ابن علفۀ تیمی، از تیم الرباب. از اباضیه بود و بعد از واقعۀ نهروان، در نخیله بر علی بن ابی طالب (ع) خروج کرد ولی توانست خود را در کوفه مخفی کند. سپس به سال 42 هجری قمری در عهد حکومت مغیره بن شعبه بار دیگر خروج کرد و در جنگی که بین او و معقل بن قیس ریاحی به سال 43 هجری قمری رخ داد هر دو تن کشته شدند. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 107 از الکامل ابن اثیر و تاریخ طبری)
ابن علفۀ تیمی، از تیم الرباب. از اباضیه بود و بعد از واقعۀ نهروان، در نخیله بر علی بن ابی طالب (ع) خروج کرد ولی توانست خود را در کوفه مخفی کند. سپس به سال 42 هجری قمری در عهد حکومت مغیره بن شعبه بار دیگر خروج کرد و در جنگی که بین او و معقل بن قیس ریاحی به سال 43 هجری قمری رخ داد هر دو تن کشته شدند. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 107 از الکامل ابن اثیر و تاریخ طبری)
نعت فاعلی از استسمان. فربه شمرنده. (منتهی الارب). فربه و سمین پندارنده کسی را. (اقرب الموارد) ، فربه خواهنده کسی را. (منتهی الارب). آنکه فربه و سمین را می خواهد. (اقرب الموارد) ، روغن وسمن خواهنده. (منتهی الارب). رجوع به استسمان شود
نعت فاعلی از استسمان. فربه شمرنده. (منتهی الارب). فربه و سمین پندارنده کسی را. (اقرب الموارد) ، فربه خواهنده کسی را. (منتهی الارب). آنکه فربه و سمین را می خواهد. (اقرب الموارد) ، روغن وسمن خواهنده. (منتهی الارب). رجوع به استسمان شود
شخصی را گویند که گرفتار محنت و رنج و غم باشد. (برهان) (آنندراج). اما در این معنی مصحف مستمند است. (حاشیۀ برهان) ، به معنی مسبند، یعنی کسی که پای بند چیزی شده باشدو نتواند به جایی رفتن. (از برهان) (از آنندراج)
شخصی را گویند که گرفتار محنت و رنج و غم باشد. (برهان) (آنندراج). اما در این معنی مصحف مستمند است. (حاشیۀ برهان) ، به معنی مسبند، یعنی کسی که پای بند چیزی شده باشدو نتواند به جایی رفتن. (از برهان) (از آنندراج)
بر سر پای و دروا نشیننده. (از منتهی الارب). سرپا و بطور غیرمطمئن نشیننده. (از اقرب الموارد). مستوفز. و رجوع به مستوفز شود، فرستنده کسی را بعنوان ’وفد’ و هیئت اعزامی. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیفاد شود
بر سر پای و دروا نشیننده. (از منتهی الارب). سرپا و بطور غیرمطمئن نشیننده. (از اقرب الموارد). مستوفز. و رجوع به مستوفز شود، فرستنده کسی را بعنوان ’وفد’ و هیئت اعزامی. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیفاد شود
غمین و اندوهناک. (جهانگیری). صاحب غم و رنج و محنت و اندوه. چه مست به معنی غم و اندوه و مند به معنی صاحب و خداوند باشد. (برهان). اندوهگین. غمگین. (غیاث). مستومند. زار. ملول. پریشان. غمنده: به چشم آمدش هوم خود با کمند نوان بر لب آب بر مستمند. فردوسی. اگر مستمندند اگر شادمان شدم درگمان از بد بدگمان. فردوسی. جز او را مدان کردگار بلند کزو شادمانیم و زو مستمند. فردوسی. گرمستمند و با دل غمگینم خیره مکن ملامت چندینم. ناصرخسرو. مست کردت آز دنیا لاجرم چون شدی هشیار ماندی مستمند. ناصرخسرو. مهتر و کهتر و وضیع و شریف از فلک مستمند و رنجورند. انوری. بر لب دریا نشینم دردمند دائماً اندوهگین و مستمند. عطار (منطق الطیر). کمان ابروی ترکان به تیر غمزۀ جادو گشاده بر دل عشاق مستمند کمین را. سعدی. - مستمند داشتن، غصه دار کردن. قرین اندوه داشتن. غمگین کردن: به یکسان نگردد سپهر بلند گهی شاد دارد گهی مستمند. فردوسی. چنین است راز سپهر بلند گهی شاد دارد گهی مستمند. فردوسی. الا ای برآورده چرخ بلند چه داری به پیری مرا مستمند. فردوسی. - مستمند شدن، غمگین شدن: بدیشان چنین گفت کاین روز چند ندیدم شما را شدم مستمند. فردوسی. چو بشنید بهرام رخ را بکند ز مرگ پدر شد دلش مستمند. فردوسی. خداوند گاو و خر و گوسفند ز شیران شده بددل و مستمند. فردوسی. - مستمند گشتن، غمگین شدن: الا ای دلارای سرو بلند چه بودت که گشتی چنین مستمند. فردوسی. ، محتاج و نیازمند. (برهان). حاجتمند. (غیاث). بی نوا و تهیدست. (ناظم الاطباء). بی برگ: چه جوئی از این تیره خاک نژند که هم باز گرداندت مستمند. فردوسی. یکی را برآرد به چرخ بلند یکی را به خاک افکند مستمند. فردوسی. ببخشای بر مردم مستمند نیاز و دلت سوی درد و گزند. فردوسی. روان هست زندانی مستمند تن او را چو زندان طبایع چو بند. اسدی (گرشاسب نامه ص 99). از آن قبل همه شب مستمند تو بد لیث به های های همی خون ز دیدگان ریزد. ابولیث طبری. ای بت بادام چشم پسته دهان قندلب در غم عشق تو چیست چارۀ من مستمند. سوزنی. گر نه من مستمند دشمن خاقانیم بهر چه گفتم تو دوست یار عزیز منی. خاقانی. ای کار برآور بلندان نیکوکن کار مستمندان. نظامی. ترا مثل تو باید سربلندی چه برخیزد ز چون من مستمندی ؟ نظامی. نباشد پادشاهی را گزندی زدن بر مستمندی ریشخندی. نظامی. به نزدیک مرد شهری آمد و چون غمناکی مستمند بنشست. (سندبادنامه ص 301). مردانه پای درنه گر شیرمرد راهی ورنه به گوشه ای رو گر مرد مستمندی. عطار. آتش سوزان نکند با سپند آنچه کند دود دل مستمند. سعدی (گلستان). کار درویش مستمند برآر که ترا نیز کارها باشد. سعدی (گلستان). قرب سلطان مبارک آن کس راست که کند کار مستمندان راست. اوحدی. - خانه مستمندان، منزلگاه بینوایان: به روز جوانی به زندان شدی بدین خانه مستمندان شدی. فردوسی. ، بدبخت و بی نصیب و دل شکسته. (ناظم الاطباء) ، گله مند و شکوه ناک. (برهان). شاکی. عارض
غمین و اندوهناک. (جهانگیری). صاحب غم و رنج و محنت و اندوه. چه مست به معنی غم و اندوه و مند به معنی صاحب و خداوند باشد. (برهان). اندوهگین. غمگین. (غیاث). مستومند. زار. ملول. پریشان. غمنده: به چشم آمدش هوم خود با کمند نوان بر لب آب بر مستمند. فردوسی. اگر مستمندند اگر شادمان شدم درگمان از بد بدگمان. فردوسی. جز او را مدان کردگار بلند کزو شادمانیم و زو مستمند. فردوسی. گرمستمند و با دل غمگینم خیره مکن ملامت چندینم. ناصرخسرو. مست کردت آز دنیا لاجرم چون شدی هشیار ماندی مستمند. ناصرخسرو. مهتر و کهتر و وضیع و شریف از فلک مستمند و رنجورند. انوری. بر لب دریا نشینم دردمند دائماً اندوهگین و مستمند. عطار (منطق الطیر). کمان ابروی ترکان به تیر غمزۀ جادو گشاده بر دل عشاق مستمند کمین را. سعدی. - مستمند داشتن، غصه دار کردن. قرین اندوه داشتن. غمگین کردن: به یکسان نگردد سپهر بلند گهی شاد دارد گهی مستمند. فردوسی. چنین است راز سپهر بلند گهی شاد دارد گهی مستمند. فردوسی. الا ای برآورده چرخ بلند چه داری به پیری مرا مستمند. فردوسی. - مستمند شدن، غمگین شدن: بدیشان چنین گفت کاین روز چند ندیدم شما را شدم مستمند. فردوسی. چو بشنید بهرام رخ را بکند ز مرگ پدر شد دلش مستمند. فردوسی. خداوند گاو و خر و گوسفند ز شیران شده بددل و مستمند. فردوسی. - مستمند گشتن، غمگین شدن: الا ای دلارای سرو بلند چه بودت که گشتی چنین مستمند. فردوسی. ، محتاج و نیازمند. (برهان). حاجتمند. (غیاث). بی نوا و تهیدست. (ناظم الاطباء). بی برگ: چه جوئی از این تیره خاک نژند که هم باز گرداندت مستمند. فردوسی. یکی را برآرد به چرخ بلند یکی را به خاک افکند مستمند. فردوسی. ببخشای بر مردم مستمند نیاز و دلت سوی درد و گزند. فردوسی. روان هست زندانی مستمند تن او را چو زندان طبایع چو بند. اسدی (گرشاسب نامه ص 99). از آن قبل همه شب مستمند تو بد لیث به های های همی خون ز دیدگان ریزد. ابولیث طبری. ای بت بادام چشم پسته دهان قندلب در غم عشق تو چیست چارۀ من مستمند. سوزنی. گر نه من ِ مستمند دشمن خاقانیم بهر چه گفتم تو دوست یار عزیز منی. خاقانی. ای کار برآور بلندان نیکوکن کار مستمندان. نظامی. ترا مثل تو باید سربلندی چه برخیزد ز چون من مستمندی ؟ نظامی. نباشد پادشاهی را گزندی زدن بر مستمندی ریشخندی. نظامی. به نزدیک مرد شهری آمد و چون غمناکی مستمند بنشست. (سندبادنامه ص 301). مردانه پای درنه گر شیرمرد راهی ورنه به گوشه ای رو گر مرد مستمندی. عطار. آتش سوزان نکند با سپند آنچه کند دود دل مستمند. سعدی (گلستان). کار درویش مستمند برآر که ترا نیز کارها باشد. سعدی (گلستان). قرب سلطان مبارک آن کس راست که کند کار مستمندان راست. اوحدی. - خانه مستمندان، منزلگاه بینوایان: به روز جوانی به زندان شدی بدین خانه مستمندان شدی. فردوسی. ، بدبخت و بی نصیب و دل شکسته. (ناظم الاطباء) ، گله مند و شکوه ناک. (برهان). شاکی. عارض