دستبند، چوبدستی، عصا، برای مثال وقت قیام هست عصا دستگیر من / بیچاره آنکه او کند از دستوار پای (کمال الدین اسماعیل - ۱۲۱)، دستیار، مددکار، همدست، برای مثال به ایران بسی دوستدارش بود / چو خاقان یکی دستوارش بود (فردوسی - ۸/۱۸۹)
دستبند، چوبدستی، عصا، برای مِثال وقت قیام هست عصا دستگیر من / بیچاره آنکه او کند از دستوار پای (کمال الدین اسماعیل - ۱۲۱)، دستیار، مددکار، همدست، برای مِثال به ایران بسی دوستدارش بُوَد / چو خاقان یکی دستوارش بُوَد (فردوسی - ۸/۱۸۹)
نعت مفعولی از ستر. پوشیده شده. (از اقرب الموارد) (غیاث). نهان. نهانی. پوشیده. مخفی. پردگی. نهفته. درپرده. زیر پرده. پرده دار. ج. مستورون و مساتیر. (اقرب الموارد) : نبودم سخت مستور و نبودند گذشته مادرانم نیز مستور. منوچهری. زیرا که به زیر نوش و خزش نیش است نهان و زهر مستور. ناصرخسرو. عالمی دیگر است مردم را سخت نیکو ز جاهلان مستور. ناصرخسرو. جز کار کنی بدین از این جا بیرون نشود عزیز ومستور. ناصرخسرو. کلک او شد کلید غیب کز او رازهای فلک نه مستور است. مسعودسعد. دور باد ای برادر از ما دور خواهر و دختر ارچه بس مستور. سنائی. اصحاب حزم گناه ظاهر را عقوبت مستور جایز نشمرند. (کلیله و دمنه). ظلم مستور است در اسرار جان می نهد ظالم به پیش مردمان. مولوی (مثنوی). سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز مست چندانکه بپوشند نباشد مستور. سعدی. چو بانگ دهل هولم از دور بود به غیبت درم عیب مستور بود. سعدی (گلستان). - مستورالبذور، نهان دانگان. (لغات فرهنگستان). - مستور داشتن، مخفی کردن. پنهان داشتن: تو اگر چه مراد خویش مستور می داشتی من آثار آن می دیدم. (کلیله و دمنه). دوش ای پسر می خورده ای چشمت گواهی می دهد یاری حریفی جو که او مستور دارد راز را. سعدی. تفتیه، مستور داشتن دختر. - مستور شدن، مخفی شدن. پنهان گشتن. حجابدار شدن. رو پوشاندن. (ناظم الاطباء). احصان، مستور شدن زن. - ، فراری شدن. غایب شدن. ناپدید گشتن. - مستور کردن، بپوشیدن. نهفتن. پنهان کردن. - منهی مستور، جاسوس مخفی: استادم منهی مستور با وی نامزد کرد... تا کار فرونماند و چیزی پوشیده نشود. (تاریخ بیهقی ص 366). ، پارسا. (منتهی الارب). عفیف. (اقرب الموارد) : ای داور مهجوران جانداروی رنجوران صبر همه مستوران رسوای تو اولی تر. خاقانی. ز ریحانی چنان چون درکشم دست که دی مستوربود و این زمان مست. نظامی. چه مستوران که به علت درویشی در عین فساد افتاده اند. (گلستان). زن مستور شمع خانه بود زن شوخ آفت زمانه بود. اوحدی. ، پوشنده بر وزن مفعول، به معنی فاعل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ساتر: و اًذا قرأت القرآن جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخره حجاباً مستوراً. (قرآن 45/17) ، در اصطلاح علم حدیث، راوی مجهول الحال. و برخی گفته اند که قسمی از مجهول الحال باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). کسی است که نه عدالت و نه فسق او ظاهر نشده، و خبر چنین کسی در باب حدیث حجت نیست. (از تعریفات جرجانی) ، در اصطلاح صوفیه، مکتوم. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به مکتوم شود، کنه ماهیت الهی، که از ادراک کافۀ عالمیان مستور است. (از فرهنگ مصطلحات عرفا)
نعت مفعولی از سَتر. پوشیده شده. (از اقرب الموارد) (غیاث). نهان. نهانی. پوشیده. مخفی. پردگی. نهفته. درپرده. زیر پرده. پرده دار. ج. مستورون و مساتیر. (اقرب الموارد) : نبودم سخت مستور و نبودند گذشته مادرانم نیز مستور. منوچهری. زیرا که به زیر نوش و خزش نیش است نهان و زهر مستور. ناصرخسرو. عالمی دیگر است مردم را سخت نیکو ز جاهلان مستور. ناصرخسرو. جز کار کنی بدین از این جا بیرون نشود عزیز ومستور. ناصرخسرو. کلک او شد کلید غیب کز او رازهای فلک نه مستور است. مسعودسعد. دور باد ای برادر از ما دور خواهر و دختر ارچه بس مستور. سنائی. اصحاب حزم گناه ظاهر را عقوبت مستور جایز نشمرند. (کلیله و دمنه). ظلم مستور است در اسرار جان می نهد ظالم به پیش مردمان. مولوی (مثنوی). سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز مست چندانکه بپوشند نباشد مستور. سعدی. چو بانگ دهل هولم از دور بود به غیبت درم عیب مستور بود. سعدی (گلستان). - مستورالبذور، نهان دانگان. (لغات فرهنگستان). - مستور داشتن، مخفی کردن. پنهان داشتن: تو اگر چه مراد خویش مستور می داشتی من آثار آن می دیدم. (کلیله و دمنه). دوش ای پسر می خورده ای چشمت گواهی می دهد یاری حریفی جو که او مستور دارد راز را. سعدی. تفتیه، مستور داشتن دختر. - مستور شدن، مخفی شدن. پنهان گشتن. حجابدار شدن. رو پوشاندن. (ناظم الاطباء). احصان، مستور شدن زن. - ، فراری شدن. غایب شدن. ناپدید گشتن. - مستور کردن، بپوشیدن. نهفتن. پنهان کردن. - منهی مستور، جاسوس مخفی: استادم منهی مستور با وی نامزد کرد... تا کار فرونماند و چیزی پوشیده نشود. (تاریخ بیهقی ص 366). ، پارسا. (منتهی الارب). عفیف. (اقرب الموارد) : ای داور مهجوران جانداروی رنجوران صبر همه مستوران رسوای تو اولی تر. خاقانی. ز ریحانی چنان چون درکشم دست که دی مستوربود و این زمان مست. نظامی. چه مستوران که به علت درویشی در عین فساد افتاده اند. (گلستان). زن مستور شمع خانه بود زن شوخ آفت زمانه بود. اوحدی. ، پوشنده بر وزن مفعول، به معنی فاعل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ساتر: و اًذا قرأت القرآن جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخره حجاباً مستوراً. (قرآن 45/17) ، در اصطلاح علم حدیث، راوی مجهول الحال. و برخی گفته اند که قسمی از مجهول الحال باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). کسی است که نه عدالت و نه فسق او ظاهر نشده، و خبر چنین کسی در باب حدیث حجت نیست. (از تعریفات جرجانی) ، در اصطلاح صوفیه، مکتوم. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به مکتوم شود، کنه ماهیت الهی، که از ادراک کافۀ عالمیان مستور است. (از فرهنگ مصطلحات عرفا)
آن که مضطر کند کسی را در سخن به چیزی که متحیر بماند در آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قطع کننده سخن کسی. (ناظم الاطباء) ، بیشتر از شب و یا از زمستان گذشته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ریگ فرودریده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توهر شود
آن که مضطر کند کسی را در سخن به چیزی که متحیر بماند در آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قطع کننده سخن کسی. (ناظم الاطباء) ، بیشتر از شب و یا از زمستان گذشته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ریگ فرودریده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توهر شود
نعت مفعولی از استظهار. تکیه کرده بر یاری کسی. پشت گرم. رجوع به استظهار شود: اما قومی مستظهر باید که رود به مردم و آلت و عدت... (تاریخ بیهقی ص 266). به فخر و محمدت و شکر و مدح مستظهر ز عمر و مملکت و عز و بخت برخوردار. مسعودسعد. تقدیر آسمانی شیر... را گرفتار سلسله گرداند... و فاقه رسیدۀ محتاج را... مستظهر. (کلیله و دمنه). مستظهر به مال بسیار و عقار بیشمار. (ترجمه تاریخ یمینی ص 240). ایشان به کثرت عدد و وفور عدد مستظهر بودند و ما در مقدار بسیار از ایشان کمتر بودیم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 16). او از متهوران هندبود مستظهر به بسطت ملک و کثرت جنود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 415). رعیتی مستظهر و خواجگانی متوسل در عهد او بر مساکن مسکنت بنشستند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 358). و از مستظهران شهر اضعاف آن حاصل کرد و تمامت خزانۀ سلطان باز به مال و جواهر وافر معمور شد. (جهانگشای جوینی). نه مستظهر است آن به اعمال خویش نه این را در توبه بسته است پیش. سعدی (بوستان). گرچه ایشان در صلاح و عافیت مستظهرند مابه قلاشی و رندی در جهان افسانه ایم. سعدی. زهی بحر بخشایش و کان جود که مستظهرند از وجودت وجود. سعدی (بوستان). گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم. ور تو ز ما بی نیازما به تو امیدوار. سعدی. بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است بیار باده که مستظهرم به رحمت او. حافظ. - مستظهر شدن، پشت گرم شدن: به ابوعلی بن حموله کس فرستاد واز او قلعه خواست که بدان مستظهر شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 265). به مخامرۀ بیشه ای از بیشه ها مستظهر شده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). - مستظهر کردن، مستظهر ساختن. پشت گرم گردانیدن: او را به مال بسیار و اهبت تمام مستظهر کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 369). - مستظهر گردانیدن، پشت گرم کردن: از دو چیز نخست خود را مستظهر باید گردانید. (کلیله و دمنه). پادشاه شهر خویش را به گنجهای حکمت مستظهر گردانی. (کلیله و دمنه). او را اکرام فرمود و به مواعید خوب مستظهر گردانید. (المضاف الی بدایعالازمان ص 47). - مستظهر گشتن و گردیدن، پشت گرم شدن: به مردم مستظهر گشت. (تاریخ بیهقی ص 110 چ ادیب). خواست که از هر طرف لشکری فراهم و به زیادت کثرتی و قوتی مستظهر گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 341). به خزانۀ معمور مستظهر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). کافر بدان کوه مستظهر گشته. (ترجمه تاریخ یمینی ص 355). لشکر از غارت و تاراج مستظهر گشت. (جهانگشای جوینی)
نعت مفعولی از استظهار. تکیه کرده بر یاری کسی. پشت گرم. رجوع به استظهار شود: اما قومی مستظهر باید که رود به مردم و آلت و عدت... (تاریخ بیهقی ص 266). به فخر و محمدت و شکر و مدح مستظهر ز عمر و مملکت و عز و بخت برخوردار. مسعودسعد. تقدیر آسمانی شیر... را گرفتار سلسله گرداند... و فاقه رسیدۀ محتاج را... مستظهر. (کلیله و دمنه). مستظهر به مال بسیار و عقار بیشمار. (ترجمه تاریخ یمینی ص 240). ایشان به کثرت عدد و وفور عدد مستظهر بودند و ما در مقدار بسیار از ایشان کمتر بودیم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 16). او از متهوران هندبود مستظهر به بسطت ملک و کثرت جنود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 415). رعیتی مستظهر و خواجگانی متوسل در عهد او بر مساکن مسکنت بنشستند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 358). و از مستظهران شهر اضعاف آن حاصل کرد و تمامت خزانۀ سلطان باز به مال و جواهر وافر معمور شد. (جهانگشای جوینی). نه مستظهر است آن به اعمال خویش نه این را در توبه بسته است پیش. سعدی (بوستان). گرچه ایشان در صلاح و عافیت مستظهرند مابه قلاشی و رندی در جهان افسانه ایم. سعدی. زهی بحر بخشایش و کان جود که مستظهرند از وجودت وجود. سعدی (بوستان). گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم. ور تو ز ما بی نیازما به تو امیدوار. سعدی. بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است بیار باده که مستظهرم به رحمت او. حافظ. - مستظهر شدن، پشت گرم شدن: به ابوعلی بن حموله کس فرستاد واز او قلعه خواست که بدان مستظهر شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 265). به مخامرۀ بیشه ای از بیشه ها مستظهر شده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). - مستظهر کردن، مستظهر ساختن. پشت گرم گردانیدن: او را به مال بسیار و اهبت تمام مستظهر کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 369). - مستظهر گردانیدن، پشت گرم کردن: از دو چیز نخست خود را مستظهر باید گردانید. (کلیله و دمنه). پادشاه شهر خویش را به گنجهای حکمت مستظهر گردانی. (کلیله و دمنه). او را اکرام فرمود و به مواعید خوب مستظهر گردانید. (المضاف الی بدایعالازمان ص 47). - مستظهر گشتن و گردیدن، پشت گرم شدن: به مردم مستظهر گشت. (تاریخ بیهقی ص 110 چ ادیب). خواست که از هر طرف لشکری فراهم و به زیادت کثرتی و قوتی مستظهر گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 341). به خزانۀ معمور مستظهر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). کافر بدان کوه مستظهر گشته. (ترجمه تاریخ یمینی ص 355). لشکر از غارت و تاراج مستظهر گشت. (جهانگشای جوینی)
ادامه دهنده کاری را، آنکه عقل و خرد او زایل شده باشد. (از اقرب الموارد) ، یقین کننده. مستوهر. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، تبدیل کننده و عوض کننده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیهار شود
ادامه دهنده کاری را، آنکه عقل و خرد او زایل شده باشد. (از اقرب الموارد) ، یقین کننده. مستوهر. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، تبدیل کننده و عوض کننده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیهار شود
عمرو بن ربیعه بن کعب تمیمی سعدی، مکنی به ابوبیهس. از شاعران و معمران و فارسان عهد جاهلی بود و گویند درک اسلام نیز کرده است. (از الاعلام زرکلی ج 5 ص 245)
عمرو بن ربیعه بن کعب تمیمی سعدی، مکنی به ابوبیهس. از شاعران و معمران و فارسان عهد جاهلی بود و گویند درک اسلام نیز کرده است. (از الاعلام زرکلی ج 5 ص 245)