جدول جو
جدول جو

معنی مستعار - جستجوی لغت در جدول جو

مستعار
چیزی که عاریه گرفته شده، به عاریت خواسته شده
تصویری از مستعار
تصویر مستعار
فرهنگ فارسی عمید
مستعار
(مُ تَ)
نعت مفعولی از استعاره. عاریت گرفته شده. (غیاث) (آنندراج). عاریه. (منتهی الارب). عاریت خواسته. (دهار). عاریت شده و وام گرفته شده. (ناظم الاطباء). عاریتی. رجوع به استعاره شود:
این همی گوید که دارم ملکت از تو عاریت
وان همی گوید که دارم دولت از تو مستعار.
منوچهری.
راهبری بود سوی عمر ابد
این عدوی عمر مستعار مرا.
ناصرخسرو.
بگاه دشمن تو هست مستعار شها
نه پایدار بود هر چه مستعار بود.
قطران.
هر چیز که گیتی بدان بنازد
از همت تو مستعار دارد.
مسعودسعد.
شادی مکن به خواسته و آز کم نمای
کان هرچه هست جز ز جهان مستعار نیست.
مسعودسعد.
شتابش عادتی زادۀ طبیعی است
درنگش بازجوئی مستعار است.
مسعودسعد.
دانی که از زمانه جز احسان و نام نیک
حقا که هر چه هست بجز مستعار نیست.
سنائی.
ای ملک راستین بر سر تو سایبان
وی فلک المستقیم از در تو مستعار.
خاقانی.
ای فلک را رفعت تو مستعار
مستعانم شو که هستم مستعین.
خاقانی.
این فال ز سعد مستعار است
هستیش ز مستعان ببینم.
خاقانی.
نور آن رخسار برهاند ز نار
هین مشو قانع به نور مستعار.
مولوی.
ما اعتماد بر کرم مستعان کنیم
کان تکیه عار بود که بر مستعار کرد.
سعدی.
هان تا سپر نیفکنی از حملۀ فصیح
کو را جز این مبالغۀ مستعار نیست.
سعدی (گلستان).
- حیات مستعار، زندگی این جهان. عمر گذران. زندگی روزگذر و غیرجاوید.
- نام مستعار، نامی که کسی بر خود نهد و آن نام حقیقی اونباشد، چنانکه در نوشتن مقالتهای روزنامه ها و مجله ها و یا قطعه هائی از شعر که نویسنده یا شاعر نامی دیگر بر خود می نهد.
، دست بدست گرفته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مستعار
عاریتی
تصویری از مستعار
تصویر مستعار
فرهنگ لغت هوشیار
مستعار
((مُ تَ))
به عاریت گرفته شده
تصویری از مستعار
تصویر مستعار
فرهنگ فارسی معین
مستعار
عاریه، عاریتی، قرضی، جعلی، ساختگی، بدلی، عوضی
متضاد: حقیقی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستعان
تصویر مستعان
کسی که از او استعانت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعیر
تصویر مستعیر
به عاریت خواهنده، عاریت گیرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستشار
تصویر مستشار
رایزن، کسی که با او مشورت می کنند، طرف مشورت
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
نامی از نامهای باری تعالی. (از مهذب الاسماء) :
ما اعتماد بر کرم مستعان کنیم
کان تکیه عار بود که بر مستعار کرد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَمِ)
نعت فاعلی از استعمار. آبادانی خواه. آنکه از کسی آباد کردن جایی را بخواهد. (اقرب الموارد) ، استعمارکننده. رجوع به استعمار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَ)
نعت مفعولی از استعمار. رجوع به استعمار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
نعت فاعلی از استعبار. آنکه خواب گزارد بر کسی جهت تعبیر کردن. (منتهی الارب). حکایت کننده خواب و رؤیای خویش بر کسی و تعبیر آن را خواهنده. (اقرب الموارد) ، آنکه اشک جاری دارد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، اندوهناک. (منتهی الارب). محزون. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت مفعولی از استعانه. یاری خواسته شده. یعنی کسی که از او استعانت کنند و یاری خواهند. (غیاث) (آنندراج). معول. (منتهی الارب). آنکه یاری از او خواهند. (دهار) (مهذب الاسماء). رجوع به استعانه شود: قال رب احکم بالحق و ربنا الرحمان المستعان علی ما تصفون. (قرآن 112/21).
چه گوئی بود مستعین مستعان گر
نباشد چنین مستعین مستعان را.
ناصرخسرو.
خواهد ز تو استعانت ایرا
بهتر ز تو مستعان ندیده ست.
خاقانی.
این فال ز سعد مستعار است
هستیش ز مستعان ببینم.
خاقانی.
عدل شاه مستعان ملهوفان، مستغاث مظلومان، و مستمسک مهجوران است. (سندبادنامه ص 112).
گفت صوفی قادر است آن مستعان
که کند سودای ما را بی زیان.
مولوی (مثنوی).
چون ستد زو نان بگفت ای مستعان
خوش به خان و مان خود بازش رسان.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت مفعولی از استطاره. پرانیده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ترسیده. ترسانیده، بسرعت رانده شده چنانکه اسب. (منتهی الارب) ، فرس مستطار، اسب تیزرو. اسب تیز رانده شده، پراکنده و متفرق، بردمیده (روشنی صبح). (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، منتشرشده (فجر). (منتهی الارب) ، برونق افزوده (بازار) ، دیوار شکافته و ترک برداشته، شمشیر بسرعت برکشیده از نیام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استطاره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
کشتی در دریا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت مفعولی از استعاده. نفع گرفته شده. (غیاث) (آنندراج). رجوع به استعاده شود
لغت نامه دهخدا
به لغت عجمیۀ اندلس زراوند است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت مفعولی ازاستشاره. مشورت کرده شده یعنی آنکه با او مشورت کنند و از او صلاح پرسند. (غیاث) (آنندراج). کنکاش خواسته شده. کسی که از او طلب مشورت کنند. (ناظم الاطباء). مصلحت گذار. رای زن. رجوع به استشاره شود:
گفت پیغمبر بکن ای رای زن
مشورت کالمستشار مؤتمن.
مولوی (مثنوی).
مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش
ساقیا می ده به قول مستشار مؤتمن.
حافظ.
- امثال:
المستشار مؤتمن (حدیث). باآنکه رای زنند خیانت نورزد. رای زننده استوار باشد. (امثال و حکم دهخدا).
، در اصطلاح عدلیه و دادگستری، هریک از اعضای اصلی دادگاههایی که بیش از یک تن آنها را اداره می کند. توضیح اینکه دادگاههایی که اعضای اصلی آن بیش از یک تن است از قبیل دادگاههای استان و دیوان عالی کشور و دیوان کیفر، اعضای دادگاه از یک رئیس و چند مستشار تشکیل می شوند که هر کدام بالتساوی حق یک رأی دارند و رأی اکثریت اعضا قابل اجرا است، هر یک از اعضای شعب دیوان محاسبات، کارآزموده و مطلع و ذوفنی که راهنمون شود در امری یا شغلی یا مسأله ای (چنانکه سالها پیش مستشاران بلژیکی که به اصلاح و آموزش مسائل گمرکی ایران آمدند و مستشاران سوئدی که به اصلاح و آموزش مسائل پلیسی گمارده شدند و مستشاران امریکائی که به امور مالی پرداختند)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت مفعولی از مصدر استجاره، آنکه طلب امن از او کنند. (غیاث). پناه. پناهگیر:
سوی خود کن این خفاشان را مطار
زین خفاشیشان بخر ای مستجار.
مولوی (مثنوی).
رجوع به استجاره شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ)
نعت مفعولی از استثاره. برانگیخته. تحریک شده. مثار. (اقرب الموارد). رجوع به استثاره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استعاره. عاریت خواهنده. (غیاث) (اقرب الموارد). عاریت خواه. عاریت کننده. بعاریت خواهنده:
او چراغ خویش برباید که تا
تو بدانی مستعیری ای فتی.
مولوی (مثنوی).
رجوع به استعاره شود.
- مستعیرالحسن، نام مرغی است. (منتهی الارب) ، منفرد و تنهاشده. (اقرب الموارد) ، آنچه به خلقت شبیه گورخر باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
فروزینۀ آتش و آتش کاو. (منتهی الارب). وسیلۀ روشن کردن و شعله ور ساختن و سوزانیدن آتش. (از اقرب الموارد). تنورشور. تنورآشور. مسعر. ج، مساعیر. (آنندراج) ، برانگیزندۀ حرب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دْ / دَ / دِ)
افروخته شدن. (زوزنی). افروخته شدن آتش. برافروخته شدن آتش، درشت شدن. سخت گردیدن. سخت گشتن. منقبض و ترنجیده گشتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مرماخوز: اگر خواهی زتب زنهار زنهار کفی از داروی مستار دست آر. (محمود تانیسری)
فرهنگ لغت هوشیار
سلاکیده سلاک شده (سلاک اجاره) زنهار خواسته اجاره شده، امان خواسته
فرهنگ لغت هوشیار
سپنج خواه سپنج گیرنده آنکه چیزی بعاریت گیرد عاریت خواه، جمع مستعیرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعمر
تصویر مستعمر
استعمار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعبر
تصویر مستعبر
خوابگزاریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعان
تصویر مستعان
آنکه یاری از او خواهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستشار
تصویر مستشار
کنکاش خواسته شده، طلب مشورت کننده، مصلحت گذاری، رای زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستشار
تصویر مستشار
((مُ تَ))
طرف مشورت، رایزن، متخصصی که از کشورهای خارج برای اصلاح وزارتخانه یا اداره ای استخدام کنند، سفارت رای زن سفارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستجار
تصویر مستجار
((مُ تَ))
اجاره شده، امان خواسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعیر
تصویر مستعیر
((مُ تَ))
عاریت خواه، کسی که چیزی را به عاریت گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعان
تصویر مستعان
((مُ تَ))
یاری خواسته شده، کسی که از او استعانت کنند
فرهنگ فارسی معین
رایزن، مشاور، مشیر، کارشناس (خارجی)
فرهنگ واژه مترادف متضاد