دستبند، چوبدستی، عصا، برای مثال وقت قیام هست عصا دستگیر من / بیچاره آنکه او کند از دستوار پای (کمال الدین اسماعیل - ۱۲۱)، دستیار، مددکار، همدست، برای مثال به ایران بسی دوستدارش بود / چو خاقان یکی دستوارش بود (فردوسی - ۸/۱۸۹)
دستبند، چوبدستی، عصا، برای مِثال وقت قیام هست عصا دستگیر من / بیچاره آنکه او کند از دستوار پای (کمال الدین اسماعیل - ۱۲۱)، دستیار، مددکار، همدست، برای مِثال به ایران بسی دوستدارش بُوَد / چو خاقان یکی دستوارش بُوَد (فردوسی - ۸/۱۸۹)
نعت فاعلی از استشعار. شعارپوشنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پنهان در دل خود ترسنده. (غیاث). پنهان دارندۀ ترس و بیم در دل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استشعار شود: انتصب منصب آبائه الراشدین و قعد مقعد سلفه من الائمهالمهدیین فصلوات اﷲ علیهم أجمعین مستشعراً من قهر اﷲ تعالی فیما یسرو یعلن. (تاریخ بیهقی ص 301). وزیر پدرش از وی نفور شد و مستشعر و در باطن با اسکندر رومی یکی شد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55). دوم آنک وزیر پدرش رشتین ازاین دارا مستشعر بود و اسکندر را دلیر گردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). هرقل برگ ساخت و خروج کرد وشهر براز از اپرویز مستشعر بود و ولایت نگاه داشت و به جنگ رومیان برفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104 و 105). و همه حشم را مستشعر و نفور می داشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 107). از این اندیشه مستشعر شد و بی آرام گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 227). ابوعلی از بیستون بن تیجاسف و مخالصت او مستشعر شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 265). ابوالحسین آگاه شد و مستشعر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 73). ملک نوح با وزیر خویش عبدالله بن غریر مشورت کرد و او بسبب نسبتی که در مقدمه یاد کرده آمدمستشعر و هراسان بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 168). پدر خایف و مستشعر که نباید کی در گردابی افتد، یا نهنگی آهنگ او کند. (سندبادنامه ص 115). در آن وقت سلطان از جانب خان ختای مستشعر بود. (جهانگشای جوینی)
نعت فاعلی از استشعار. شعارپوشنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پنهان در دل خود ترسنده. (غیاث). پنهان دارندۀ ترس و بیم در دل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استشعار شود: انتصب منصب آبائه الراشدین و قعد مقعد سلفه من الائمهالمهدیین فصلوات اﷲ علیهم أجمعین مستشعراً من قهر اﷲ تعالی فیما یسرو یعلن. (تاریخ بیهقی ص 301). وزیر پدرش از وی نفور شد و مستشعر و در باطن با اسکندر رومی یکی شد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55). دوم آنک وزیر پدرش رشتین ازاین دارا مستشعر بود و اسکندر را دلیر گردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). هرقل برگ ساخت و خروج کرد وشهر براز از اپرویز مستشعر بود و ولایت نگاه داشت و به جنگ رومیان برفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104 و 105). و همه حشم را مستشعر و نفور می داشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 107). از این اندیشه مستشعر شد و بی آرام گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 227). ابوعلی از بیستون بن تیجاسف و مخالصت او مستشعر شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 265). ابوالحسین آگاه شد و مستشعر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 73). ملک نوح با وزیر خویش عبدالله بن غریر مشورت کرد و او بسبب نسبتی که در مقدمه یاد کرده آمدمستشعر و هراسان بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 168). پدر خایف و مستشعر که نباید کی در گردابی افتد، یا نهنگی آهنگ او کند. (سندبادنامه ص 115). در آن وقت سلطان از جانب خان ختای مستشعر بود. (جهانگشای جوینی)
نعت فاعلی از استعرار. حرب درگیرنده. (ناظم الاطباء). جنگی که بین مردم درگیر شده باشد. (اقرب الموارد). درگیر جنگ. رجوع به استعرار شود: و داد مردانگی بداد و مستعد کار شد و مستعر آتش جنگ و پیکار. (جهانگشای جوینی)
نعت فاعلی از استعرار. حرب درگیرنده. (ناظم الاطباء). جنگی که بین مردم درگیر شده باشد. (اقرب الموارد). درگیر جنگ. رجوع به استعرار شود: و داد مردانگی بداد و مستعد کار شد و مستعر آتش جنگ و پیکار. (جهانگشای جوینی)
نعت مفعولی از ستر. پوشیده شده. (از اقرب الموارد) (غیاث). نهان. نهانی. پوشیده. مخفی. پردگی. نهفته. درپرده. زیر پرده. پرده دار. ج. مستورون و مساتیر. (اقرب الموارد) : نبودم سخت مستور و نبودند گذشته مادرانم نیز مستور. منوچهری. زیرا که به زیر نوش و خزش نیش است نهان و زهر مستور. ناصرخسرو. عالمی دیگر است مردم را سخت نیکو ز جاهلان مستور. ناصرخسرو. جز کار کنی بدین از این جا بیرون نشود عزیز ومستور. ناصرخسرو. کلک او شد کلید غیب کز او رازهای فلک نه مستور است. مسعودسعد. دور باد ای برادر از ما دور خواهر و دختر ارچه بس مستور. سنائی. اصحاب حزم گناه ظاهر را عقوبت مستور جایز نشمرند. (کلیله و دمنه). ظلم مستور است در اسرار جان می نهد ظالم به پیش مردمان. مولوی (مثنوی). سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز مست چندانکه بپوشند نباشد مستور. سعدی. چو بانگ دهل هولم از دور بود به غیبت درم عیب مستور بود. سعدی (گلستان). - مستورالبذور، نهان دانگان. (لغات فرهنگستان). - مستور داشتن، مخفی کردن. پنهان داشتن: تو اگر چه مراد خویش مستور می داشتی من آثار آن می دیدم. (کلیله و دمنه). دوش ای پسر می خورده ای چشمت گواهی می دهد یاری حریفی جو که او مستور دارد راز را. سعدی. تفتیه، مستور داشتن دختر. - مستور شدن، مخفی شدن. پنهان گشتن. حجابدار شدن. رو پوشاندن. (ناظم الاطباء). احصان، مستور شدن زن. - ، فراری شدن. غایب شدن. ناپدید گشتن. - مستور کردن، بپوشیدن. نهفتن. پنهان کردن. - منهی مستور، جاسوس مخفی: استادم منهی مستور با وی نامزد کرد... تا کار فرونماند و چیزی پوشیده نشود. (تاریخ بیهقی ص 366). ، پارسا. (منتهی الارب). عفیف. (اقرب الموارد) : ای داور مهجوران جانداروی رنجوران صبر همه مستوران رسوای تو اولی تر. خاقانی. ز ریحانی چنان چون درکشم دست که دی مستوربود و این زمان مست. نظامی. چه مستوران که به علت درویشی در عین فساد افتاده اند. (گلستان). زن مستور شمع خانه بود زن شوخ آفت زمانه بود. اوحدی. ، پوشنده بر وزن مفعول، به معنی فاعل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ساتر: و اًذا قرأت القرآن جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخره حجاباً مستوراً. (قرآن 45/17) ، در اصطلاح علم حدیث، راوی مجهول الحال. و برخی گفته اند که قسمی از مجهول الحال باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). کسی است که نه عدالت و نه فسق او ظاهر نشده، و خبر چنین کسی در باب حدیث حجت نیست. (از تعریفات جرجانی) ، در اصطلاح صوفیه، مکتوم. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به مکتوم شود، کنه ماهیت الهی، که از ادراک کافۀ عالمیان مستور است. (از فرهنگ مصطلحات عرفا)
نعت مفعولی از سَتر. پوشیده شده. (از اقرب الموارد) (غیاث). نهان. نهانی. پوشیده. مخفی. پردگی. نهفته. درپرده. زیر پرده. پرده دار. ج. مستورون و مساتیر. (اقرب الموارد) : نبودم سخت مستور و نبودند گذشته مادرانم نیز مستور. منوچهری. زیرا که به زیر نوش و خزش نیش است نهان و زهر مستور. ناصرخسرو. عالمی دیگر است مردم را سخت نیکو ز جاهلان مستور. ناصرخسرو. جز کار کنی بدین از این جا بیرون نشود عزیز ومستور. ناصرخسرو. کلک او شد کلید غیب کز او رازهای فلک نه مستور است. مسعودسعد. دور باد ای برادر از ما دور خواهر و دختر ارچه بس مستور. سنائی. اصحاب حزم گناه ظاهر را عقوبت مستور جایز نشمرند. (کلیله و دمنه). ظلم مستور است در اسرار جان می نهد ظالم به پیش مردمان. مولوی (مثنوی). سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز مست چندانکه بپوشند نباشد مستور. سعدی. چو بانگ دهل هولم از دور بود به غیبت درم عیب مستور بود. سعدی (گلستان). - مستورالبذور، نهان دانگان. (لغات فرهنگستان). - مستور داشتن، مخفی کردن. پنهان داشتن: تو اگر چه مراد خویش مستور می داشتی من آثار آن می دیدم. (کلیله و دمنه). دوش ای پسر می خورده ای چشمت گواهی می دهد یاری حریفی جو که او مستور دارد راز را. سعدی. تفتیه، مستور داشتن دختر. - مستور شدن، مخفی شدن. پنهان گشتن. حجابدار شدن. رو پوشاندن. (ناظم الاطباء). احصان، مستور شدن زن. - ، فراری شدن. غایب شدن. ناپدید گشتن. - مستور کردن، بپوشیدن. نهفتن. پنهان کردن. - منهی مستور، جاسوس مخفی: استادم منهی مستور با وی نامزد کرد... تا کار فرونماند و چیزی پوشیده نشود. (تاریخ بیهقی ص 366). ، پارسا. (منتهی الارب). عفیف. (اقرب الموارد) : ای داور مهجوران جانداروی رنجوران صبر همه مستوران رسوای تو اولی تر. خاقانی. ز ریحانی چنان چون درکشم دست که دی مستوربود و این زمان مست. نظامی. چه مستوران که به علت درویشی در عین فساد افتاده اند. (گلستان). زن مستور شمع خانه بود زن شوخ آفت زمانه بود. اوحدی. ، پوشنده بر وزن مفعول، به معنی فاعل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ساتر: و اًذا قرأت القرآن جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخره حجاباً مستوراً. (قرآن 45/17) ، در اصطلاح علم حدیث، راوی مجهول الحال. و برخی گفته اند که قسمی از مجهول الحال باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). کسی است که نه عدالت و نه فسق او ظاهر نشده، و خبر چنین کسی در باب حدیث حجت نیست. (از تعریفات جرجانی) ، در اصطلاح صوفیه، مکتوم. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به مکتوم شود، کنه ماهیت الهی، که از ادراک کافۀ عالمیان مستور است. (از فرهنگ مصطلحات عرفا)
سرگردان و پریشان و حیران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، راه سخت و ناهموار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به توعر شود، (اصطلاح معانی بیان) نزد بلغاء کلمه ای است وحشی و غلیظ. (از کشاف اصطلاحات الفنون). لفظی که نامأنوس بود و معنی آن آشکار و روشن نباشد. و رجوع به وحشی در همین لغت نامه و کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1475 شود
سرگردان و پریشان و حیران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، راه سخت و ناهموار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به توعر شود، (اصطلاح معانی بیان) نزد بلغاء کلمه ای است وحشی و غلیظ. (از کشاف اصطلاحات الفنون). لفظی که نامأنوس بود و معنی آن آشکار و روشن نباشد. و رجوع به وحشی در همین لغت نامه و کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1475 شود
عمرو بن ربیعه بن کعب تمیمی سعدی، مکنی به ابوبیهس. از شاعران و معمران و فارسان عهد جاهلی بود و گویند درک اسلام نیز کرده است. (از الاعلام زرکلی ج 5 ص 245)
عمرو بن ربیعه بن کعب تمیمی سعدی، مکنی به ابوبیهس. از شاعران و معمران و فارسان عهد جاهلی بود و گویند درک اسلام نیز کرده است. (از الاعلام زرکلی ج 5 ص 245)