جدول جو
جدول جو

معنی مستملی - جستجوی لغت در جدول جو

مستملی
(مُ تَ)
مستمل. نعت فاعلی از استملاء. املاء پرسنده. و املاء خواهنده. (ازمنتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استملاء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستعلی
تصویر مستعلی
بلند، برتر، غلبه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستمری
تصویر مستمری
حقوق و مواجب دائمی و همیشگی، ماهیانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستملک
تصویر مستملک
جایی که کسی آن را ملک خود قرار داده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
چیره، مسلط، کسی که بر چیزی کاملاً دست یابد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستملح
تصویر مستملح
نمکین، بانمک، نمک دار مثلاً غذای نمکی، ملیح، زیبا
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استمشاء. داروی مسهل خورنده. (از منتهی الارب). آنکه داروی مسهل می خورد، گرفتار شکم روش و اسهال. (ناظم الاطباء). رجوع به استمشاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استمناء. رجوع به استمناء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ)
آنچه مالک شده باشند. ملک
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از استملاح. ملیح شمرنده کسی را. (از منتهی الارب). ملیح شمارنده یا ملیح یابنده کسی را یاچیزی را. (از اقرب الموارد). رجوع به استملاح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ)
نعت مفعولی از استملاح. ملیح. نمکین. (غیاث). رجوع به استملاح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استحلاء. شیرین یابنده. رجوع به استحلاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِرْ ری)
آنچه به کسی از نقد یا جنس بطور استمرار ماهانه و یا سالانه دهند. (ناظم الاطباء). وظیفه. راتبه. راتب. ورستاد. حقوق: ارقام مناصب، خواه به مهری که در نزد مهرداران ضبط است می رسیده یا نمی رسیده. رسوم مستمری خود را اخذ می نموده اند. (تذکرهالملوک ص 26).
- مستمری خوار، مستمری خور. وظیفه بگیر.
- مستمری گیر، وظیفه بگیر
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استمراء. رجوع به استمراء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِلْ لی)
حاصل مصدر از مستحل. حالت و چگونگی مستحل:
چونکه ندارد همیت بازکنون
حلیت پیری ز جهل و مستحلی.
ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 287).
رجوع به مستحل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استماله. مایل و خم شونده. (از اقرب الموارد) ، عطف و توجه کسی را خواهنده، مایل کننده. (اقرب الموارد). رجوع به استماله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استشلاء. خواننده کسی را برای رهائی دادن از تنگی و دشواری یا از هلاکت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خلاص کننده و رهاکننده کسی را، خشمگین و غضبناک. (اقرب الموارد). رجوع به استشلاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استتلاء. آنکه پیروی میخواهد. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به استتلاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استمهاء. درهم شکننده صفوف. (از منتهی الارب). رجوع به استمهاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مستول. نعت فاعلی از استیلاء. به غایت و هدف رسنده. (از اقرب الموارد) ، چیزی را به دست آورنده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیلاء شود. آنکه بر چیزی کاملاً تسلط یابد. بر کسی دست یابنده و غلبه کننده. (غیاث) (آنندراج). چیره شونده و غالب شونده بر کسی. (از اقرب الموارد). دست یافته. غالب. مسلط. چیره. زبردست گشته: بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است مستولی و قاهر و غالب. (تاریخ بیهقی ص 96). مردی بود که از وی رادتر... کم دیدند اما تیرگی قوی بر وی مستولی بود. (تاریخ بیهقی).
وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد. (تاریخ بیهقی). مرا... دشمنی مستولی پیدا آمده است. (کلیله و دمنه). افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته... و لوم و دنائت مستولی. (کلیله و دمنه).
یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی
چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد.
سعدی.
- مستولی شدن، استیلا یافتن. تسلط یافتن. چیره شدن. دست یافتن. غالب شدن: ترکمانان مستولی شدند. (تاریخ بیهقی ص 438). اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید. (تاریخ بیهقی). فروتنی نمود و استرجاع کرد بعد از آنکه غصه و نوحه بر او مستولی شده بود. (تاریخ بیهقی ص 310).
چو شد سخاوت او بر زمانه مستولی
نیاز کرد جهان را به درد دل بدرود.
مسعودسعد.
به قوت شباب و مساعدت اصحاب و اتراب بر ملک مستولی شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 313). او بر ملک فارس مستولی شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). برادر او طغان خان بر ملک ماوراءالنهر مستولی شده و با سلطان طریق مهادات و مهادنت پیش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی). چون بازگشت معلوم کردندکی خزر مستولی شده اند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94).
- مستولی گردانیدن، چیره کردن. غالب گردانیدن: این التماس هراس بر من مستولی گردانید. (کلیله و دمنه). در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند. (کلیله و دمنه). گفتم تصور مرگ از خیال به در کن و وهم برطبیعت مستولی مگردان. (گلستان).
- مستولی گردیدن، مستولی گشتن. استیلا یافتن. چیره شدن: بیماری که اشارت طبیب را سبک دارد... هر لحظه ناتوانی بر وی مستولی گردد. (کلیله و دمنه). کاملتر مردمان آن است که... ضجرت محنت بر وی مستولی نگردد. (کلیله و دمنه).
- مستولی گشتن، چیره شدن. غالب گشتن. دست یافتن: سردار ملک عجم بود و بر آن ولایت مستولی گشت. (تاریخ بیهقی ص 679). رفتند و حبشه گرفتند و مستولی گشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 96). عمرولیث را به بلخ اسیر کرد و بر مملکت مستولی گشت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 91).
، در اصطلاح احکام نجوم، کوکبی که استیلا دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به استیلا شود، در اصطلاح منطق، الفاظی که در حد اعتدال باشند و از رکاکتی که در سخن عوام باشد دور بوند و در تکلف بحدی نباشد که این را از محاورات خواص شمرند. (اساس الاقتباس ص 574)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استعلاء. بلند و بلند برآمده. (منتهی الارب). مرتفع، بالارونده، غلبه کننده. (اقرب الموارد) ، حروف مستعلی یا استعلاء، هفت حرف است از حروف الفبا یعنی: خ، ص، ض، ط، ظ، غ، ق. و رجوع به مستعلیات و مستعلیه شود، در اصطلاح احکام نجوم، کوکبی که استعلا دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به استعلاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مستفل. نعت فاعلی از استفلاء، آنکه شپش جستن خواهد در سر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استفلاء شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستقلی
تصویر مستقلی
به پشت خوابنده
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه از جنس و نقد که دولت سالیانه یا ماهیانه تا پایان حیات بماموران خود دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستملح
تصویر مستملح
با نمک نمکین نمکین یافته، نمکین
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه مالک شده باشند، ملک ویس ویسخواه زمین یا چیزی که بملکیت درآمده متصرف. بملکیت خواهنده زمین یاچیزی را متصرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
چیزی را بدست آورنده، چیره و غالب شونده بر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعلی
تصویر مستعلی
برتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعلی
تصویر مستعلی
((مُ تَ))
بلند برآمده، غلبه کننده، قهر کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستمری
تصویر مستمری
حقوق ماهیانه، مواجب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستملک
تصویر مستملک
((مُ تَ لَ))
جایی که کسی آن را ملک خود قرار داده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
((مُ تَ))
غالب، چیره شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
چیره
فرهنگ واژه فارسی سره
چیره، غالب، فایق، مسلط
متضاد: مغلوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جیره، حقوق، حقوق بازنشستگی، راتب، راتبه، رسم، شهریه، عطیه، ماهیانه، مشاهره، مقرری، مواجب، وظیفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد