جدول جو
جدول جو

معنی مستطرق - جستجوی لغت در جدول جو

مستطرق(مُ تَ رِ)
نعت فاعلی از استطراق. آنکه از کاهن فال سنگک زدن خواهد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بعاریت خواهنده گشن را. (منتهی الارب). رجوع به استطراق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستطرف
تصویر مستطرف
تازه، نو، شگفت، طرفه، عجیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستغرق
تصویر مستغرق
غوطه ورشونده، فرورونده در آب، کسی که سخت سرگرم کاری باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متطرق
تصویر متطرق
راه یابنده، ویژگی جسمی که چکش بخورد، چکش خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسترق
تصویر مسترق
آنکه به بردگی گرفته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستشرق
تصویر مستشرق
کسی که آشنا و دانا به اوضاع و احوال ملل مشرق زمین است، خاورشناس
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ رِ)
نعت فاعلی از استطراف. آنکه نو می شمارد چیزی را. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، آنکه از نو پیدا می کند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به استطراف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
نعت فاعلی از استراق. سرقت کننده. (اقرب الموارد) ، آنکه مخفیانه گوش میدهد و استراق سمع می کند. (اقرب الموارد). پنهانی گوش دارنده سخن کسی را. (منتهی الارب) ، منشی و کاتبی که برخی از محاسبات را مخفی بدارد و آشکار نکند. (اقرب الموارد) ، ناقص ضعیف خلقت، رجل مسترق العنق، کوتاه گردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استراق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِق ق)
نعت فاعلی از استرقاق. به بردگی گیرنده برده را. (اقرب الموارد). رجوع به استرقاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طَ)
نعت مفعولی از استطار. مکتوب. نوشته شده. (اقرب الموارد) : و کل صغیرو کبیر مستطر. (قرآن 53/54). رجوع به استطار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
نعت فاعلی از استطار. نویسنده. کاتب. (اقرب الموارد). رجوع به استطار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طَرْ رِ)
ضرب خورده، متفرق، راه گیرنده باشد. (آنندراج). راه یابنده و راه پیداکننده. (غیاث) ، آن که مقابلی می کند و دچار می شود و روبرو می گردد و تعرض می نماید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تطرق شود، پیشوا وپیشرو و رهنما. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
روشن و تابان. (غیاث) ، شرق شناس. خاورشناس. عالم و محقق و دانا به مسائل مشرق زمین
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
نعت فاعلی از استطراب. طرب خواه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آنکه به آواز و سرود ’حداء’ شتران را بطرب و حرکت آرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استطراب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
نعت فاعلی از استطراد. آنکه از پیش دشمن هزیمت کند برای فریفتن او. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استطراد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ)
نعت مفعولی از استطراف. آنکه خانه زاد و از نتایج صاحب خود نباشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، هر گیاه که هنوز در غلاف خود باشد، مال نو، مستطرف الایام، اول زمانه: فعلته فی مستطرف الایام. (منتهی الارب) ، طرفه و نوشمرده، نویافته و پیداکرده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خوش و شگفت دیده. (منتهی الارب). رجوع به استطراف شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ لِ)
نعت فاعلی از استطلاق. شکم رونده. (آنندراج). شکم آزاد و روان. (ناظم الاطباء). شکمی که روان شده باشد. (اقرب الموارد). رجوع به استطلاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
نعت فاعلی از استغراق. غرق شونده. (غیاث) (آنندراج). فرورونده. (ناظم الاطباء) ، فرارسنده، به تمام توانائی خود کاری کننده، کامل. (غیاث) (آنندراج). رجوع به استغراق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَق ق)
نعت مفعولی از استرقاق. به بندگی گرفته شده و اسیر کرده شده. (غیاث) (آنندراج). برده ای که او را به بردگی گرفته باشند. (اقرب الموارد). مملوک. رجوع به استرقاق شود:
بندۀ شهوت بتر نزدیک حق
از غلام و بندگان مسترق.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ)
نعت مفعولی از استغراق. غوطه ور شده و فرورفته در آب و غرق شده. (ناظم الاطباء). رجوع به استغراق شود، مستوعب. (اقرب الموارد). فرا گرفته، فرو رفته. متحیر. حیران. غریق:
مستغرق یادت آنچنانم
کم هستی خویش شد فراموش.
سعدی.
کرا قوت وصف احسان اوست
که اوصاف مستغرق شان اوست.
سعدی (بوستان).
مستغرق درود و ثنا باد روحشان
تا روز را فروغ بود شمع را شعاع.
حافظ (از دیباچۀ دیوان).
- مستغرق شدن، از خود بیخود شدن. حیران و شیفته شدن. فرو رفتن:
تا من و توها همه یکجان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند.
مولوی (مثنوی).
یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبه فرو برده بود و در بحر مکاشفه مستغرق شده. (گلستان). آن جانور را که او را آفتاب پرست می گویند دیدم که در جمال آفتاب حیران و مستغرق شده است. (انیس الطالبین بخاری).
- مستغرق گشتن، حیران و شیفته شدن:
یک شمه چو زان حدیث بشنودیم
مستغرق سر کبریا گشتیم.
عطار.
، مستهلک. پابپا. تیک.
- مستغرق شدن، مستهلک شدن. پابپا شدن. تیک شدن: من که بوسهلم لشکر را بر یکدیگر تسبیب کنم و برات ها بنویسند تا این مال مستغرق شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258).
، هزینه شده. به کار رفته. صرف شده.
- مستغرق شدن، صرف شدن. هزینه شدن: خزائن آل سامان مستغرق شد در کار وی [ری] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 264).
، مستهلک. مصروف. سرگرم.
- مستغرق داشتن، مصروف کردن. سرگرم و مشغول داشتن: چون لحظه ای فرا نمی یابدبه مطالعۀ کتب و مجالست فضلا...استیناس جوید و ایام و انفاس بدان مستغرق دارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 21). روزگار او را [سندباد را] بر افادت حکمت و دانش مستغرق داشته است. (سندبادنامه ص 46).
- مستغرق شدن، به کاررفتن. صرف شدن: اگر در شرح احوال... خوض نموده آید مجلدات در آن مستغرق شود. (جهانگشای جوینی). اگر عمری تمام در استنساخ آن مستغرق شود تحصیل آن جز به سالهای دراز ممکن نگردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 253).
- مستغرق گردانیدن، مصروف ساختن. به کاربردن: روزگاری دراز در آن مستغرق گردانیدم. (کلیله و دمنه).
- مستغرق گشتن، هزینه و صرف شدن: اگر مخلوقی خواستی که این معانی را در عبارت آرد بسی کاغذ مستغرق گشتی. (کلیله و دمنه).
، سنگین چون خواب. (اقرب الموارد) : أنام [الاشنه] الصبیان نوماً مستغرقاً. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسترق
تصویر مسترق
دزدیده دزدیده شده دزد گوش گرفتار شده برده گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستطر
تصویر مستطر
نویسنده و کاتب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستغرق
تصویر مستغرق
غوطه ور شده و فرو رفته در آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستشرق
تصویر مستشرق
خاور شناس
فرهنگ لغت هوشیار
خانه زاد، نو بر نو رس، شگفت، بر گزیده نازکساخت درمک (ظریف) تازه نو، شگفت عجیب طرفه، برگزیده منتخب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستطلق
تصویر مستطلق
شکم رونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متطرق
تصویر متطرق
پراکنده، راه گیرنده راه جوینده راه جوینده راه یابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستغرق
تصویر مستغرق
((مُ تَ رِ))
فرو رونده، غوطه ور شده، غرقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستشرق
تصویر مستشرق
((مُ تَ رِ))
شرق شناس. کارشناس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متطرق
تصویر متطرق
((مُ تَ طَ رِّ))
راه یابنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستطرف
تصویر مستطرف
((مُ تَ رَ))
نو، تازه، شگفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستشرق
تصویر مستشرق
خاور شناس
فرهنگ واژه فارسی سره
غرق، غرقه، غوطه ور، مجذوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خاورشناس، شرق شناس، مشرق شناس
متضاد: مستغرب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غرق شده، غوطه ور شده است
دیکشنری اردو به فارسی