جدول جو
جدول جو

معنی مستوعب - جستجوی لغت در جدول جو

مستوعب
فرا گیرنده، شامل
تصویری از مستوعب
تصویر مستوعب
فرهنگ فارسی عمید
مستوعب(مُ تَ عِ)
همگی چیزی گیرنده، از بیخ کننده بینی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیعاب شود
لغت نامه دهخدا
مستوعب
از بیخ برکنده، فراگینده گیرنده همه چیزی را همه را فرا گیرنده. یا قسمت مستوعب. تقسیمی است که دایر مدار نفی واثبات باشد
فرهنگ لغت هوشیار
مستوعب((مُ تَ عِ))
گیرنده همه چیز را، همه را فراگیرنده
تصویری از مستوعب
تصویر مستوعب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستجاب
تصویر مستجاب
برآورده شده، اجابت شده، به اجابت رسیده، قبول شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستطاب
تصویر مستطاب
پاک و پاکیزه، عنوان محترمانه در خطاب به شخص، خوشایند، شایسته مثلاً کتاب مستطاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستدعی
تصویر مستدعی
کسی که چیزی درخواست می کند، درخواست کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستوجب
تصویر مستوجب
مستلزم، ایجاب کننده، سزاوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستضعف
تصویر مستضعف
کم درآمد، محتاج، فقیر، درمانده، ناتوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجلب
تصویر مستجلب
جلب کننده به سوی خود، کشاننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبعد
تصویر مستبعد
دور، بعید، دوراز آنتظار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجیب
تصویر مستجیب
اجابت کننده، قبول کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستدعا
تصویر مستدعا
درخواست شده، خواهش شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستسعد
تصویر مستسعد
کسی که چیزی را به فال نیک بگیرد، آنکه به دنبال سعادت است، سعادت جوینده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ عَ)
نعت مفعولی از استصعاب. کاری که سخت و دشوار بنظر آمده باشد. (اقرب الموارد). دشوار. سخت. رجوع به استصعاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
نعت فاعلی از استصعاب. سخت شمارنده و سخت یابنده کاری را. (اقرب الموارد) ، کاری که سخت و دشوار شده باشد، فعل آن بصورت لازم و متعدی به کار می رود. (اقرب الموارد). دشوار. (آنندراج). سخت. رجوع به استصعاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
نعت فاعلی از استلعاب. خواهان بازی کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به استلعاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
لازم و واجب دارنده. (از اقرب الموارد). موجب. سبب. باعث. جهت. سزاوار و لایق. (غیاث) (آنندراج) .مستحق چیزی. (از اقرب الموارد). شایسته. زیبنده. برازنده. جدیر. قابل. درخور: برسد به شما خانیان آنچه مستوجب آنید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 326). سپس گفت (حسنک) من خطا کرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم. (تاریخ بیهقی ص 182). گفت من مستوجب هر عقوبت هستم... لیکن... خواجه مرا بحل کند. (تاریخ بیهقی).
به هر نوعی که کس ما را شناسد
بود مستوجب انعام دیدن.
ناصرخسرو.
حقیقتم پنج صفت یاد کرد که زکریا بندۀ مؤمن و مستوجب رحمت. (قصص الانبیاء ص 301).
صدری که ز آفرینش او
مستوجب آفرین شد ارکان.
خاقانی.
که پسندد که فراموش کند عهد قدیم
به وصالت که نه مستوجب هجران بودم.
سعدی.
مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند.
سعدی.
گر گرفتارم کنی مستوجبم
ور ببخشی عفو بهتر کانتقام.
سعدی (گلستان).
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد.
حافظ.
و رجوع به استیجاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
آنکه دشوار یابد جای و راه را. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دشوارشمرنده. (از منتهی الارب). و رجوع به استیعار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَ)
پناه جای بز کوهی در سر کوه. ج، مستوعلات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیعال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
پناه گیرنده و لاجی ٔ. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیعال شود، بز کوهی بر کوه رونده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
گیرندۀ چیزی بطور کامل، آنکه تنه درخت را از بن بر می کند. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیعاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
بخشیدن خواهنده. (از منتهی الارب). درخواست کننده هبه. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیهاب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستجلب
تصویر مستجلب
کشاننده جلب کننده کشاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستجیب
تصویر مستجیب
اجابت کننده، جواب گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
قبول کرده شده، پذیرفته، مقبول، انجام یافته، برآورده، درگیر شده، روا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبعل
تصویر مستبعل
شوهر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
دور شمرده، دور از باور باور نکردنی دور شمرنده، دوری جوینده بعیدشمرده شده آنچه عقلا بعید بنظرآید: از فلان این کار مستبعد نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستارب
تصویر مستارب
وامدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستوجب
تصویر مستوجب
لازم و واجب دارنده، موجب، سبب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستصعب
تصویر مستصعب
کار دشوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستوجب
تصویر مستوجب
((مُ جِ))
لایق، سزاوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستدعی
تصویر مستدعی
خواهشمند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مستضعف
تصویر مستضعف
فرودست، تهیدست، ستمدیده، بینوا
فرهنگ واژه فارسی سره
درخور، زیبنده، سزاوار، شایسته، لایق، مستحق
فرهنگ واژه مترادف متضاد