جدول جو
جدول جو

معنی مستومند - جستجوی لغت در جدول جو

مستومند
(مُ مَ)
مستمند. رجوع به مستمند شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستمند
تصویر مستمند
بینوا، بیچاره، اندوهگین، گله مند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستامن
تصویر مستامن
دارای امنیت، غیر مسلمانی که وارد سرزمین اسلامی شده و دارای امنیت و مصونیت است
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ مِ)
نعت فاعلی از استغماد. پوشیده و نهفته. (ناظم الاطباء) ، تیره و تار. (ناظم الاطباء). و رجوع به استغماد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
خوابناک گردنده و غنونده و پینک زده شونده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بیدارشونده. از اضداد است. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیسان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
واردشونده و درآینده بر آب، درآورنده و حاضرکننده، امین دارنده کسی را برچیزی. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیراد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
ابن علفۀ تیمی، از تیم الرباب. از اباضیه بود و بعد از واقعۀ نهروان، در نخیله بر علی بن ابی طالب (ع) خروج کرد ولی توانست خود را در کوفه مخفی کند. سپس به سال 42 هجری قمری در عهد حکومت مغیره بن شعبه بار دیگر خروج کرد و در جنگی که بین او و معقل بن قیس ریاحی به سال 43 هجری قمری رخ داد هر دو تن کشته شدند. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 107 از الکامل ابن اثیر و تاریخ طبری)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ثِ)
فربه و سمین، چیزی که باقی بماند و قوی شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیثان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
نادان و جاهل نسبت به مکان، بدحال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نِ)
نعت فاعلی از استعناد. شتر و اسب چیره شونده بر مهار و رسن، به عصا زننده مردم را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استعناد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
وطن گیرنده بلد و شهری را. (از اقرب الموارد). جای باش سازنده. (از منتهی الارب). آنکه به وطن گرفته. آنکه وطن ساخته است جائی را. و رجوع به استیطان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استمناء. رجوع به استمناء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نِ)
نعت فاعلی از استمناح. عطیه خواهنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استمناح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
نعت فاعلی ازاستمجاد. کسی یا چیزی که افزونی می گیرد و یا افزونی می خواهد. (از ناظم الاطباء). رجوع به استمجاد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
نعت فاعلی از استسمان. فربه شمرنده. (منتهی الارب). فربه و سمین پندارنده کسی را. (اقرب الموارد) ، فربه خواهنده کسی را. (منتهی الارب). آنکه فربه و سمین را می خواهد. (اقرب الموارد) ، روغن وسمن خواهنده. (منتهی الارب). رجوع به استسمان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
نعت فاعلی از مصدر استثماد. رجوع به استثماد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ)
شخصی را گویند که گرفتار محنت و رنج و غم باشد. (برهان) (آنندراج). اما در این معنی مصحف مستمند است. (حاشیۀ برهان) ، به معنی مسبند، یعنی کسی که پای بند چیزی شده باشدو نتواند به جایی رفتن. (از برهان) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَصِ)
وصیده و حظیره سازنده در کوه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیصاد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
آتش افروزنده. (از منتهی الارب). کسی که آتش می افروزد. افروزنده، آتش که شعله ور شده باشد. (از اقرب الموارد). شعله ور. افروخته. رجوع به استیقاد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
بر سر پای و دروا نشیننده. (از منتهی الارب). سرپا و بطور غیرمطمئن نشیننده. (از اقرب الموارد). مستوفز. و رجوع به مستوفز شود، فرستنده کسی را بعنوان ’وفد’ و هیئت اعزامی. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیفاد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
پای بندشده و مقیدشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
خواهندۀ ولد و فرزند، باردار سازنده زن را. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیلاد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
مبارک شونده. (از منتهی الارب). تبرک کننده. (ازاقرب الموارد) ، سوگنددهنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیمان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
مستمند بودن. غمگین بودن، محتاج بودن. احتیاج داشتن. رجوع به مستمند شود:
گفتی به پرسش تو چو آیم چه آورم
رحمی بیار بر من و بر مستمندیم.
کمال خجندی
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
غمین و اندوهناک. (جهانگیری). صاحب غم و رنج و محنت و اندوه. چه مست به معنی غم و اندوه و مند به معنی صاحب و خداوند باشد. (برهان). اندوهگین. غمگین. (غیاث). مستومند. زار. ملول. پریشان. غمنده:
به چشم آمدش هوم خود با کمند
نوان بر لب آب بر مستمند.
فردوسی.
اگر مستمندند اگر شادمان
شدم درگمان از بد بدگمان.
فردوسی.
جز او را مدان کردگار بلند
کزو شادمانیم و زو مستمند.
فردوسی.
گرمستمند و با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم.
ناصرخسرو.
مست کردت آز دنیا لاجرم
چون شدی هشیار ماندی مستمند.
ناصرخسرو.
مهتر و کهتر و وضیع و شریف
از فلک مستمند و رنجورند.
انوری.
بر لب دریا نشینم دردمند
دائماً اندوهگین و مستمند.
عطار (منطق الطیر).
کمان ابروی ترکان به تیر غمزۀ جادو
گشاده بر دل عشاق مستمند کمین را.
سعدی.
- مستمند داشتن، غصه دار کردن. قرین اندوه داشتن. غمگین کردن:
به یکسان نگردد سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.
فردوسی.
چنین است راز سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.
فردوسی.
الا ای برآورده چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند.
فردوسی.
- مستمند شدن، غمگین شدن:
بدیشان چنین گفت کاین روز چند
ندیدم شما را شدم مستمند.
فردوسی.
چو بشنید بهرام رخ را بکند
ز مرگ پدر شد دلش مستمند.
فردوسی.
خداوند گاو و خر و گوسفند
ز شیران شده بددل و مستمند.
فردوسی.
- مستمند گشتن، غمگین شدن:
الا ای دلارای سرو بلند
چه بودت که گشتی چنین مستمند.
فردوسی.
، محتاج و نیازمند. (برهان). حاجتمند. (غیاث). بی نوا و تهیدست. (ناظم الاطباء). بی برگ:
چه جوئی از این تیره خاک نژند
که هم باز گرداندت مستمند.
فردوسی.
یکی را برآرد به چرخ بلند
یکی را به خاک افکند مستمند.
فردوسی.
ببخشای بر مردم مستمند
نیاز و دلت سوی درد و گزند.
فردوسی.
روان هست زندانی مستمند
تن او را چو زندان طبایع چو بند.
اسدی (گرشاسب نامه ص 99).
از آن قبل همه شب مستمند تو بد لیث
به های های همی خون ز دیدگان ریزد.
ابولیث طبری.
ای بت بادام چشم پسته دهان قندلب
در غم عشق تو چیست چارۀ من مستمند.
سوزنی.
گر نه من مستمند دشمن خاقانیم
بهر چه گفتم تو دوست یار عزیز منی.
خاقانی.
ای کار برآور بلندان
نیکوکن کار مستمندان.
نظامی.
ترا مثل تو باید سربلندی
چه برخیزد ز چون من مستمندی ؟
نظامی.
نباشد پادشاهی را گزندی
زدن بر مستمندی ریشخندی.
نظامی.
به نزدیک مرد شهری آمد و چون غمناکی مستمند بنشست. (سندبادنامه ص 301).
مردانه پای درنه گر شیرمرد راهی
ورنه به گوشه ای رو گر مرد مستمندی.
عطار.
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل مستمند.
سعدی (گلستان).
کار درویش مستمند برآر
که ترا نیز کارها باشد.
سعدی (گلستان).
قرب سلطان مبارک آن کس راست
که کند کار مستمندان راست.
اوحدی.
- خانه مستمندان، منزلگاه بینوایان:
به روز جوانی به زندان شدی
بدین خانه مستمندان شدی.
فردوسی.
، بدبخت و بی نصیب و دل شکسته. (ناظم الاطباء) ، گله مند و شکوه ناک. (برهان). شاکی. عارض
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستوطن
تصویر مستوطن
جایباش سازنده ساکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستامن
تصویر مستامن
زنهار خواهنده اعتمادکننده امین یابنده، زنهارخواهنده جمع مستامنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستمندی
تصویر مستمندی
گله مندی شکایت، غمگینی اندوهناکی، تهیدستی فقر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستمند
تصویر مستمند
غمین و اندوهناک، صاحب غم و رنج و محنت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستوطن
تصویر مستوطن
((مُ تَ طِ))
ساکن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستأمن
تصویر مستأمن
((مُ تَ مِ))
اعتمادکننده، زنهار خواهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستمند
تصویر مستمند
((مُ مَ))
بینوا، بیچاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستمند
تصویر مستمند
محتاج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مستند
تصویر مستند
گواه مند
فرهنگ واژه فارسی سره
بدبخت، بیچاره، بی نوا، فقیر، تهی دست، محتاج، مفلس، نیازمند
متضاد: دارا، منعم، گله مند، شاکی، غمگین، غمناک، اندوهناک
فرهنگ واژه مترادف متضاد