتهی الارب). دربند کرده شده. بزندان کرده. محبوس. حبسی. بندی. زندانی. دوستاقی. مقید:
از این را تو به بلخ چون بهشتی
وزینم من به یمگان مانده مسجون.
ناصرخسرو.
جان لطیفم به علم بر فلکست
گر چه تنم زیر خاک مسجون شد.
ناصرخسرو.
مدار فلک بر مراد تو بادا
تو بر گاه و بدخواه جاه تو مسجون.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
مسجون
زندانی
تصویری از مسجون
تصویر مسجون
فرهنگ لغت هوشیار
مسجون
((مَ))
زندانی، دربند
تصویری از مسجون
تصویر مسجون
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرجون
تصویر مرجون
(دخترانه)
گل میشه بهار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مسجور
تصویر مسجور
پر و لبالب از آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسجود
تصویر مسجود
کسی یا چیزی که بر آن سجده می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معجون
تصویر معجون
مخلوطی از چند دارو که با هم آمیخته باشند، سرشته، آمیخته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسکون
تصویر مسکون
جا داده شده، سکنی داده شده، قابل سکونت، دارای ساکن یا ساکنان
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
مسجون بودن. زندانی بودن. بند. زندان. و رجوع به مسجون شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
تأنیث مسجون. زن بندی و محبوس. (از منتهی الارب). و رجوع به مسجون و سجن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسجونه
تصویر مسجونه
مونث مسجون: بندی: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرجون
تصویر مرجون
همیشه بهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسنون
تصویر مسنون
صیقل زده، مشورت کرده، آراسته کرده
فرهنگ لغت هوشیار
لبریز مالا مال، رشته مروارید، افروخته لبریز از آب، پر ممتلی، مروارید به رشته کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
نگونی انگیز (نگونیا سجده) سجده شده کسی که براو سجده کنند: ای آدم، توآنی که الله تعالی... و ترا در بهشت بنشاند و مسجود فریشتگان کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسکون
تصویر مسکون
آرمیده، تسلی داده شده، آرام گرفته، سکنی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معجون
تصویر معجون
خمیر و سرشته، در آمیخته، عجین، مخلوطی از چند دارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسجود
تصویر مسجود
((مَ))
سجده شده، عبادت شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسنون
تصویر مسنون
((مَ))
بدبو، متعفن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسکون
تصویر مسکون
((مَ))
جا داده شده، سکنی شده، آرام کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسنون
تصویر مسنون
وارد شده در سنت، ختنه شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معجون
تصویر معجون
((مَ))
سرشته شده، خمیر کرده شده، جمع معاجین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معجون
تصویر معجون
Potion
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از معجون
تصویر معجون
potion
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از معجون
تصویر معجون
poção
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از معجون
تصویر معجون
Trank
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از معجون
تصویر معجون
mikstura
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از معجون
تصویر معجون
зелье
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از معجون
تصویر معجون
зілля
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از معجون
تصویر معجون
drank
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از معجون
تصویر معجون
poción
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از معجون
تصویر معجون
pozione
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از معجون
تصویر معجون
औषधि
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از معجون
تصویر معجون
ramuan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی