جدول جو
جدول جو

معنی مستحی - جستجوی لغت در جدول جو

مستحی
(مُ تَ)
مخفف مستحیی. نعت فاعلی از استحیاء. (اقرب الموارد). رجوع به مستحیی و استحیاء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مساحی
تصویر مساحی
مساحت کردن، اندازه گیری زمین، نقشه برداری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحق
تصویر مستحق
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، شایگان، خورا، باب، اندرخور، مناسب، ارزانی، سازوار، فرزام، صالح، محقوق، فراخور، شایان، خورند، بابت
کنایه از مسکین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسیحی
تصویر مسیحی
معتقد به دین مسیح، مربوط به مسیحیت مثلاً کشورهای مسیحی، در موسیقی گوشه ای در آواز افشاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحل
تصویر مستحل
کسی که به حلال وحرام اهمیت نمی دهد، بی بند و بار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحیل
تصویر مستحیل
محال، نابودنی، امری که محال و غیر ممکن به نظر آید، از حال خود برگشته، تغییر شکل یافته، جسمی که تبدیل به جسم دیگر شده باشد، مکار، حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستوی
تصویر مستوی
برابر، در ریاضیات هموار، راست و درست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستضی
تصویر مستضی
طلب کنندۀ روشنایی، روشنایی طلب
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
نعت فاعلی از مصدر استحاره. راهی در جانب بیابان که دریافت نشود که تا کجا می کشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ابر گران و گرد برگشتۀ بی باد. (منتهی الارب). ابر سنگین و سرگردان که بادی ندارد تا آن را براند. (اقرب الموارد). رجوع به استحاره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
ستم کننده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از مصدر استحاله. مملو و ملآن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سخن که روی وی گردانیده باشند، یاسخن که سر و بن ندارد. (منتهی الارب). سخن باطل. (اقرب الموارد). رجوع به استحاله شود، محال و ناممکن. (غیاث) (آنندراج). ناشدنی. ممتنع. باورنکردنی: این خبر سخت مستحیل است و هیچ گونه دل و خرد این را قبول نمی کند. (تاریخ بیهقی ص 515).
چو مستحیلان شوم و حرامخواره نه ایم
از این سبب همه ساله اسیر حرمانیم.
مسعودسعد (ص 366).
مستحیل چگونه در حد امکان آید. (سندبادنامه ص 70).
واجب است و جایز است و مستحیل
تو وسط را گیر در حزم ای دخیل.
مولوی (مثنوی).
گفتم این ماخولیا بود و محال
هیچ گرددمستحیلی وصف حال.
مولوی (مثنوی).
- مستحیل الاندراس، چیزی که مندرس نمی شود و ضایع نمی گردد. (ناظم الاطباء).
، از حالی به حالی گردنده. (غیاث) (آنندراج). متغیر و مبدل و برگشته و تغییریافته. دگرگون و از حال خود برگشته. (ناظم الاطباء) : بسبب تازگی خربزۀ هندو (یعنی هندوانه) و بسبب گرمی معده و جگر بسیار بود که مستحیل شود یعنی از حال خویش بگردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، حیله گر. (غیاث) (آنندراج). محیل و حیله گر و مکار. (ناظم الاطباء) :
ای مسلمانان فغان زان دلربای مستحیل
کو جهان بر جان من چون سد اسکندر کند.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَحْ)
نعت فاعلی از مصدر استحیاء. شرمگن. شرمگین. خجلت زده. (اقرب الموارد). رجوع به استحیاء شود
لغت نامه دهخدا
برابر یکسان، راست راسته، هموار برابر یکسان: همه اندر صورت مردمی مستوی اند، هموار و برابر، راست مستقیم: پس روشن شد که نفس بجنبد نه مستوی و نه مستد بر. یا ترتیب مستوی. نوشتت اعداد است بصورت: 1 2 3 ... ... وآن ترتیب صعودی اعداداست مقابل ترتیب معکوس. یا سطح مستوی. سطح هموار و برابر: چو بر سپهر زند بانگ تابتات شوند زاضطراب چو بر سطح مستوی سیماب. (وحشی)
فرهنگ لغت هوشیار
مسیهی ترسایی (نصرانی) آنکه بردین عیسی مسیح باشد عیسوی، جمع مسیحیون مسیحیین، الف - یکی از گوشه های دستگاه شور. ب - گوشه ای از دستگاه سه گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستضی
تصویر مستضی
نور جوینده روشنایی طلب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحق
تصویر مستحق
سزاوار، لایق، شایسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحل
تصویر مستحل
درخواست کننده از کسی که چیزی را برای او حلال کند، حلال شمرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحم
تصویر مستحم
جای غسل کردن، آنجه که سر و تن را شویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحب
تصویر مستحب
عملی که بجا آوردنش ثواب داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
وژولنده وژولنده خراج، برانگیزاننده (وژولیدن تقاضا کردن) برانگیزاننده ترغیب کننده مشوق: و از سر تشور و تخفربگوی استلذاء آن آبکامی مستحث اقتراح قدری شده است، محصل مالیات تحصیلدار: والمستحث و ژولنده خراج
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده باژوژولی محصلی مالیات تحصیلداری: وی را بنواخت و بزرگ شغلی فرموداو را وبه مستحثی رفت و بزرگ مالی یافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساحی
تصویر مساحی
در تازی نیامده زمین پیمایی مساحت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحیه
تصویر مستحیه
گیاه حساس
فرهنگ لغت هوشیار
ترفند گر، ناشدنی، دیسنده، یاوه، فرساینده، ور تیشنده (تبدیل شونده) امری که محال و ناممکن باشد، جسمی که تبدیل بجسم دیگر شده مانند سگی که در نمکزارافتاده و تبدیل بنمک شود تبدیل شونده از حالی بحالی درآینده، مستهلک: امن دروی مستحیل و عدل دروی ناپدید کام دروی ناروا صحت دراو ناپایدار. (جمال الدین عبدالرزاق)، سخن بی سروته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحیف
تصویر مستحیف
ستم کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحیر
تصویر مستحیر
باده گوارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحیل
تصویر مستحیل
((مُ تَ))
سخن محال، امری که محال و غیر ممکن باشد، از حالی به حالی درآینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحل
تصویر مستحل
((مُ تَ حَ لّ))
حلال پنداشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحق
تصویر مستحق
((مُ تَ حَ قّ))
سزاوار، شایسته، دارای استحقاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحث
تصویر مستحث
((مُ تَ حِ ثّ))
برانگیزاننده، مشوق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحب
تصویر مستحب
((مُ تَ حَ بّ))
کاری که انجام دادن آن بهتر از ترک آن باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحب
تصویر مستحب
شایسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مستحق
تصویر مستحق
سزاوار، درخور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مسیحی
تصویر مسیحی
ترسایی
فرهنگ واژه فارسی سره
استحاله، تغییریافته، دگرگون، مبدل، مستهلک، محال، ناممکن، مکار، حیله گر، محیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد