جدول جو
جدول جو

معنی مستفاض - جستجوی لغت در جدول جو

مستفاض(مُ تَ)
نعت مفعولی از استفاضه. پراکنده و منتشر و آشکار و هویدا. (ناظم الاطباء). پخش شده. چون حدیث و گفتارپخش شده. (از اقرب الموارد). رجوع به استفاضه شود.
- حدیث مستفاض، یا حدیث مستفاض فیه، سخن فاش و پراکنده. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). حدیث مستفیض. و رجوع به مستفیض شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسافات
تصویر مسافات
جمع واژۀ مسافت، فاصلۀ بین دو مکان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستدام
تصویر مستدام
دوام یافته، پایدار، دائم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستفیض
تصویر مستفیض
کسی که طلب فیض بکند، استفاضه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستفاد
تصویر مستفاد
استفاده شده، برگرفته، به دست آمده، حاصل شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستشار
تصویر مستشار
رایزن، کسی که با او مشورت می کنند، طرف مشورت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستراح
تصویر مستراح
مبال، مبرز، جایی، توالت، موضع قضای حاجت، آبریز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجاب
تصویر مستجاب
برآورده شده، اجابت شده، به اجابت رسیده، قبول شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستطاب
تصویر مستطاب
پاک و پاکیزه، عنوان محترمانه در خطاب به شخص، خوشایند، شایسته مثلاً کتاب مستطاب
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
نعت مفعولی از استفاده. فایده گرفته شده و آنچه بطریق فایده حاصل شده باشد. (غیاث) (آنندراج). فائده گرفته. سودبرده. منتفع گرفته شده. حاصل شده. رجوع به استفاده شود، مقصود ومراد و خواهش. (ناظم الاطباء). مفاد. معنی. مدلول.
- مستفاد شدن، برآمدن: از این جمله چنین مستفاد میشود، چنین برمی آید.
- عقل مستفاد، عقل بالمستفاد. مرحلۀ چهارم نفس انسانی. رجوع به عقل در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
به لغت عجمیۀ اندلس زراوند است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
حیوانی که استخوان او شکسته باشد و پیش از بهبود کامل بسبب گذاشتن بار بر آن یا بسبب راندن آن، دیگر بار بشکند، بیمار که بهبودیافته باشد ولی بسبب اقدام به کاری یا خوردن طعام یا نوشیدنی، دیگر بار مریض شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی ازاستفاضه. آب روان کردن خواهنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، وادی و دره که پردرخت شده باشد، مکانی که وسیع و گشاده شده باشد. (از اقرب الموارد) ، حدیث مستفیض،سخن فاش. (منتهی الارب). منتشر. مستفاض فیه. (از اقرب الموارد). ذایع. شایع. فاش. مشهور. معروف. و رجوع به استفاضه شود: هیبت او در آن اقالیم شایع شد و خشونت و یأس او مستفیض. (جهانگشای جوینی).
قصۀ یونس دراز است و عریض
وقت خاکست و حدیث مستفیض.
مولوی (مثنوی).
از چندین مملکت عریض و حشمت مستفیض و نعمت فراوان و اموال بی کران. (جامعالتواریخ رشیدی).
- مستفیض شدن، شایع شدن: ذکر مقامات او... تا دیار مصر برسید و هیبت تیغ او در دربار هند و سند مستفیض شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 291). شکر او در زبان خاص و عام افتاد و نیک سیرتی وی شایع و مستفیض شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 314). ذکر او در اقطار خراسان منتشر گشته و نظم و نثر او شایع و مستفیض شده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 361). ذکر آن مسامی در همه عالم مستفیض و منتشر شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 40).
- مستفیض کردن، شایع کردن: خان را بشارت داده آمد تا... این خبر شایع و مستفیض کند چنانکه به دور و نزدیک برسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 77).
- مستفیض گشتن، شایع گشتن: چون خبر وصول رایات جهانگیر در اطراف شایع و مستفیض گشت. (جامعالتواریخ رشیدی). نام و لقب او در اطراف و اعطاف جهان به سلطان یمین الدوله و امین المله شایع و مستفیض گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 136).
، در اصطلاح علم حدیث و نزد فقها، مرادف کلمه مشهور است و جمعی دیگر از فقها بین مستفیض و مشهور فرق نهاده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، نیکی بسیار دریافته و احسان و انعام دیده و ممنون و به فیض رسیده. (ناظم الاطباء).
- مستفیض شدن، نیکی بسیار و احسان فراوان دریافتن. (ناظم الاطباء).
- ، سودبردن. فایده بردن. بهره مند گشتن.
- مستفیض کردن، احسان کردن و نیکی بسیار نمودن. بذل و بخشش کردن. انعام دادن. (ناظم الاطباء).
- ، فایده رساندن. سود رساندن. بهره مند کردن
لغت نامه دهخدا
مستحاضه در فارسی: لک دیده زنی که خون استحاضه از و آید جمع مستحاضگان: و در زیر رگوی نوشته که: یعنی رگوی حیض مستحاضگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسافات
تصویر مسافات
جمع مسافه، دوری ها جمع مسافت
فرهنگ لغت هوشیار
کاویده زمین کاویده، سنگواره زمین زیروروشده وجستجو شده (داخل آن)، سنگواره فسیل
فرهنگ لغت هوشیار
سلاکیده سلاک شده (سلاک اجاره) زنهار خواسته اجاره شده، امان خواسته
فرهنگ لغت هوشیار
قبول کرده شده، پذیرفته، مقبول، انجام یافته، برآورده، درگیر شده، روا
فرهنگ لغت هوشیار
آبخانه، جای آسایش و فراغت و جای راحت، جای لازم، کنار آب، حاجتگاه، خلا، طهارت خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استفاضت
تصویر استفاضت
آب روان کردن خواستن، عطا خواستن، فیض گرفتن طلب فیض کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستفال
تصویر دستفال
اولین معامله ای که کاسب و پیشه ور صبح زود بکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استنفاض
تصویر استنفاض
نگریستن (تاشناخت)، به سنگ پلیدی ستردن، شناسایی دشمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرفاض
تصویر استرفاض
فراخ خواستن رود بار فراخ کردن رود بار گشاد کردن آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استفاضه
تصویر استفاضه
فیض وبهره بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استفاع
تصویر استفاع
برانگیختگی، تاسه مندی، لاغری، دگر رنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارتفاض
تصویر ارتفاض
گران شدن گرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستفاد
تصویر مستفاد
استفاده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستفیض
تصویر مستفیض
کسی که طلب فیض کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستذاق
تصویر مستذاق
ورچم (خبره) کاردان، پیدا دانسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستفاد
تصویر مستفاد
((مُ تَ))
استفاده شده، گرفته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستفیض
تصویر مستفیض
((مُ تَ))
کسی که طلب فیض کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستراح
تصویر مستراح
آبخانه، دستشویی، دست به آب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مستفیض
تصویر مستفیض
بهره مند
فرهنگ واژه فارسی سره
مفهوم شده، افاده شده، دانسته شده، استنباطشده، برگرفته، حاصل شده، سودرسان، فایده رسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فیض بر، فیض برنده، مستفید، برخوردار، بهره گیر، بهره ور
فرهنگ واژه مترادف متضاد