جدول جو
جدول جو

معنی مستدق - جستجوی لغت در جدول جو

مستدق
(مُ تَ دِق ق)
نعت فاعلی ازاستدقاق. باریک شونده. (آنندراج) (اقرب الموارد). باریک و نازک و دقیق، اندک، کوچک و خرد. (ناظم الاطباء). رجوع به استدقاق شود
لغت نامه دهخدا
مستدق
(مُ تَ دَق ق)
اسم مکان از استدقاق. جزء باریک و یا جای باریک. (ناظم الاطباء) ، مستدق الساعد، مقدم بازو متصل به بند دست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استدقاق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسترق
تصویر مسترق
آنکه به بردگی گرفته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستدل
تصویر مستدل
ثابت کرده شده با دلیل و برهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستدل
تصویر مستدل
طلب دلیل کننده، آنکه دلیل می خواهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحق
تصویر مستحق
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، شایگان، خورا، باب، اندرخور، مناسب، ارزانی، سازوار، فرزام، صالح، محقوق، فراخور، شایان، خورند، بابت
کنایه از مسکین
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ رِق ق)
نعت فاعلی از استرقاق. به بردگی گیرنده برده را. (اقرب الموارد). رجوع به استرقاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِل ل)
نعت فاعلی از استدلال. طلب دلیل کننده. (غیاث) (آنندراج). استدلال کننده. دلیل جوینده. برهان خواه. رجوع به استدلال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَل ل)
نعت مفعولی از استدلال. اثبات کرده شده با دلیل و برهان. (ناظم الاطباء) :
گل علم اعتقاد خاقانی است
خارش از جهل مستدل منهید.
خاقانی.
و رجوع به استدلال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِنْ)
مستدعی. نعت فاعلی از مصدر استدعاء. رجوع به مستدعی و استدعاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِق ق)
نعت فاعلی از استحقاق. رجوع به استحقاق شود. سزاوارشونده. (آنندراج). مستوجب. (اقرب الموارد). سزاوار. لایق. شایسته. درخور. ارزانی:
بود پادشا مستحق تر کسی
که دارد نگه چیز و دارد بسی.
ابوشکور.
ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی
گر غم خوری سزد که به غم هم تو حقوری.
فرخی.
که مستحق تر از او ملک را و شاهی را
ز جملۀ همه شاهان تازی و دهقان.
فرخی.
من بنده را زبان شکر این نعمت نیست و خویشتن را مستحق چنین نشناسم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). قدر این نعمت بشناس وشخص ما را پیش چشم دار و خدمتی پسندیده نمای تا مستحق زیادت نواخت گردی. (تاریخ بیهقی ص 272). کسانی که دست بزرگ وی نهاده بودند... نخواستند که کار ملک بدست مستحق افتد که ایشان را بر حدود وجوب بدارد. (تاریخ بیهقی).
اگر جبۀ خاره را مستحقم
ز تو بس کنم پشتک و زندنیچی.
سوزنی.
ملک موروث و مکتسب به وارث اهل و مستحق رسانید. (سندبادنامه ص 8). مستحق است که از شربت ضربت تیغ اسلام کاس درخورد او دهند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 354).
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند.
حافظ.
عطاش مستحق و غیرمستحق نشناخت
بنزد ابر چه ویران چه منزل آباد.
ابوطالب کلیم (آنندراج).
، فقیر که ازدر اعانت است. (یادداشت مرحوم دهخدا). بی بضاعت و بی چیز و کسی که سزاوار اعانت و دستگیری باشد. (ناظم الاطباء) :
به مستحقان ندهی و هرچه داری باز
دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک.
عنصری.
مثال داد تا هزار هزار درم از خزانه اطلاق گردد درویشان و مستحقان غزنی و نواحی آن را. (تاریخ بیهقی ص 273). مثال داد تا هزار هزار درم به مستحقان و درویشان دهند شکر این را. (تاریخ بیهقی ص 517). گفت من هیچ مستحق نشناسم در بست که زر بدیشان توان داد. (تاریخ بیهقی ص 522). هر مال و کراع و ملک که آن را خداوندی پدید نبودی بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت و بخش کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 91). نذر کن که صدقه و صلت به درویشان و مستحقان دهی. (سندبادنامه ص 109).
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند.
حافظ.
بدو گفتند کای مسکین مظلوم
نبوده مستحقی چون تو محروم.
جامی.
- امثال:
مستحق داند زرچیست.
مستحق محروم است.
- مستحقین زکات، کسانی که می توانند از مال زکات استفاده برند و ارتزاق کنند، هشت صنف هستند: مساکین، عاملین، فقرا، مؤلفه قلوبهم، رقاب (بردۀ آزادکرده) ، طلبکاران شخص ناعلاج و درمانده، ابن سبیل، در راه خدا که عمارت مساجد... باشد. (فرهنگ اصطلاحات فقهی از شرح لمعه)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ)
نعت مفعولی از استراق. دزدیده شده. سرقت شده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استراق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
نعت فاعلی از استراق. سرقت کننده. (اقرب الموارد) ، آنکه مخفیانه گوش میدهد و استراق سمع می کند. (اقرب الموارد). پنهانی گوش دارنده سخن کسی را. (منتهی الارب) ، منشی و کاتبی که برخی از محاسبات را مخفی بدارد و آشکار نکند. (اقرب الموارد) ، ناقص ضعیف خلقت، رجل مسترق العنق، کوتاه گردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استراق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَق ق)
نعت مفعولی از استرقاق. به بندگی گرفته شده و اسیر کرده شده. (غیاث) (آنندراج). برده ای که او را به بردگی گرفته باشند. (اقرب الموارد). مملوک. رجوع به استرقاق شود:
بندۀ شهوت بتر نزدیک حق
از غلام و بندگان مسترق.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
ماده اسب و مانند آن که آزمند گشن گردد. (از منتهی الارب). و رجوع به استیداق شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ بِ)
نعت فاعلی از استباق. پیشی گیرنده و درگذرنده از جای. (منتهی الارب). آنکه کوشش می کند پیشی گرفتن و درگذشتن را، آنکه غالب می شود در تیراندازی. (ناظم الاطباء). رجوع به استباق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تُ / مُتَ)
مستقه. معرب مشتۀ فارسی. مشته. جبۀ فراخ، آلتی از آلات موسیقی چینیان که از انبوبه هائی مرکب بود و فارسیان آن را بیشه مشته می نامیده اند. (مفاتیح العلوم خوارزمی). رجوع به مستقهشود، از وسایل تقسیم آب نهرها. مستقه. رجوع به مستقه شود: ذکر مقاسم آبهای آن و عدد مستقهای آن. (تاریخ قم ص 40)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِنْ)
مستدمی. نعت فاعلی از استدماء. رجوع به مستدمی و استدماء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِدد)
نعت فاعلی از استقداد. پیوسته باشنده بر کاری و چیزی برابرو هموار. (از منتهی الارب). امری که مستمر و مستوی شده باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به استقداد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ دَ)
نعت مفعولی از سردقه. رجوع به سردقه شود، بیت مسردق، خانه با سراپرده، یا آن که پایین و بالای آن هر دو پرده کشیده باشند. (منتهی الارب). خانه که بالا وپائین آن همگی بسته شده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
کج دهان در سخن گفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَدد)
نعت فاعلی از مصدر استداد. راست شده و استوارگشته. (ناظم الاطباء). بسته شده و مغلق. (اقرب الموارد) ، انباشته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به استداد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسردق
تصویر مسردق
سرا پرده، پرده کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحق
تصویر مستحق
سزاوار، لایق، شایسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستدل
تصویر مستدل
اثبات کرده شده با دلیل و برهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسترق
تصویر مسترق
دزدیده دزدیده شده دزد گوش گرفتار شده برده گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستق
تصویر مستق
پارسی تازی گشته مشته چغانه چغانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحق
تصویر مستحق
((مُ تَ حَ قّ))
سزاوار، شایسته، دارای استحقاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستدل
تصویر مستدل
((مُ تَ دَ لّ))
با دلیل و برهان ثابت شده. دارای دلیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستدل
تصویر مستدل
((مُ تَ دِ لّ))
دلیل جوینده، طلب برهان کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحق
تصویر مستحق
سزاوار، درخور
فرهنگ واژه فارسی سره
مبرهن، محکم، منطقی، مدلل
متضاد: نامستدل، غیرمستدل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درخور، سزاوار، شایسته، لایق، مستوجب، بی نوا، محتاج، فقیر، نیازمند
متضاد: بی نیاز، واجب الزکوه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شایسته
دیکشنری اردو به فارسی