جدول جو
جدول جو

معنی مستزید - جستجوی لغت در جدول جو

مستزید
آنکه چیزی زیادتر بخواهد، افزون خواهنده، زیاده طلب، کنایه از گله مند، آزرده خاطر
تصویری از مستزید
تصویر مستزید
فرهنگ فارسی عمید
مستزید
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استزاده. مقصرشمرنده و فزونی خواهنده از کسی. زیادت خواه. بیشی خواه. (اقرب الموارد). رجوع به استزاده شود، آزرده: به دیگر ناصحان استخفاف روا داشت (شیر) تا همه مستزید گشتند. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
مستزید
زیادت خواه زیاده طلب، گله مند شاکی رنجیده
تصویری از مستزید
تصویر مستزید
فرهنگ لغت هوشیار
مستزید
((مُ تَ))
زیاده طلب، رنجیده خاطر، گله مند
تصویری از مستزید
تصویر مستزید
فرهنگ فارسی معین
مستزید
آزرده، رنجیده، رنجیده خاطر، گله مند، شاکی، زیاده خواه، زیاده طلب
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستحیل
تصویر مستحیل
محال، نابودنی، امری که محال و غیر ممکن به نظر آید، از حال خود برگشته، تغییر شکل یافته، جسمی که تبدیل به جسم دیگر شده باشد، مکار، حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجیز
تصویر مستجیز
آنکه کاری یا چیزی را جایز می داند، جایزداننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجیر
تصویر مستجیر
زنهارخواهنده، پناه برنده، پناهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستفید
تصویر مستفید
استفاده کننده، فایده گیرنده، بهره مند، کسی که طلب بهره و فایده بکند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبعد
تصویر مستبعد
دور، بعید، دوراز آنتظار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجیب
تصویر مستجیب
اجابت کننده، قبول کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستدیر
تصویر مستدیر
گرد و دایره مانند، مدور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسترشد
تصویر مسترشد
راه راست جوینده، سالک
فرهنگ فارسی عمید
در بدیع شعری که در آخر هر مصراع آن چند کلمۀ زیاده از وزن می آورند، برای مثال ای کامگارسلطان انصاف تو به گیهان ی گشته عیان / مسعودشهریاری خورشید نامداری ی اندر جهان / ای اوج چرخ جایت گیتی ز روی و رایت ی چون بوستان (مسعودسعد - ۴۵۵)، افزون شده، زیاد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
نعت مفعولی از استزاده. زیادکرده شده. (منتهی الارب). افزون شده. زیادشده. رجوع به افزون و استزاده شود:
مر ترا ای هم به دعوی مستزاد
این بدستت از جهاد و اعتقاد.
مولوی (مثنوی).
نکته ای زان شرح گوید اوستاد
تا شناسی علم او را مستزاد.
مولوی (مثنوی).
، (اصطلاح ادبی) قصیده یا قطعه یا رباعی و جز آن که در دنبال هر مصراعی از آن مصراعی به وزن کوتاهتر به قافیۀ همان مصراع آرند. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوعی از شعر که در آخر هر مصرع کلمه ای زیاده از وزن آورند. (از غیاث) (آنندراج). کلامی است که زیاده کرده شود در آخر بیت یا آخر هر مصراع آن، و شرط است رعایت قافیه در مستزاد و ربط آن به حسب معنی به کلام منظوم در سیاق و سباق اما بیت باید که بی فقرۀ مستزاد در نفس خویش تمام باشد چنانچه اگر مستزاد باشد یا نباشد معنی بیت موقوف بر آن نباشد.
مثال آنچه مستزاد بعد از بیتی واقعشود:
رفتم به طبیب و گفتمش بیمارم
از اول شب تا به سحر بیدارم
درمانم چیست ؟
نبضم چو طبیب دید گفت از سر لطف
جز عشق نداری مرضی پندارم
معشوق تو کیست ؟
مثال آنچه مستزاد در آخر هر مصراع زیاد کرده شود:
یک چند پی زینت و زیور گشتیم
در عهد شباب
یک چند پی کاغذ و دفتر گشتیم
خواندیم کتاب
چون واقف از این جهان ابتر گشتیم
نقشیست بر آب
دست از همه شستیم و قلندر گشتیم
ما را دریاب.
و این طریق متقدمان است، اما امیرخسرو تصرفی لطیف کرده و ابیات را موقوف گردانیده و مستزاد را حامل ساخته. مثال هر دو یک رباعی بقلم آمد و مصراع چهارم حامل و موقوف است:
شاهی که به دور دولتش در طربم
چون من همه کس
از بهر دوامش به دعا روز و شبم
در جمله نفس
هر چند که شاه شهر می بخشد زر
در گاه سخا
من بنده بتفویض ز شه می طلبم
یک ذره و بس.
کذا فی مجمعالصنایع و جامعالصنایع. مثال مستزاد بعد از بیتی که بی فقرۀ مستزاد درست نیست، هم از امیرخسرو:
تا خط معنبر ز رخت بیرون جست
از بادۀ اشک خویش هر عاشق مست
رخ گلگون کرد
در جوی جمال تو مگر آب نماند
کان سبزه که زیر آب بودی پیوست
سر بیرون کرد.
و بعضی از متأخرین دو فقره مستزاد زیاد کرده اند و آن لطفی دیگر پیدا کرده. مثال آن در سه بیت بنظر آمده:
آن کیست که تقریر کند حال گدا را
در حضرت شاهی، با عزت و جاهی
از نغمۀ بلبل چه خبر باد صبا را
از ناله و آهی، هر شام و پگاهی
هر چند نیم لایق درگاه سلاطین
نومید نیم نیز، از طالع خویشم
شاهان چه عجب گر بنوازند گدا را
گاهی به نگاهی، در سالی و ماهی
زاری و زر و زور بود مایۀ عاشق
یا رحم ز معشوق، یا یاری طالع
نه زور مرا نه زر و نه رحم شما را
بس حال تباهی، پامال چو کاهی.
(از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 613 و 614).
ظاهراً مستزاد مسعودسعد (دیوان ص 561) در این نوع شعر کیفیتی خاص و قدمتی دارد، بیتی چند از آن چنین است:
ای کامگارسلطان انصاف تو به کیهان
گشته عیان
مسعود شهریاری خورشید نامداری
اندر جهان
ای اوج چرخ جایت گیتی ز روی و رایت
چون بوستان
چون تیغ آسمانگون گرددبه خوردن خون
همداستان
باشد به دستت اندر از گل بسی سبکتر
گرز گران..
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَیْیِ)
گران کننده نرخ. (آنندراج). نرخ گران شده و بالا رفته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آن که به تکلف افزاید در سخن و جز آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که می افزاید بر تأویل کلام و ضمیمه ای بدان متصل می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تزید شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استراده. چراکننده، کسی که نسبت به امر و فرمان خداوند نرمش داشته باشد، مطیع و منقاد. (اقرب الموارد) : مادر و برادران رکن الدین در آن یک سال که او بعد از پدر متملک بود وقتی که ازاو برنجیدندی و مسترید بودندی حوالت قتل پدر به وی کردندی. (جهانگشای جوینی). و رجوع به استراده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از مصدر استجاده، نیکویابندۀ چیزی و جیّدشمرنده. (آنندراج) (اقرب الموارد) ، جود و بخشش کسی را خواهنده. (اقرب الموارد) ، اسپ نیکورو و جواد خواهنده. (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به استجاده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استزاره. زیارت خواهنده. (منتهی الارب). درخواست کننده دیدار کسی. (اقرب الموارد). رجوع به استزاره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استفاده. فائده گیرنده و فائده خواهنده. (آنندراج). فائده گیر. سودخواه. فائده طلب. خواهندۀ سود و فایده. بهره مند. سودمند. استفاده کننده. طالب فائده. و رجوع به استفاده شود: آنچه ممکن شد در تفهیم متعلم و تلقین مستفید در شرح و بسط تقدیم افتاد. (کلیله و دمنه). (ابومنصور) کاتب...بود... مشتری مشتری سعادت او و کیوان مستفید دهای او. (ترجمه تاریخ یمینی ص 283). بر زبان قلم به سمع مستفیدان رسانیده آید. (جهانگشای جوینی).
مستفیدی اعجمی شد آن کلیم
تا عجمیان را کند زان سر علیم.
مولوی (مثنوی).
گر پذیرند آن نفاقش را رهید
شد نفاقش عین صدق مستفید.
مولوی (مثنوی).
- مستفید شدن، سودمند شدن. (ناظم الاطباء).
- مستفید گشتن، بهره مند گشتن. سود بردن: چه شود اگر در این خطه روزی چند بیاسائی تا به خدمت تو مستفید گردیم. (گلستان). اما به شنیدن این حکایت مستفید گشتم. (گلستان). دیگران هم به برکت انفاس شما مستفید گردند. (گلستان). بدین حکایت که شنیدم مستفید گشتم و امثال مرا همه عمر این نصیحت به کار آید. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استقاده. آنکه زمام اختیار به دست دیگری دهد. (از منتهی الارب). مطیع و فرمانبردار و رام. (ناظم الاطباء) ، کشنده را کشتن فرمودن خواهنده از حاکم. (از منتهی الارب). رجوع به استقاده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استعاده. عادت خویش کننده چیزی را، خواهندۀ اعاده و تکرار مطلبی. (اقرب الموارد). رجوع به استعاده شود
لغت نامه دهخدا
دور شمرده، دور از باور باور نکردنی دور شمرنده، دوری جوینده بعیدشمرده شده آنچه عقلا بعید بنظرآید: از فلان این کار مستبعد نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستثیر
تصویر مستثیر
برانگیزاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستجیب
تصویر مستجیب
اجابت کننده، جواب گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستجیر
تصویر مستجیر
پناه جوینده و زنهار خواهنده
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی جایزه خواهنده زه خواهنده، پروانه خواه پرگخواه اجازه خواهنده، آنکه جواز خواهد، کسی که صله و جایزه طلبد جمع مستجیزین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزاید
تصویر متزاید
اضافه شده، زیادتر و افزونتر و فراوانتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستزاد
تصویر مستزاد
زیاد کرده شده، افزون شده
فرهنگ لغت هوشیار
سود یاب بهره ور فایده گیرنده سود خواهنده بهره مند: ومواعظ بسیار لایق هر حکایت در و زیادت گردانید تامستفیدان ادب... را بمطالعه آن رغبت زیادت گردد، جمع مستفیدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزید
تصویر متزید
گرانفروش، بیشگوی بیش سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستریح
تصویر مستریح
طالب استراحت خواستارراحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستزاد
تصویر مستزاد
((مُ تَ))
افزون شده، زیاد شده، نوعی شعر که در آخر هر مصراع عبارتی کوتاه شبیه به نثر مسجّع بیفزایند که در معنی با آن مصرع مربوط اما از وزن اصلی شعر خارج و زاید باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستفید
تصویر مستفید
((مُ تَ))
استفاده کننده، فایده گیرنده، بهره مند
فرهنگ فارسی معین
برخوردار، بهره مند، بهره ور، بهره یاب، متمتع، منتفع
فرهنگ واژه مترادف متضاد