جدول جو
جدول جو

معنی مستغانمی - جستجوی لغت در جدول جو

مستغانمی(مُ تَ نِ)
احمد بن مصطفی علوی جزائری، فقیه و متصوف قرن چهاردهم هجری. تولد و وفات او در شهر مستغانم در الجزایر بوده است. او راست: المنح القدسیه، لباب العلم فی تفسیر سوره و النجم، مبادی ٔ التأیید، الابحاث العلویه فی الفلسفه الاسلامیه و غیره. تولد او به سال 1291 و درگذشتش در سال 1353 هجری قمری بوده است. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 243)
قدور بن محمد بن سلیمان، فقیه قرن چهاردهم از اهالی مستغانم که ولایتی است در وهران. او را در حدود بیست تألیف است و به سال 1322 هجری قمری درگذشته است. (از الاعلام زرکلی ج 6 ص 32 از تعریف الخلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستغنی
تصویر مستغنی
ثروتمند، توانگر، بی نیاز
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ نِ)
نام شهری به الجزائر
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
فریادی و دادخواه، و تأویل آن به دو وجه است: یکی آنکه مستغاث اسم مفعول است به معنی کسی که از او دادرسی خواهند و آن حاکم باشد، و یاء آن نسبت باشد و مجموعاً به معنی دادخواه، وجه دیگر آنکه مستغاث مصدر میمی است و یاء آن نسبت یا یاء فاعلیت باشد و مجموعاً به معنی استغاثه کننده، چنانکه کسبی به معنی کسب کننده. (از غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ)
نعت فاعلی از مصدر استئماء. کنیزک گیرنده. (منتهی الارب). آنکه کسی را به کنیزی گیرد. (اقرب الموارد). و رجوع به استئماء و استیماء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استغناء. بی نیاز. (دهار). بی نیازشونده. (منتهی الارب). ضد مفتقر. (از اقرب الموارد) : ایزد... مرا از تمویهی و تلبیسی کردن مستغنی کرده است. (تاریخ بیهقی).
ای در شاهی ز نعت مستغنی
وی از شاهان به جاه مستثنا.
مسعودسعد.
از اشباع و اطناب مستغنی گردانیدی. (کلیله و دمنه). بی اصل... چون ایمن و مستغنی گشت به تیره کردن آب خیر... گراید. (کلیله و دمنه). اقدام شیر مقرر است و از شرح و بسط مستغنی. (کلیله و دمنه). گفت حسن رای و صدق رعایت پادشاه مرا از مال مستغنی کرده است. (کلیله و دمنه).
هم آخر بنگزیرد از نقد و جنس
که مستغنیم دارد از انتجاعی.
خاقانی.
سفر بیرون از این عالم کن و بالای این عالم
که دل زین هردومستغنی است برترزین و زان دانش.
خاقانی.
چنان دشت مستغنی از ساو و باج
که برداشت از کشور خود خراج.
نظامی.
زینسان که منم بدین نزاری
مستغنیم از طعام خواری.
نظامی.
وصف او از شرح مستغنی بود
رو حکایت کن که بیگه میشود.
مولوی (مثنوی).
نه مستغنی از طاعتش پشت کس
نه بر حرف او جای انگشت کس.
سعدی (بوستان).
، توانگر و مالدار و غیرمحتاج، آنکه دارای حاصل و اندوخته باشد، شادمان و خوشدل و خشنود. (ناظم الاطباء) ، اکتفاکننده به چیزی، درخواست کننده از خداوند که او را غنی و بی نیاز کند. (از اقرب الموارد). و رجوع به استغناء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
بی نیاز گردنده از همدیگر. (آنندراج). بی نیاز از همدیگر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تغانی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مزید علیه مست. (آنندراج). مستان. مست. نشوان:
دمی در آن چمن از روی ذوق کردم سیر
غزل سرایان چون عندلیب مستانی.
طالب آملی (از آنندراج).
و رجوع به مست ومستان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستغاثی
تصویر مستغاثی
داد خواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستامی
تصویر مستامی
کنیز گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستغنی
تصویر مستغنی
بی نیاز شونده، بی نیاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستغنی
تصویر مستغنی
((مُ تَ))
بی نیاز
فرهنگ فارسی معین
بی نیاز، خودکفا، توانگر، ثروتمند، دارا، غنی
متضاد: محتاج، بی نیاز
فرهنگ واژه مترادف متضاد