نعت مفعولی ازاستشاره. مشورت کرده شده یعنی آنکه با او مشورت کنند و از او صلاح پرسند. (غیاث) (آنندراج). کنکاش خواسته شده. کسی که از او طلب مشورت کنند. (ناظم الاطباء). مصلحت گذار. رای زن. رجوع به استشاره شود: گفت پیغمبر بکن ای رای زن مشورت کالمستشار مؤتمن. مولوی (مثنوی). مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش ساقیا می ده به قول مستشار مؤتمن. حافظ. - امثال: المستشار مؤتمن (حدیث). باآنکه رای زنند خیانت نورزد. رای زننده استوار باشد. (امثال و حکم دهخدا). ، در اصطلاح عدلیه و دادگستری، هریک از اعضای اصلی دادگاههایی که بیش از یک تن آنها را اداره می کند. توضیح اینکه دادگاههایی که اعضای اصلی آن بیش از یک تن است از قبیل دادگاههای استان و دیوان عالی کشور و دیوان کیفر، اعضای دادگاه از یک رئیس و چند مستشار تشکیل می شوند که هر کدام بالتساوی حق یک رأی دارند و رأی اکثریت اعضا قابل اجرا است، هر یک از اعضای شعب دیوان محاسبات، کارآزموده و مطلع و ذوفنی که راهنمون شود در امری یا شغلی یا مسأله ای (چنانکه سالها پیش مستشاران بلژیکی که به اصلاح و آموزش مسائل گمرکی ایران آمدند و مستشاران سوئدی که به اصلاح و آموزش مسائل پلیسی گمارده شدند و مستشاران امریکائی که به امور مالی پرداختند)
نعت مفعولی ازاستشاره. مشورت کرده شده یعنی آنکه با او مشورت کنند و از او صلاح پرسند. (غیاث) (آنندراج). کنکاش خواسته شده. کسی که از او طلب مشورت کنند. (ناظم الاطباء). مصلحت گذار. رای زن. رجوع به استشاره شود: گفت پیغمبر بکن ای رای زن مشورت کالمستشار مؤتمن. مولوی (مثنوی). مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش ساقیا می ده به قول مستشار مؤتمن. حافظ. - امثال: المستشار مؤتمن (حدیث). باآنکه رای زنند خیانت نورزد. رای زننده استوار باشد. (امثال و حکم دهخدا). ، در اصطلاح عدلیه و دادگستری، هریک از اعضای اصلی دادگاههایی که بیش از یک تن آنها را اداره می کند. توضیح اینکه دادگاههایی که اعضای اصلی آن بیش از یک تن است از قبیل دادگاههای استان و دیوان عالی کشور و دیوان کیفر، اعضای دادگاه از یک رئیس و چند مستشار تشکیل می شوند که هر کدام بالتساوی حق یک رأی دارند و رأی اکثریت اعضا قابل اجرا است، هر یک از اعضای شعب دیوان محاسبات، کارآزموده و مطلع و ذوفنی که راهنمون شود در امری یا شغلی یا مسأله ای (چنانکه سالها پیش مستشاران بلژیکی که به اصلاح و آموزش مسائل گمرکی ایران آمدند و مستشاران سوئدی که به اصلاح و آموزش مسائل پلیسی گمارده شدند و مستشاران امریکائی که به امور مالی پرداختند)
مشتار. (برهان). گیاهی است دوائی که بوی خوش دارد و در غایت تلخی و آن را مروه نیز گویند. (جهانگیری). گیاهی است دوائی و بوی خوشی دارد و در غایت تلخی هم هست و آن را مرو گویند. (برهان). به هندی افسنتین است. (مخزن الادویه) : اگر خواهی ز تب زنهار زنهار کفی از داروی مستار دست آر. ملامحمد تانیسری (از آنندراج)
مشتار. (برهان). گیاهی است دوائی که بوی خوش دارد و در غایت تلخی و آن را مروه نیز گویند. (جهانگیری). گیاهی است دوائی و بوی خوشی دارد و در غایت تلخی هم هست و آن را مرو گویند. (برهان). به هندی افسنتین است. (مخزن الادویه) : اگر خواهی ز تب زنهار زنهار کفی از داروی مستار دست آر. ملامحمد تانیسری (از آنندراج)
نعت مفعولی از مصدر استجاره، آنکه طلب امن از او کنند. (غیاث). پناه. پناهگیر: سوی خود کن این خفاشان را مطار زین خفاشیشان بخر ای مستجار. مولوی (مثنوی). رجوع به استجاره شود
نعت مفعولی از مصدر استجاره، آنکه طلب امن از او کنند. (غیاث). پناه. پناهگیر: سوی خود کن این خفاشان را مطار زین خفاشیشان بخر ای مستجار. مولوی (مثنوی). رجوع به استجاره شود
نعت فاعلی از استشعار. شعارپوشنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پنهان در دل خود ترسنده. (غیاث). پنهان دارندۀ ترس و بیم در دل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استشعار شود: انتصب منصب آبائه الراشدین و قعد مقعد سلفه من الائمهالمهدیین فصلوات اﷲ علیهم أجمعین مستشعراً من قهر اﷲ تعالی فیما یسرو یعلن. (تاریخ بیهقی ص 301). وزیر پدرش از وی نفور شد و مستشعر و در باطن با اسکندر رومی یکی شد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55). دوم آنک وزیر پدرش رشتین ازاین دارا مستشعر بود و اسکندر را دلیر گردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). هرقل برگ ساخت و خروج کرد وشهر براز از اپرویز مستشعر بود و ولایت نگاه داشت و به جنگ رومیان برفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104 و 105). و همه حشم را مستشعر و نفور می داشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 107). از این اندیشه مستشعر شد و بی آرام گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 227). ابوعلی از بیستون بن تیجاسف و مخالصت او مستشعر شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 265). ابوالحسین آگاه شد و مستشعر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 73). ملک نوح با وزیر خویش عبدالله بن غریر مشورت کرد و او بسبب نسبتی که در مقدمه یاد کرده آمدمستشعر و هراسان بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 168). پدر خایف و مستشعر که نباید کی در گردابی افتد، یا نهنگی آهنگ او کند. (سندبادنامه ص 115). در آن وقت سلطان از جانب خان ختای مستشعر بود. (جهانگشای جوینی)
نعت فاعلی از استشعار. شعارپوشنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پنهان در دل خود ترسنده. (غیاث). پنهان دارندۀ ترس و بیم در دل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استشعار شود: انتصب منصب آبائه الراشدین و قعد مقعد سلفه من الائمهالمهدیین فصلوات اﷲ علیهم أجمعین مستشعراً من قهر اﷲ تعالی فیما یسرو یعلن. (تاریخ بیهقی ص 301). وزیر پدرش از وی نفور شد و مستشعر و در باطن با اسکندر رومی یکی شد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55). دوم آنک وزیر پدرش رشتین ازاین دارا مستشعر بود و اسکندر را دلیر گردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). هرقل برگ ساخت و خروج کرد وشهر براز از اپرویز مستشعر بود و ولایت نگاه داشت و به جنگ رومیان برفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104 و 105). و همه حشم را مستشعر و نفور می داشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 107). از این اندیشه مستشعر شد و بی آرام گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 227). ابوعلی از بیستون بن تیجاسف و مخالصت او مستشعر شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 265). ابوالحسین آگاه شد و مستشعر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 73). ملک نوح با وزیر خویش عبدالله بن غریر مشورت کرد و او بسبب نسبتی که در مقدمه یاد کرده آمدمستشعر و هراسان بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 168). پدر خایف و مستشعر که نباید کی در گردابی افتد، یا نهنگی آهنگ او کند. (سندبادنامه ص 115). در آن وقت سلطان از جانب خان ختای مستشعر بود. (جهانگشای جوینی)
نعت فاعلی از استشاره. کنکاش خواهنده. (منتهی الارب). مشورت خواه. مشورت کننده، گشن و شتری که ناقۀ زاینده را از نازاینده بشناسد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استشاره شود
نعت فاعلی از استشاره. کنکاش خواهنده. (منتهی الارب). مشورت خواه. مشورت کننده، گشن و شتری که ناقۀ زاینده را از نازاینده بشناسد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استشاره شود
نعت مفعولی از استعاره. عاریت گرفته شده. (غیاث) (آنندراج). عاریه. (منتهی الارب). عاریت خواسته. (دهار). عاریت شده و وام گرفته شده. (ناظم الاطباء). عاریتی. رجوع به استعاره شود: این همی گوید که دارم ملکت از تو عاریت وان همی گوید که دارم دولت از تو مستعار. منوچهری. راهبری بود سوی عمر ابد این عدوی عمر مستعار مرا. ناصرخسرو. بگاه دشمن تو هست مستعار شها نه پایدار بود هر چه مستعار بود. قطران. هر چیز که گیتی بدان بنازد از همت تو مستعار دارد. مسعودسعد. شادی مکن به خواسته و آز کم نمای کان هرچه هست جز ز جهان مستعار نیست. مسعودسعد. شتابش عادتی زادۀ طبیعی است درنگش بازجوئی مستعار است. مسعودسعد. دانی که از زمانه جز احسان و نام نیک حقا که هر چه هست بجز مستعار نیست. سنائی. ای ملک راستین بر سر تو سایبان وی فلک المستقیم از در تو مستعار. خاقانی. ای فلک را رفعت تو مستعار مستعانم شو که هستم مستعین. خاقانی. این فال ز سعد مستعار است هستیش ز مستعان ببینم. خاقانی. نور آن رخسار برهاند ز نار هین مشو قانع به نور مستعار. مولوی. ما اعتماد بر کرم مستعان کنیم کان تکیه عار بود که بر مستعار کرد. سعدی. هان تا سپر نیفکنی از حملۀ فصیح کو را جز این مبالغۀ مستعار نیست. سعدی (گلستان). - حیات مستعار، زندگی این جهان. عمر گذران. زندگی روزگذر و غیرجاوید. - نام مستعار، نامی که کسی بر خود نهد و آن نام حقیقی اونباشد، چنانکه در نوشتن مقالتهای روزنامه ها و مجله ها و یا قطعه هائی از شعر که نویسنده یا شاعر نامی دیگر بر خود می نهد. ، دست بدست گرفته. (منتهی الارب)
نعت مفعولی از استعاره. عاریت گرفته شده. (غیاث) (آنندراج). عاریه. (منتهی الارب). عاریت خواسته. (دهار). عاریت شده و وام گرفته شده. (ناظم الاطباء). عاریتی. رجوع به استعاره شود: این همی گوید که دارم ملکت از تو عاریت وان همی گوید که دارم دولت از تو مستعار. منوچهری. راهبری بود سوی عمر ابد این عدوی عمر مستعار مرا. ناصرخسرو. بگاه دشمن تو هست مستعار شها نه پایدار بود هر چه مستعار بود. قطران. هر چیز که گیتی بدان بنازد از همت تو مستعار دارد. مسعودسعد. شادی مکن به خواسته و آز کم نمای کان هرچه هست جز ز جهان مستعار نیست. مسعودسعد. شتابش عادتی زادۀ طبیعی است درنگش بازجوئی مستعار است. مسعودسعد. دانی که از زمانه جز احسان و نام نیک حقا که هر چه هست بجز مستعار نیست. سنائی. ای ملک راستین بر سر تو سایبان وی فلک المستقیم از در تو مستعار. خاقانی. ای فلک را رفعت تو مستعار مستعانم شو که هستم مستعین. خاقانی. این فال ز سعد مستعار است هستیش ز مستعان ببینم. خاقانی. نور آن رخسار برهاند ز نار هین مشو قانع به نور مستعار. مولوی. ما اعتماد بر کرم مستعان کنیم کان تکیه عار بود که بر مستعار کرد. سعدی. هان تا سپر نیفکنی از حملۀ فصیح کو را جز این مبالغۀ مستعار نیست. سعدی (گلستان). - حیات مستعار، زندگی این جهان. عمر گذران. زندگی روزگذر و غیرجاوید. - نام مستعار، نامی که کسی بر خود نهد و آن نام حقیقی اونباشد، چنانکه در نوشتن مقالتهای روزنامه ها و مجله ها و یا قطعه هائی از شعر که نویسنده یا شاعر نامی دیگر بر خود می نهد. ، دست بدست گرفته. (منتهی الارب)