نعت فاعلی از استعبار. آنکه خواب گزارد بر کسی جهت تعبیر کردن. (منتهی الارب). حکایت کننده خواب و رؤیای خویش بر کسی و تعبیر آن را خواهنده. (اقرب الموارد) ، آنکه اشک جاری دارد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، اندوهناک. (منتهی الارب). محزون. (اقرب الموارد)
نعت فاعلی از استعبار. آنکه خواب گزارد بر کسی جهت تعبیر کردن. (منتهی الارب). حکایت کننده خواب و رؤیای خویش بر کسی و تعبیر آن را خواهنده. (اقرب الموارد) ، آنکه اشک جاری دارد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، اندوهناک. (منتهی الارب). محزون. (اقرب الموارد)
نعت فاعلی از استعاره. عاریت خواهنده. (غیاث) (اقرب الموارد). عاریت خواه. عاریت کننده. بعاریت خواهنده: او چراغ خویش برباید که تا تو بدانی مستعیری ای فتی. مولوی (مثنوی). رجوع به استعاره شود. - مستعیرالحسن، نام مرغی است. (منتهی الارب) ، منفرد و تنهاشده. (اقرب الموارد) ، آنچه به خلقت شبیه گورخر باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
نعت فاعلی از استعاره. عاریت خواهنده. (غیاث) (اقرب الموارد). عاریت خواه. عاریت کننده. بعاریت خواهنده: او چراغ خویش برباید که تا تو بدانی مستعیری ای فتی. مولوی (مثنوی). رجوع به استعاره شود. - مستعیرالحُسن، نام مرغی است. (منتهی الارب) ، منفرد و تنهاشده. (اقرب الموارد) ، آنچه به خلقت شبیه گورخر باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
نعت مفعولی از استعاره. عاریت گرفته شده. (غیاث) (آنندراج). عاریه. (منتهی الارب). عاریت خواسته. (دهار). عاریت شده و وام گرفته شده. (ناظم الاطباء). عاریتی. رجوع به استعاره شود: این همی گوید که دارم ملکت از تو عاریت وان همی گوید که دارم دولت از تو مستعار. منوچهری. راهبری بود سوی عمر ابد این عدوی عمر مستعار مرا. ناصرخسرو. بگاه دشمن تو هست مستعار شها نه پایدار بود هر چه مستعار بود. قطران. هر چیز که گیتی بدان بنازد از همت تو مستعار دارد. مسعودسعد. شادی مکن به خواسته و آز کم نمای کان هرچه هست جز ز جهان مستعار نیست. مسعودسعد. شتابش عادتی زادۀ طبیعی است درنگش بازجوئی مستعار است. مسعودسعد. دانی که از زمانه جز احسان و نام نیک حقا که هر چه هست بجز مستعار نیست. سنائی. ای ملک راستین بر سر تو سایبان وی فلک المستقیم از در تو مستعار. خاقانی. ای فلک را رفعت تو مستعار مستعانم شو که هستم مستعین. خاقانی. این فال ز سعد مستعار است هستیش ز مستعان ببینم. خاقانی. نور آن رخسار برهاند ز نار هین مشو قانع به نور مستعار. مولوی. ما اعتماد بر کرم مستعان کنیم کان تکیه عار بود که بر مستعار کرد. سعدی. هان تا سپر نیفکنی از حملۀ فصیح کو را جز این مبالغۀ مستعار نیست. سعدی (گلستان). - حیات مستعار، زندگی این جهان. عمر گذران. زندگی روزگذر و غیرجاوید. - نام مستعار، نامی که کسی بر خود نهد و آن نام حقیقی اونباشد، چنانکه در نوشتن مقالتهای روزنامه ها و مجله ها و یا قطعه هائی از شعر که نویسنده یا شاعر نامی دیگر بر خود می نهد. ، دست بدست گرفته. (منتهی الارب)
نعت مفعولی از استعاره. عاریت گرفته شده. (غیاث) (آنندراج). عاریه. (منتهی الارب). عاریت خواسته. (دهار). عاریت شده و وام گرفته شده. (ناظم الاطباء). عاریتی. رجوع به استعاره شود: این همی گوید که دارم ملکت از تو عاریت وان همی گوید که دارم دولت از تو مستعار. منوچهری. راهبری بود سوی عمر ابد این عدوی عمر مستعار مرا. ناصرخسرو. بگاه دشمن تو هست مستعار شها نه پایدار بود هر چه مستعار بود. قطران. هر چیز که گیتی بدان بنازد از همت تو مستعار دارد. مسعودسعد. شادی مکن به خواسته و آز کم نمای کان هرچه هست جز ز جهان مستعار نیست. مسعودسعد. شتابش عادتی زادۀ طبیعی است درنگش بازجوئی مستعار است. مسعودسعد. دانی که از زمانه جز احسان و نام نیک حقا که هر چه هست بجز مستعار نیست. سنائی. ای ملک راستین بر سر تو سایبان وی فلک المستقیم از در تو مستعار. خاقانی. ای فلک را رفعت تو مستعار مستعانم شو که هستم مستعین. خاقانی. این فال ز سعد مستعار است هستیش ز مستعان ببینم. خاقانی. نور آن رخسار برهاند ز نار هین مشو قانع به نور مستعار. مولوی. ما اعتماد بر کرم مستعان کنیم کان تکیه عار بود که بر مستعار کرد. سعدی. هان تا سپر نیفکنی از حملۀ فصیح کو را جز این مبالغۀ مستعار نیست. سعدی (گلستان). - حیات مستعار، زندگی این جهان. عمر گذران. زندگی روزگذر و غیرجاوید. - نام مستعار، نامی که کسی بر خود نهد و آن نام حقیقی اونباشد، چنانکه در نوشتن مقالتهای روزنامه ها و مجله ها و یا قطعه هائی از شعر که نویسنده یا شاعر نامی دیگر بر خود می نهد. ، دست بدست گرفته. (منتهی الارب)
نعت مفعولی از استعمال. به کارداشته. (منتهی الارب). به کاررفته. (اقرب الموارد). کار داشته. به کاربرده شده: تو در این مستعملی نی عاملی ز آنکه محمول منی نی حاملی. مولوی (مثنوی). و رجوع به استعمال شود، سخن مستعمل، ضد مهمل. (منتهی الارب). لفظ که معنی دارد و متداول است. لفظ که معنی دارد چون دست و زید که لفظ مستعمل است مقابل لفظ مهمل چون نست و دیز. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، ماء مستعمل، آبی که برای طهارت به کار رفته است. غسالۀ متطهر. (مفاتیح العلوم) ، مجازاً، کهنه. نیم دار چون جامۀ دست دوم. نیمداشت. - مستعمل خر، اسقاطخر. که اجناس کهنه و فرسوده و نیمدار خرد. - مستعمل فروش، اسقاطفروش. کهنه فروش
نعت مفعولی از استعمال. به کارداشته. (منتهی الارب). به کاررفته. (اقرب الموارد). کار داشته. به کاربرده شده: تو در این مستعملی نی عاملی ز آنکه محمول منی نی حاملی. مولوی (مثنوی). و رجوع به استعمال شود، سخن مستعمل، ضد مهمل. (منتهی الارب). لفظ که معنی دارد و متداول است. لفظ که معنی دارد چون دست و زید که لفظ مستعمل است مقابل لفظ مهمل چون نست و دَیز. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، ماء مستعمل، آبی که برای طهارت به کار رفته است. غسالۀ متطهر. (مفاتیح العلوم) ، مجازاً، کهنه. نیم دار چون جامۀ دست دوم. نیمداشت. - مستعمل خر، اسقاطخر. که اجناس کهنه و فرسوده و نیمدار خرد. - مستعمل فروش، اسقاطفروش. کهنه فروش