نعت مفعولی از استعمال. به کارداشته. (منتهی الارب). به کاررفته. (اقرب الموارد). کار داشته. به کاربرده شده: تو در این مستعملی نی عاملی ز آنکه محمول منی نی حاملی. مولوی (مثنوی). و رجوع به استعمال شود، سخن مستعمل، ضد مهمل. (منتهی الارب). لفظ که معنی دارد و متداول است. لفظ که معنی دارد چون دست و زید که لفظ مستعمل است مقابل لفظ مهمل چون نست و دیز. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، ماء مستعمل، آبی که برای طهارت به کار رفته است. غسالۀ متطهر. (مفاتیح العلوم) ، مجازاً، کهنه. نیم دار چون جامۀ دست دوم. نیمداشت. - مستعمل خر، اسقاطخر. که اجناس کهنه و فرسوده و نیمدار خرد. - مستعمل فروش، اسقاطفروش. کهنه فروش
نعت مفعولی از استعمال. به کارداشته. (منتهی الارب). به کاررفته. (اقرب الموارد). کار داشته. به کاربرده شده: تو در این مستعملی نی عاملی ز آنکه محمول منی نی حاملی. مولوی (مثنوی). و رجوع به استعمال شود، سخن مستعمل، ضد مهمل. (منتهی الارب). لفظ که معنی دارد و متداول است. لفظ که معنی دارد چون دست و زید که لفظ مستعمل است مقابل لفظ مهمل چون نست و دَیز. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، ماء مستعمل، آبی که برای طهارت به کار رفته است. غسالۀ متطهر. (مفاتیح العلوم) ، مجازاً، کهنه. نیم دار چون جامۀ دست دوم. نیمداشت. - مستعمل خر، اسقاطخر. که اجناس کهنه و فرسوده و نیمدار خرد. - مستعمل فروش، اسقاطفروش. کهنه فروش
نعت فاعلی از استعجام. آنکه سخن پیدا گفتن نتواند و گنگ. (منتهی الارب) ، آنکه اصولاً قادر بر سخن گفتن نباشد، آنکه از غلبۀ خواب قادر بر خواندن نباشد. (اقرب الموارد). رجوع به استعجام شود
نعت فاعلی از استعجام. آنکه سخن پیدا گفتن نتواند و گنگ. (منتهی الارب) ، آنکه اصولاً قادر بر سخن گفتن نباشد، آنکه از غلبۀ خواب قادر بر خواندن نباشد. (اقرب الموارد). رجوع به استعجام شود
نعت فاعلی از استعصام. آنکه سخت می گیرد چیزی را و ضبط می کند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مستمسک و چنگ درزننده به کسی یا به چیزی. (اقرب الموارد). - مستعصم باﷲ، چنگ درزننده و آویزنده و مستمسک به خداوند. رجوع به استعصام شود
نعت فاعلی از استعصام. آنکه سخت می گیرد چیزی را و ضبط می کند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مستمسک و چنگ درزننده به کسی یا به چیزی. (اقرب الموارد). - مستعصم باﷲ، چنگ درزننده و آویزنده و مستمسک به خداوند. رجوع به استعصام شود
نعت مفعولی از استعظام. بزرگ شمرده. (ناظم الاطباء). بزرگ و منکر شمرده شده. (اقرب الموارد). رجوع به استعظام شود: ابوالحسن عباد این حالت را به غایت مستعظم و بزرگ و ناموجه یافت. (تاریخ قم ص 143). هرآنکس که بر حقیقت این واقف نمی بود انکار این رسم میکرد و مستعظم میداشت. (تاریخ قم ص 156). عجم آن را مستعظم و مستکره شمردند. (تاریخ قم ص 183)
نعت مفعولی از استعظام. بزرگ شمرده. (ناظم الاطباء). بزرگ و منکر شمرده شده. (اقرب الموارد). رجوع به استعظام شود: ابوالحسن عباد این حالت را به غایت مستعظم و بزرگ و ناموجه یافت. (تاریخ قم ص 143). هرآنکس که بر حقیقت این واقف نمی بود انکار این رسم میکرد و مستعظم میداشت. (تاریخ قم ص 156). عجم آن را مستعظم و مستکره شمردند. (تاریخ قم ص 183)
نعت فاعلی از استعلاء. بلند و بلند برآمده. (منتهی الارب). مرتفع، بالارونده، غلبه کننده. (اقرب الموارد) ، حروف مستعلی یا استعلاء، هفت حرف است از حروف الفبا یعنی: خ، ص، ض، ط، ظ، غ، ق. و رجوع به مستعلیات و مستعلیه شود، در اصطلاح احکام نجوم، کوکبی که استعلا دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به استعلاء شود
نعت فاعلی از استعلاء. بلند و بلند برآمده. (منتهی الارب). مرتفع، بالارونده، غلبه کننده. (اقرب الموارد) ، حروف مستعلی یا استعلاء، هفت حرف است از حروف الفبا یعنی: خ، ص، ض، ط، ظ، غ، ق. و رجوع به مستعلیات و مستعلیه شود، در اصطلاح احکام نجوم، کوکبی که استعلا دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به استعلاء شود