جدول جو
جدول جو

معنی مستمنح - جستجوی لغت در جدول جو

مستمنح
(مُ تَ نِ)
نعت فاعلی از استمناح. عطیه خواهنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استمناح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستانه
تصویر مستانه
(دخترانه)
خوشحال، مانند مست، مستی آور، سرخوش و شاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مستانه
تصویر مستانه
با خوشحالی مانند مستان، مست کننده، کنایه از با حالت مستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستمند
تصویر مستمند
بینوا، بیچاره، اندوهگین، گله مند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستملح
تصویر مستملح
نمکین، بانمک، نمک دار مثلاً غذای نمکی، ملیح، زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستثنا
تصویر مستثنا
چیزی که از حکم عمومی خارج و برکنار شده باشد، استثناشده، بیرون کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستقبح
تصویر مستقبح
زشت شمرده شده، چیزی که به نظر زشت آمده، زشت وناپسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستراح
تصویر مستراح
مبال، مبرز، جایی، توالت، موضع قضای حاجت، آبریز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استمنا
تصویر استمنا
خارج کردن منی از آلت تناسلی خود بدون مقاربت، جلق. این عمل در شرع اسلام حرام است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستمری
تصویر مستمری
حقوق و مواجب دائمی و همیشگی، ماهیانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستغنی
تصویر مستغنی
ثروتمند، توانگر، بی نیاز
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ نَ)
نعت مفعولی از مصدر استجناح، خم شده و مایل کرده شده. (اقرب الموارد). رجوع به استجناح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت مفعولی از استماحه. آنکه از او عطا و بخشش خواسته باشند. (از اقرب الموارد). رجوع به استماحه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ)
نعت مفعولی از استملاح. ملیح. نمکین. (غیاث). رجوع به استملاح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از استملاح. ملیح شمرنده کسی را. (از منتهی الارب). ملیح شمارنده یا ملیح یابنده کسی را یاچیزی را. (از اقرب الموارد). رجوع به استملاح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
غمین و اندوهناک. (جهانگیری). صاحب غم و رنج و محنت و اندوه. چه مست به معنی غم و اندوه و مند به معنی صاحب و خداوند باشد. (برهان). اندوهگین. غمگین. (غیاث). مستومند. زار. ملول. پریشان. غمنده:
به چشم آمدش هوم خود با کمند
نوان بر لب آب بر مستمند.
فردوسی.
اگر مستمندند اگر شادمان
شدم درگمان از بد بدگمان.
فردوسی.
جز او را مدان کردگار بلند
کزو شادمانیم و زو مستمند.
فردوسی.
گرمستمند و با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم.
ناصرخسرو.
مست کردت آز دنیا لاجرم
چون شدی هشیار ماندی مستمند.
ناصرخسرو.
مهتر و کهتر و وضیع و شریف
از فلک مستمند و رنجورند.
انوری.
بر لب دریا نشینم دردمند
دائماً اندوهگین و مستمند.
عطار (منطق الطیر).
کمان ابروی ترکان به تیر غمزۀ جادو
گشاده بر دل عشاق مستمند کمین را.
سعدی.
- مستمند داشتن، غصه دار کردن. قرین اندوه داشتن. غمگین کردن:
به یکسان نگردد سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.
فردوسی.
چنین است راز سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.
فردوسی.
الا ای برآورده چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند.
فردوسی.
- مستمند شدن، غمگین شدن:
بدیشان چنین گفت کاین روز چند
ندیدم شما را شدم مستمند.
فردوسی.
چو بشنید بهرام رخ را بکند
ز مرگ پدر شد دلش مستمند.
فردوسی.
خداوند گاو و خر و گوسفند
ز شیران شده بددل و مستمند.
فردوسی.
- مستمند گشتن، غمگین شدن:
الا ای دلارای سرو بلند
چه بودت که گشتی چنین مستمند.
فردوسی.
، محتاج و نیازمند. (برهان). حاجتمند. (غیاث). بی نوا و تهیدست. (ناظم الاطباء). بی برگ:
چه جوئی از این تیره خاک نژند
که هم باز گرداندت مستمند.
فردوسی.
یکی را برآرد به چرخ بلند
یکی را به خاک افکند مستمند.
فردوسی.
ببخشای بر مردم مستمند
نیاز و دلت سوی درد و گزند.
فردوسی.
روان هست زندانی مستمند
تن او را چو زندان طبایع چو بند.
اسدی (گرشاسب نامه ص 99).
از آن قبل همه شب مستمند تو بد لیث
به های های همی خون ز دیدگان ریزد.
ابولیث طبری.
ای بت بادام چشم پسته دهان قندلب
در غم عشق تو چیست چارۀ من مستمند.
سوزنی.
گر نه من مستمند دشمن خاقانیم
بهر چه گفتم تو دوست یار عزیز منی.
خاقانی.
ای کار برآور بلندان
نیکوکن کار مستمندان.
نظامی.
ترا مثل تو باید سربلندی
چه برخیزد ز چون من مستمندی ؟
نظامی.
نباشد پادشاهی را گزندی
زدن بر مستمندی ریشخندی.
نظامی.
به نزدیک مرد شهری آمد و چون غمناکی مستمند بنشست. (سندبادنامه ص 301).
مردانه پای درنه گر شیرمرد راهی
ورنه به گوشه ای رو گر مرد مستمندی.
عطار.
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل مستمند.
سعدی (گلستان).
کار درویش مستمند برآر
که ترا نیز کارها باشد.
سعدی (گلستان).
قرب سلطان مبارک آن کس راست
که کند کار مستمندان راست.
اوحدی.
- خانه مستمندان، منزلگاه بینوایان:
به روز جوانی به زندان شدی
بدین خانه مستمندان شدی.
فردوسی.
، بدبخت و بی نصیب و دل شکسته. (ناظم الاطباء) ، گله مند و شکوه ناک. (برهان). شاکی. عارض
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استمناء. رجوع به استمناء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استماحه. عطا و بخشش خواهنده. (از اقرب الموارد) ، شفاعت خواهنده. (از اقرب الموارد). رجوع به استماحه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نِ)
نعت فاعلی از مصدر استجناح. خم شونده ومایل شونده. (اقرب الموارد) ، خم کننده ومایل کننده. (اقرب الموارد). رجوع به استجناح شود
لغت نامه دهخدا
چیزی که حرکات و سکنات آن بطورمستان باشد چون لغزش مستانه و رفتار مستانه و گریه مستانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستامن
تصویر مستامن
زنهار خواهنده اعتمادکننده امین یابنده، زنهارخواهنده جمع مستامنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستانس
تصویر مستانس
انس گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
آغاز کننده از سر گیرنده، پژوهشخواه آغاز کننده از سرگیرنده، کسی که در محکمه ای مغلوب شده مرافعه خود را در محکمه بالاتر از سر گیرد استیناف دهنده جمع مستانفین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستریح
تصویر مستریح
طالب استراحت خواستارراحت
فرهنگ لغت هوشیار
آبخانه، جای آسایش و فراغت و جای راحت، جای لازم، کنار آب، حاجتگاه، خلا، طهارت خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستذنب
تصویر مستذنب
از ریشه پارسی دنباله رو سپس رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استمناح
تصویر استمناح
بخشش خواستن یاری خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستثنی
تصویر مستثنی
بیرون کرده و استثنا شده و حکم و قاعده کلی جدا کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستملح
تصویر مستملح
با نمک نمکین نمکین یافته، نمکین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستمند
تصویر مستمند
غمین و اندوهناک، صاحب غم و رنج و محنت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستصلح
تصویر مستصلح
نیکخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستمند
تصویر مستمند
((مُ مَ))
بینوا، بیچاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستراح
تصویر مستراح
آبخانه، دستشویی، دست به آب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مستمند
تصویر مستمند
محتاج
فرهنگ واژه فارسی سره
بدبخت، بیچاره، بی نوا، فقیر، تهی دست، محتاج، مفلس، نیازمند
متضاد: دارا، منعم، گله مند، شاکی، غمگین، غمناک، اندوهناک
فرهنگ واژه مترادف متضاد