نعت فاعلی از مصدر استحاره. راهی در جانب بیابان که دریافت نشود که تا کجا می کشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ابر گران و گرد برگشتۀ بی باد. (منتهی الارب). ابر سنگین و سرگردان که بادی ندارد تا آن را براند. (اقرب الموارد). رجوع به استحاره شود
نعت فاعلی از مصدر استحاره. راهی در جانب بیابان که دریافت نشود که تا کجا می کشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ابر گران و گرد برگشتۀ بی باد. (منتهی الارب). ابر سنگین و سرگردان که بادی ندارد تا آن را براند. (اقرب الموارد). رجوع به استحاره شود
نعت فاعلی از مصدر استحاله. مملو و ملآن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سخن که روی وی گردانیده باشند، یاسخن که سر و بن ندارد. (منتهی الارب). سخن باطل. (اقرب الموارد). رجوع به استحاله شود، محال و ناممکن. (غیاث) (آنندراج). ناشدنی. ممتنع. باورنکردنی: این خبر سخت مستحیل است و هیچ گونه دل و خرد این را قبول نمی کند. (تاریخ بیهقی ص 515). چو مستحیلان شوم و حرامخواره نه ایم از این سبب همه ساله اسیر حرمانیم. مسعودسعد (ص 366). مستحیل چگونه در حد امکان آید. (سندبادنامه ص 70). واجب است و جایز است و مستحیل تو وسط را گیر در حزم ای دخیل. مولوی (مثنوی). گفتم این ماخولیا بود و محال هیچ گرددمستحیلی وصف حال. مولوی (مثنوی). - مستحیل الاندراس، چیزی که مندرس نمی شود و ضایع نمی گردد. (ناظم الاطباء). ، از حالی به حالی گردنده. (غیاث) (آنندراج). متغیر و مبدل و برگشته و تغییریافته. دگرگون و از حال خود برگشته. (ناظم الاطباء) : بسبب تازگی خربزۀ هندو (یعنی هندوانه) و بسبب گرمی معده و جگر بسیار بود که مستحیل شود یعنی از حال خویش بگردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، حیله گر. (غیاث) (آنندراج). محیل و حیله گر و مکار. (ناظم الاطباء) : ای مسلمانان فغان زان دلربای مستحیل کو جهان بر جان من چون سد اسکندر کند. سنائی
نعت فاعلی از مصدر استحاله. مملو و ملآن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سخن که روی وی گردانیده باشند، یاسخن که سر و بن ندارد. (منتهی الارب). سخن باطل. (اقرب الموارد). رجوع به استحاله شود، محال و ناممکن. (غیاث) (آنندراج). ناشدنی. ممتنع. باورنکردنی: این خبر سخت مستحیل است و هیچ گونه دل و خرد این را قبول نمی کند. (تاریخ بیهقی ص 515). چو مستحیلان شوم و حرامخواره نه ایم از این سبب همه ساله اسیر حرمانیم. مسعودسعد (ص 366). مستحیل چگونه در حد امکان آید. (سندبادنامه ص 70). واجب است و جایز است و مستحیل تو وسط را گیر در حزم ای دخیل. مولوی (مثنوی). گفتم این ماخولیا بود و محال هیچ گرددمستحیلی وصف حال. مولوی (مثنوی). - مستحیل الاندراس، چیزی که مندرس نمی شود و ضایع نمی گردد. (ناظم الاطباء). ، از حالی به حالی گردنده. (غیاث) (آنندراج). متغیر و مبدل و برگشته و تغییریافته. دگرگون و از حال خود برگشته. (ناظم الاطباء) : بسبب تازگی خربزۀ هندو (یعنی هندوانه) و بسبب گرمی معده و جگر بسیار بود که مستحیل شود یعنی از حال خویش بگردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، حیله گر. (غیاث) (آنندراج). محیل و حیله گر و مکار. (ناظم الاطباء) : ای مسلمانان فغان زان دلربای مستحیل کو جهان بر جان من چون سد اسکندر کند. سنائی
برابر یکسان، راست راسته، هموار برابر یکسان: همه اندر صورت مردمی مستوی اند، هموار و برابر، راست مستقیم: پس روشن شد که نفس بجنبد نه مستوی و نه مستد بر. یا ترتیب مستوی. نوشتت اعداد است بصورت: 1 2 3 ... ... وآن ترتیب صعودی اعداداست مقابل ترتیب معکوس. یا سطح مستوی. سطح هموار و برابر: چو بر سپهر زند بانگ تابتات شوند زاضطراب چو بر سطح مستوی سیماب. (وحشی)
برابر یکسان، راست راسته، هموار برابر یکسان: همه اندر صورت مردمی مستوی اند، هموار و برابر، راست مستقیم: پس روشن شد که نفس بجنبد نه مستوی و نه مستد بر. یا ترتیب مستوی. نوشتت اعداد است بصورت: 1 2 3 ... ... وآن ترتیب صعودی اعداداست مقابل ترتیب معکوس. یا سطح مستوی. سطح هموار و برابر: چو بر سپهر زند بانگ تابتات شوند زاضطراب چو بر سطح مستوی سیماب. (وحشی)
وژولنده وژولنده خراج، برانگیزاننده (وژولیدن تقاضا کردن) برانگیزاننده ترغیب کننده مشوق: و از سر تشور و تخفربگوی استلذاء آن آبکامی مستحث اقتراح قدری شده است، محصل مالیات تحصیلدار: والمستحث و ژولنده خراج
وژولنده وژولنده خراج، برانگیزاننده (وژولیدن تقاضا کردن) برانگیزاننده ترغیب کننده مشوق: و از سر تشور و تخفربگوی استلذاء آن آبکامی مستحث اقتراح قدری شده است، محصل مالیات تحصیلدار: والمستحث و ژولنده خراج
ترفند گر، ناشدنی، دیسنده، یاوه، فرساینده، ور تیشنده (تبدیل شونده) امری که محال و ناممکن باشد، جسمی که تبدیل بجسم دیگر شده مانند سگی که در نمکزارافتاده و تبدیل بنمک شود تبدیل شونده از حالی بحالی درآینده، مستهلک: امن دروی مستحیل و عدل دروی ناپدید کام دروی ناروا صحت دراو ناپایدار. (جمال الدین عبدالرزاق)، سخن بی سروته
ترفند گر، ناشدنی، دیسنده، یاوه، فرساینده، ور تیشنده (تبدیل شونده) امری که محال و ناممکن باشد، جسمی که تبدیل بجسم دیگر شده مانند سگی که در نمکزارافتاده و تبدیل بنمک شود تبدیل شونده از حالی بحالی درآینده، مستهلک: امن دروی مستحیل و عدل دروی ناپدید کام دروی ناروا صحت دراو ناپایدار. (جمال الدین عبدالرزاق)، سخن بی سروته