سرگشته و آشفته و از جای رفته و رنجور از عشق. (منتهی الارب). سرگشته و حیران. (غیاث) (آنندراج). شیفته و ازجای رفته. عاشق خرد بشده: در آینۀ عنایت صیقل شناخته زو قبله کرده و شده سرمست و مستهام. خاقانی. باد جهانت به کام کز ظفر تو کامۀ صدجان مستهام برآمد. خاقانی. این نخواندی کالکلام ای مستهام فی شجون جره جرالکلام. مولوی (مثنوی). - قلب مستهام، دل شیفته و سرگشته از عشق. (منتهی الارب). - مستهام الفؤاد، از دست رفته دل. رجوع به استهامه شود
سرگشته و آشفته و از جای رفته و رنجور از عشق. (منتهی الارب). سرگشته و حیران. (غیاث) (آنندراج). شیفته و ازجای رفته. عاشق خرد بشده: در آینۀ عنایت صیقل شناخته زو قبله کرده و شده سرمست و مستهام. خاقانی. باد جهانت به کام کز ظفر تو کامۀ صدجان مستهام برآمد. خاقانی. این نخواندی کالکلام ای مستهام فی شجون جره جرالکلام. مولوی (مثنوی). - قلب مستهام، دل شیفته و سرگشته از عشق. (منتهی الارب). - مستهام الفؤاد، از دست رفته دل. رجوع به استهامه شود
نعت مفعولی از مصدر استدامه. آنچه دوام آن را خواسته باشند. (اقرب الموارد) ، همیشه و همیشگی خواهنده. (غیاث) (آنندراج). پیوسته پاینده. غالباً در مورد دعا به کار میرود به معنی همیشگی و جاویدان باد، دیرینه و علی الدوام باد: أقضی القضاه حجه الاسلام زین دین کاثار مجد او چو ابد باد مستدام. خاقانی. یارب، کمال و عافیتت بر دوام باد اقبال و دولت و شرفت مستدام باد. سعدی (کلیات ص 814). - ظل عالی مستدام، سایۀ شما مستدام. و رجوع استدامه شود
نعت مفعولی از مصدر استدامه. آنچه دوام آن را خواسته باشند. (اقرب الموارد) ، همیشه و همیشگی خواهنده. (غیاث) (آنندراج). پیوسته پاینده. غالباً در مورد دعا به کار میرود به معنی همیشگی و جاویدان باد، دیرینه و علی الدوام باد: أقضی القضاه حجه الاسلام زین دین کاثار مجد او چو ابد باد مستدام. خاقانی. یارب، کمال و عافیتت بر دوام باد اقبال و دولت و شرفت مستدام باد. سعدی (کلیات ص 814). - ظل عالی مستدام، سایۀ شما مستدام. و رجوع استدامه شود
خواهنده از کسی که نسبت به کاری اهتمام ورزد، اهتمام ورزنده به کار قوم خود. (از اقرب الموارد). اندوهگین شونده و رنج برنده به کار قوم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به استهمام شود
خواهنده از کسی که نسبت به کاری اهتمام ورزد، اهتمام ورزنده به کار قوم خود. (از اقرب الموارد). اندوهگین شونده و رنج برنده به کار قوم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به استهمام شود
حیوانی که استخوان او شکسته باشد و پیش از بهبود کامل بسبب گذاشتن بار بر آن یا بسبب راندن آن، دیگر بار بشکند، بیمار که بهبودیافته باشد ولی بسبب اقدام به کاری یا خوردن طعام یا نوشیدنی، دیگر بار مریض شود. (از اقرب الموارد)
حیوانی که استخوان او شکسته باشد و پیش از بهبود کامل بسبب گذاشتن بار بر آن یا بسبب راندن آن، دیگر بار بشکند، بیمار که بهبودیافته باشد ولی بسبب اقدام به کاری یا خوردن طعام یا نوشیدنی، دیگر بار مریض شود. (از اقرب الموارد)
نعت مفعولی از استهانه. ذلیل و خوار و سبک در نظر مردم. (غیاث) (آنندراج). خوارمایه. خوار داشته. سبک شمرده شده: پوست دنبه یافت مردی مستهان هر صباح او چرب کردی سبلتان. مولوی (مثنوی). فلسفی منطقی مستهان میگذشت از سوی مکتب آن زمان. مولوی (مثنوی). خون کند دل را ز اشک مستهان برنویسد بر وی اسرار آنگهان. مولوی (مثنوی). رو به یک زن کرد و گفت ای مستهان هین چه بسیارند این دخترچگان. مولوی (مثنوی). - مستهان به، تحقیر شده و مورد استهزاء و استخفاف قرار گرفته. (از اقرب الموارد). - مستهان داشتن، خوار کردن: و آن گروه دیگر از نصرانیان نام احمد داشتندی مستهان. مولوی (مثنوی). - مستهان گشتن، ذلیل شدن. خوار شدن: مستهان و خوار گشتند از فتن ازوزیر شوم رای شوم فن. مولوی (مثنوی)
نعت مفعولی از استهانه. ذلیل و خوار و سبک در نظر مردم. (غیاث) (آنندراج). خوارمایه. خوار داشته. سبک شمرده شده: پوست دنبه یافت مردی مستهان هر صباح او چرب کردی سبلتان. مولوی (مثنوی). فلسفی منطقی مستهان میگذشت از سوی مکتب آن زمان. مولوی (مثنوی). خون کند دل را ز اشک مستهان برنویسد بر وی اسرار آنگهان. مولوی (مثنوی). رو به یک زن کرد و گفت ای مستهان هین چه بسیارند این دخترچگان. مولوی (مثنوی). - مستهان به، تحقیر شده و مورد استهزاء و استخفاف قرار گرفته. (از اقرب الموارد). - مستهان داشتن، خوار کردن: و آن گروه دیگر از نصرانیان نام احمد داشتندی مستهان. مولوی (مثنوی). - مستهان گشتن، ذلیل شدن. خوار شدن: مستهان و خوار گشتند از فتن ازوزیر شوم رای شوم فن. مولوی (مثنوی)
گردن نهادن، رامش خواستن زره خواستن، از ناکسان زن خواستن بساویدن بر ماسیدن (لمس کردن از راه دست کشیدن)، در بر گرفتن، آشتی کردن لمس کردن بسودن دست کشیدن بچیزی. یا استلام حجر. بسودن سنگ (بلب یا دست) سنگ را لمس کردن، بوسه دادن، در بر گرفتن، صلح کردن
گردن نهادن، رامش خواستن زره خواستن، از ناکسان زن خواستن بساویدن بر ماسیدن (لمس کردن از راه دست کشیدن)، در بر گرفتن، آشتی کردن لمس کردن بسودن دست کشیدن بچیزی. یا استلام حجر. بسودن سنگ (بلب یا دست) سنگ را لمس کردن، بوسه دادن، در بر گرفتن، صلح کردن