جدول جو
جدول جو

معنی مستعجل - جستجوی لغت در جدول جو

مستعجل
کسی که بخواهد کاری با عجله انجام یابد، عجله کننده، شتاب کننده، زودگذر، گذرا
تصویری از مستعجل
تصویر مستعجل
فرهنگ فارسی عمید
مستعجل
شتاب کننده، شتابنده
تصویری از مستعجل
تصویر مستعجل
فرهنگ لغت هوشیار
مستعجل
((مُ تَ جِ))
شتابنده، شتاب کننده
تصویری از مستعجل
تصویر مستعجل
فرهنگ فارسی معین
مستعجل
((مُ تَ جَ))
زودگذر
تصویری از مستعجل
تصویر مستعجل
فرهنگ فارسی معین
مستعجل
زودگذر، شتاب زده، شتابناک، عجول
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استعجال
تصویر استعجال
شتاب کردن، شتافتن، شتابزدگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستاجر
تصویر مستاجر
کسی که خانه، دکان یا چیز دیگر را اجاره کند، اجاره کننده، اجاره دار، اجاره نشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحیل
تصویر مستحیل
محال، نابودنی، امری که محال و غیر ممکن به نظر آید، از حال خود برگشته، تغییر شکل یافته، جسمی که تبدیل به جسم دیگر شده باشد، مکار، حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعار
تصویر مستعار
چیزی که عاریه گرفته شده، به عاریت خواسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستاصل
تصویر مستاصل
بینوا، بیچاره، ازبیخ برکنده، ریشه کن شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستثقل
تصویر مستثقل
سنگین و سست از بیماری، خواب یا علت دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجلب
تصویر مستجلب
جلب کننده به سوی خود، کشاننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعان
تصویر مستعان
کسی که از او استعانت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسترسل
تصویر مسترسل
رهاشده به حال خود، سست، بی پایه، انس گیرنده، رام شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعمل
تصویر مستعمل
کهنه، کارکرده، معمول، متداول
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از استعلاج، مرد درشت پوست. (منتهی الارب) ، پوست و جلد غلیظ و درشت، کسی که لحیه و ریش او روییده باشد. (اقرب الموارد). رجوع به استعلاج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
نعت فاعلی از استعسال. انگبین جوینده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، زنبور عسل که عسل درست کند. (اقرب الموارد). رجوع به استعسال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَ لَ)
مستعجلهالطریق، راه نزدیک و راه شهری: أخذت مستعجله من الطریق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به مستعجلات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَجْ جِ)
شتابی نماینده و زود گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زود شتاب و کسی که زودی می کند و شتاب مینماید. (ناظم الاطباء) ، کسی که شیراعجاله می آورد. (ناظم الاطباء). اعجالهآرنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعجل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
نعت فاعلی از استعجاب. عجب کننده و در شگفت شونده. (اقرب الموارد). رجوع به استعجاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
نعت فاعلی از استعجام. آنکه سخن پیدا گفتن نتواند و گنگ. (منتهی الارب) ، آنکه اصولاً قادر بر سخن گفتن نباشد، آنکه از غلبۀ خواب قادر بر خواندن نباشد. (اقرب الموارد). رجوع به استعجام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
نعت فاعلی از مصدر استجعال. ماده سگ گشن خواه. (منتهی الارب). رجوع به استجعال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
زمین بسیار زهاب شونده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استنجال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَ)
نعت مفعولی از استعمال. به کارداشته. (منتهی الارب). به کاررفته. (اقرب الموارد). کار داشته. به کاربرده شده:
تو در این مستعملی نی عاملی
ز آنکه محمول منی نی حاملی.
مولوی (مثنوی).
و رجوع به استعمال شود، سخن مستعمل، ضد مهمل. (منتهی الارب). لفظ که معنی دارد و متداول است. لفظ که معنی دارد چون دست و زید که لفظ مستعمل است مقابل لفظ مهمل چون نست و دیز. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، ماء مستعمل، آبی که برای طهارت به کار رفته است. غسالۀ متطهر. (مفاتیح العلوم) ، مجازاً، کهنه. نیم دار چون جامۀ دست دوم. نیمداشت.
- مستعمل خر، اسقاطخر. که اجناس کهنه و فرسوده و نیمدار خرد.
- مستعمل فروش، اسقاطفروش. کهنه فروش
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
نعت فاعلی از استعمال. به کاردارنده. استعمال کننده. عمل کننده. (اقرب الموارد). رجوع به استعمال شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستعجم
تصویر مستعجم
گنگلاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستاجل
تصویر مستاجل
مهلت خواهنده، آنکه مهلت خواهد مولش خواهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعمل
تصویر مستعمل
بکار رفته، بکار برده شده، دست دوم
فرهنگ لغت هوشیار
شتابی خواستن، شتابیدن، پیشی گرفتن، به شتاب وا داشتن، پیشی گرفتن کاری را بشتاب خواستن بشتاب واداشتن بر انگیختن بعجله، شتاب کردن شتافتن، شتابزدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعسل
تصویر مستعسل
انگبین جوی انگبین خواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعلج
تصویر مستعلج
درشت پوست: مرد بهج از داروها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعمل
تصویر مستعمل
((مُ تَ مِ))
به کار برنده، استعمال کننده، به کار برنده لغت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعمل
تصویر مستعمل
((مُ تَ مَ))
به کار برده شده، کهنه، متداول، معمول، کلمه ای که به تنهایی دارای معنی باشد و استعمال شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعمل
تصویر مستعمل
کارکرده
فرهنگ واژه فارسی سره
دست دوم، فرسوده، کارکرده، کهنه، نیمدار
متضاد: نو، معمول، رایج، متداول
متضاد: منسوخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد