نعت فاعلی از استطراف. آنکه نو می شمارد چیزی را. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، آنکه از نو پیدا می کند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به استطراف شود
نعت فاعلی از استطراف. آنکه نو می شمارد چیزی را. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، آنکه از نو پیدا می کند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به استطراف شود
نعت فاعلی از استراق. سرقت کننده. (اقرب الموارد) ، آنکه مخفیانه گوش میدهد و استراق سمع می کند. (اقرب الموارد). پنهانی گوش دارنده سخن کسی را. (منتهی الارب) ، منشی و کاتبی که برخی از محاسبات را مخفی بدارد و آشکار نکند. (اقرب الموارد) ، ناقص ضعیف خلقت، رجل مسترق العنق، کوتاه گردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استراق شود
نعت فاعلی از استراق. سرقت کننده. (اقرب الموارد) ، آنکه مخفیانه گوش میدهد و استراق سمع می کند. (اقرب الموارد). پنهانی گوش دارنده سخن کسی را. (منتهی الارب) ، منشی و کاتبی که برخی از محاسبات را مخفی بدارد و آشکار نکند. (اقرب الموارد) ، ناقص ضعیف خلقت، رجل مسترق العنق، کوتاه گردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استراق شود
ضرب خورده، متفرق، راه گیرنده باشد. (آنندراج). راه یابنده و راه پیداکننده. (غیاث) ، آن که مقابلی می کند و دچار می شود و روبرو می گردد و تعرض می نماید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تطرق شود، پیشوا وپیشرو و رهنما. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
ضرب خورده، متفرق، راه گیرنده باشد. (آنندراج). راه یابنده و راه پیداکننده. (غیاث) ، آن که مقابلی می کند و دچار می شود و روبرو می گردد و تعرض می نماید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تطرق شود، پیشوا وپیشرو و رهنما. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
نعت فاعلی از استطراب. طرب خواه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آنکه به آواز و سرود ’حداء’ شتران را بطرب و حرکت آرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استطراب شود
نعت فاعلی از استطراب. طرب خواه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آنکه به آواز و سرود ’حداء’ شتران را بطرب و حرکت آرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استطراب شود
نعت مفعولی از استطراف. آنکه خانه زاد و از نتایج صاحب خود نباشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، هر گیاه که هنوز در غلاف خود باشد، مال نو، مستطرف الایام، اول زمانه: فعلته فی مستطرف الایام. (منتهی الارب) ، طرفه و نوشمرده، نویافته و پیداکرده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خوش و شگفت دیده. (منتهی الارب). رجوع به استطراف شود
نعت مفعولی از استطراف. آنکه خانه زاد و از نتایج صاحب خود نباشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، هر گیاه که هنوز در غلاف خود باشد، مال نو، مستطرف الایام، اول زمانه: فعلته فی مستطرف الایام. (منتهی الارب) ، طرفه و نوشمرده، نویافته و پیداکرده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خوش و شگفت دیده. (منتهی الارب). رجوع به استطراف شود
نعت فاعلی از استغراق. غرق شونده. (غیاث) (آنندراج). فرورونده. (ناظم الاطباء) ، فرارسنده، به تمام توانائی خود کاری کننده، کامل. (غیاث) (آنندراج). رجوع به استغراق شود
نعت فاعلی از استغراق. غرق شونده. (غیاث) (آنندراج). فرورونده. (ناظم الاطباء) ، فرارسنده، به تمام توانائی خود کاری کننده، کامل. (غیاث) (آنندراج). رجوع به استغراق شود
نعت مفعولی از استرقاق. به بندگی گرفته شده و اسیر کرده شده. (غیاث) (آنندراج). برده ای که او را به بردگی گرفته باشند. (اقرب الموارد). مملوک. رجوع به استرقاق شود: بندۀ شهوت بتر نزدیک حق از غلام و بندگان مسترق. مولوی (مثنوی)
نعت مفعولی از استرقاق. به بندگی گرفته شده و اسیر کرده شده. (غیاث) (آنندراج). برده ای که او را به بردگی گرفته باشند. (اقرب الموارد). مملوک. رجوع به استرقاق شود: بندۀ شهوت بتر نزدیک حق از غلام و بندگان مسترق. مولوی (مثنوی)
نعت مفعولی از استغراق. غوطه ور شده و فرورفته در آب و غرق شده. (ناظم الاطباء). رجوع به استغراق شود، مستوعب. (اقرب الموارد). فرا گرفته، فرو رفته. متحیر. حیران. غریق: مستغرق یادت آنچنانم کم هستی خویش شد فراموش. سعدی. کرا قوت وصف احسان اوست که اوصاف مستغرق شان اوست. سعدی (بوستان). مستغرق درود و ثنا باد روحشان تا روز را فروغ بود شمع را شعاع. حافظ (از دیباچۀ دیوان). - مستغرق شدن، از خود بیخود شدن. حیران و شیفته شدن. فرو رفتن: تا من و توها همه یکجان شوند عاقبت مستغرق جانان شوند. مولوی (مثنوی). یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبه فرو برده بود و در بحر مکاشفه مستغرق شده. (گلستان). آن جانور را که او را آفتاب پرست می گویند دیدم که در جمال آفتاب حیران و مستغرق شده است. (انیس الطالبین بخاری). - مستغرق گشتن، حیران و شیفته شدن: یک شمه چو زان حدیث بشنودیم مستغرق سر کبریا گشتیم. عطار. ، مستهلک. پابپا. تیک. - مستغرق شدن، مستهلک شدن. پابپا شدن. تیک شدن: من که بوسهلم لشکر را بر یکدیگر تسبیب کنم و برات ها بنویسند تا این مال مستغرق شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). ، هزینه شده. به کار رفته. صرف شده. - مستغرق شدن، صرف شدن. هزینه شدن: خزائن آل سامان مستغرق شد در کار وی [ری] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 264). ، مستهلک. مصروف. سرگرم. - مستغرق داشتن، مصروف کردن. سرگرم و مشغول داشتن: چون لحظه ای فرا نمی یابدبه مطالعۀ کتب و مجالست فضلا...استیناس جوید و ایام و انفاس بدان مستغرق دارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 21). روزگار او را [سندباد را] بر افادت حکمت و دانش مستغرق داشته است. (سندبادنامه ص 46). - مستغرق شدن، به کاررفتن. صرف شدن: اگر در شرح احوال... خوض نموده آید مجلدات در آن مستغرق شود. (جهانگشای جوینی). اگر عمری تمام در استنساخ آن مستغرق شود تحصیل آن جز به سالهای دراز ممکن نگردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 253). - مستغرق گردانیدن، مصروف ساختن. به کاربردن: روزگاری دراز در آن مستغرق گردانیدم. (کلیله و دمنه). - مستغرق گشتن، هزینه و صرف شدن: اگر مخلوقی خواستی که این معانی را در عبارت آرد بسی کاغذ مستغرق گشتی. (کلیله و دمنه). ، سنگین چون خواب. (اقرب الموارد) : أنام [الاشنه] الصبیان نوماً مستغرقاً. (ابن البیطار)
نعت مفعولی از استغراق. غوطه ور شده و فرورفته در آب و غرق شده. (ناظم الاطباء). رجوع به استغراق شود، مستوعب. (اقرب الموارد). فرا گرفته، فرو رفته. متحیر. حیران. غریق: مستغرق یادت آنچنانم کم هستی خویش شد فراموش. سعدی. کرا قوت وصف احسان اوست که اوصاف مستغرق شان اوست. سعدی (بوستان). مستغرق درود و ثنا باد روحشان تا روز را فروغ بود شمع را شعاع. حافظ (از دیباچۀ دیوان). - مستغرق شدن، از خود بیخود شدن. حیران و شیفته شدن. فرو رفتن: تا من و توها همه یکجان شوند عاقبت مستغرق جانان شوند. مولوی (مثنوی). یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبه فرو برده بود و در بحر مکاشفه مستغرق شده. (گلستان). آن جانور را که او را آفتاب پرست می گویند دیدم که در جمال آفتاب حیران و مستغرق شده است. (انیس الطالبین بخاری). - مستغرق گشتن، حیران و شیفته شدن: یک شمه چو زان حدیث بشنودیم مستغرق سر کبریا گشتیم. عطار. ، مستهلک. پابپا. تیک. - مستغرق شدن، مستهلک شدن. پابپا شدن. تیک شدن: من که بوسهلم لشکر را بر یکدیگر تسبیب کنم و برات ها بنویسند تا این مال مستغرق شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). ، هزینه شده. به کار رفته. صرف شده. - مستغرق شدن، صرف شدن. هزینه شدن: خزائن آل سامان مستغرق شد در کار وی [ری] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 264). ، مستهلک. مصروف. سرگرم. - مستغرق داشتن، مصروف کردن. سرگرم و مشغول داشتن: چون لحظه ای فرا نمی یابدبه مطالعۀ کتب و مجالست فضلا...استیناس جوید و ایام و انفاس بدان مستغرق دارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 21). روزگار او را [سندباد را] بر افادت حکمت و دانش مستغرق داشته است. (سندبادنامه ص 46). - مستغرق شدن، به کاررفتن. صرف شدن: اگر در شرح احوال... خوض نموده آید مجلدات در آن مستغرق شود. (جهانگشای جوینی). اگر عمری تمام در استنساخ آن مستغرق شود تحصیل آن جز به سالهای دراز ممکن نگردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 253). - مستغرق گردانیدن، مصروف ساختن. به کاربردن: روزگاری دراز در آن مستغرق گردانیدم. (کلیله و دمنه). - مستغرق گشتن، هزینه و صرف شدن: اگر مخلوقی خواستی که این معانی را در عبارت آرد بسی کاغذ مستغرق گشتی. (کلیله و دمنه). ، سنگین چون خواب. (اقرب الموارد) : أنام [الاشنه] الصبیان نوماً مستغرقاً. (ابن البیطار)