جدول جو
جدول جو

معنی مستعلم - جستجوی لغت در جدول جو

مستعلم
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از استعلام. پرسنده از چیزی. (منتهی الارب). پرسنده از خبر. (اقرب الموارد). رجوع به استعلام شود
لغت نامه دهخدا
مستعلم
پرسنده جست و جو گر دانشجوی طلب کننده علم، جمع مستعلمین
تصویری از مستعلم
تصویر مستعلم
فرهنگ لغت هوشیار
مستعلم
((مُ تَ لِ))
طلب کننده علم
تصویری از مستعلم
تصویر مستعلم
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متعلم
تصویر متعلم
کسی که علم و هنری را از دیگری فرامی گیرد، دانش آموز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعلی
تصویر مستعلی
بلند، برتر، غلبه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعمل
تصویر مستعمل
کهنه، کارکرده، معمول، متداول
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از استلام. استلام کننده. (از اقرب الموارد). رجوع به استلام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَ)
نعت مفعولی از استعمال. به کارداشته. (منتهی الارب). به کاررفته. (اقرب الموارد). کار داشته. به کاربرده شده:
تو در این مستعملی نی عاملی
ز آنکه محمول منی نی حاملی.
مولوی (مثنوی).
و رجوع به استعمال شود، سخن مستعمل، ضد مهمل. (منتهی الارب). لفظ که معنی دارد و متداول است. لفظ که معنی دارد چون دست و زید که لفظ مستعمل است مقابل لفظ مهمل چون نست و دیز. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، ماء مستعمل، آبی که برای طهارت به کار رفته است. غسالۀ متطهر. (مفاتیح العلوم) ، مجازاً، کهنه. نیم دار چون جامۀ دست دوم. نیمداشت.
- مستعمل خر، اسقاطخر. که اجناس کهنه و فرسوده و نیمدار خرد.
- مستعمل فروش، اسقاطفروش. کهنه فروش
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِم م)
نعت فاعلی از استعمام. به عمی گیرنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آنکه عمامه برسر می بندد. (اقرب الموارد). رجوع به استعمام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از استسلام. رجوع به استسلام شود، گردن نهنده کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فرمانبردار. (ناظم الاطباء). ج، مستسلمون. منقادان. گردن نهندگان: بل هم الیوم مستسلمون. (قرآن 26/37) ، فروتن و متواضع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
کشتی در دریا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
نعت فاعلی از استعجام. آنکه سخن پیدا گفتن نتواند و گنگ. (منتهی الارب) ، آنکه اصولاً قادر بر سخن گفتن نباشد، آنکه از غلبۀ خواب قادر بر خواندن نباشد. (اقرب الموارد). رجوع به استعجام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
آخرین خلیفۀ عباسی:
آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین
بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین.
سعدی.
رجوع به مستعصم بالله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
نعت فاعلی از استعصام. آنکه سخت می گیرد چیزی را و ضبط می کند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مستمسک و چنگ درزننده به کسی یا به چیزی. (اقرب الموارد).
- مستعصم باﷲ، چنگ درزننده و آویزنده و مستمسک به خداوند. رجوع به استعصام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ظَ)
نعت مفعولی از استعظام. بزرگ شمرده. (ناظم الاطباء). بزرگ و منکر شمرده شده. (اقرب الموارد). رجوع به استعظام شود: ابوالحسن عباد این حالت را به غایت مستعظم و بزرگ و ناموجه یافت. (تاریخ قم ص 143). هرآنکس که بر حقیقت این واقف نمی بود انکار این رسم میکرد و مستعظم میداشت. (تاریخ قم ص 156). عجم آن را مستعظم و مستکره شمردند. (تاریخ قم ص 183)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ظِ)
نعت فاعلی از استعظام. متکبر. بزرگ و عظیم شمرنده چیزی را. (اقرب الموارد). رجوع به استعظام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از استعلاب. گوشت برگردیده بوی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استعلاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از استعلاج، مرد درشت پوست. (منتهی الارب) ، پوست و جلد غلیظ و درشت، کسی که لحیه و ریش او روییده باشد. (اقرب الموارد). رجوع به استعلاج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استعلاء. بلند و بلند برآمده. (منتهی الارب). مرتفع، بالارونده، غلبه کننده. (اقرب الموارد) ، حروف مستعلی یا استعلاء، هفت حرف است از حروف الفبا یعنی: خ، ص، ض، ط، ظ، غ، ق. و رجوع به مستعلیات و مستعلیه شود، در اصطلاح احکام نجوم، کوکبی که استعلا دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به استعلاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
نعت فاعلی از استعمال. به کاردارنده. استعمال کننده. عمل کننده. (اقرب الموارد). رجوع به استعمال شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستعلج
تصویر مستعلج
درشت پوست: مرد بهج از داروها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعم
تصویر مستعم
گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعلم
تصویر متعلم
تعلیم گیرنده، آموخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعمل
تصویر مستعمل
بکار رفته، بکار برده شده، دست دوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعلی
تصویر مستعلی
برتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعصم
تصویر مستعصم
چنگ در زننده، پناه برنده چنگ در زننده پناه برنده، جمع مستعصمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعجم
تصویر مستعجم
گنگلاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعمل
تصویر مستعمل
((مُ تَ مَ))
به کار برده شده، کهنه، متداول، معمول، کلمه ای که به تنهایی دارای معنی باشد و استعمال شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعمل
تصویر مستعمل
((مُ تَ مِ))
به کار برنده، استعمال کننده، به کار برنده لغت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعلی
تصویر مستعلی
((مُ تَ))
بلند برآمده، غلبه کننده، قهر کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعلم
تصویر متعلم
((مُ تَ عَ لِّ))
طالب علم، آموزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعصم
تصویر مستعصم
((مُ تَ ص))
چنگ زننده، پناه برنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعمل
تصویر مستعمل
کارکرده
فرهنگ واژه فارسی سره
دست دوم، فرسوده، کارکرده، کهنه، نیمدار
متضاد: نو، معمول، رایج، متداول
متضاد: منسوخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پناه جو، پناه خواه، متوسل، ملتجی
فرهنگ واژه مترادف متضاد