جدول جو
جدول جو

معنی مستحقر - جستجوی لغت در جدول جو

مستحقر
(مُ تَ قَ)
نعت مفعولی از مصدر استحقار. خوارداشته. خوارشده. حقیرشده. حقیر داشته شده. (اقرب الموارد). رجوع به استحقار شود
لغت نامه دهخدا
مستحقر
(مُ تَ قِ)
نعت فاعلی از مصدر استحقار. خرد و خوار شمرنده. (آنندراج). حقیردارنده. خواردارنده. (اقرب الموارد). رجوع به استحقار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستحق
تصویر مستحق
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، شایگان، خورا، باب، اندرخور، مناسب، ارزانی، سازوار، فرزام، صالح، محقوق، فراخور، شایان، خورند، بابت
کنایه از مسکین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
جای گرفته، قرارگاه، جای قرار گرفتن، مقر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحضر
تصویر مستحضر
آگاه، مطلع
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ ضِ)
نعت فاعلی از مصدر استحضار. دواننده. (آنندراج) (اقرب الموارد) ، بخود بازآینده. (آنندراج). رجوع به استحضار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
نعت فاعلی از استحجار. گل سخت شونده چون سنگ. (آنندراج) (اقرب الموارد). سنگ شده. سنگی گرفته. عظیم سخت شده. سنگ گشته. به سنگ بدل شده. رجوع به استحجار شود: اًنه نفط مستحجر مشابه للاحجار السود التی یسجر به التنانیر بفرغانه. (الجماهر بیرونی ص 199 س 14)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
نعت فاعلی از مصدر استحسار. مانده و خسته. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به استحسار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ضَ)
نعت مفعولی از مصدر استحضار. حاضر کرده شده. (اقرب الموارد). حاضر. آماده یافته شده. حاصل شده. (ناظم الاطباء). رجوع به استحضار شود، آگاه. واقف. مطلع. با خبر. خبردار. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مستحضر بودن، آگاه بودن. اطلاع داشتن.
- مستحضر داشتن، به اطلاع رساندن.
- مستحضر شدن، آگاه شدن.
- مستحضر کردن، آگاهانیدن.
- مستحضر نمودن، به آگاهی رساندن
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از مصدر استحاره. راهی در جانب بیابان که دریافت نشود که تا کجا می کشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ابر گران و گرد برگشتۀ بی باد. (منتهی الارب). ابر سنگین و سرگردان که بادی ندارد تا آن را براند. (اقرب الموارد). رجوع به استحاره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
شتران فربه شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیقار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
نعت فاعلی از مصدر استحفار. جوی سزاوار کندن. (ناظم الاطباء). جویی که وقت حفر آن فرارسیده باشد. (اقرب الموارد). رجوع به استحفار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستحق
تصویر مستحق
سزاوار، لایق، شایسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحضر
تصویر مستحضر
آماده کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحقه
تصویر مستحقه
مونث مستحق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
قرار گیرنده و ساکن و متمکن و ثابت شونده در جایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحیر
تصویر مستحیر
باده گوارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحضر
تصویر مستحضر
((مُ تَ ض))
آگاه، مطلع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحق
تصویر مستحق
((مُ تَ حَ قّ))
سزاوار، شایسته، دارای استحقاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
((مُ تَ قَ رّ))
پایدار، استوار، استقرار یافته، قرار گرفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحق
تصویر مستحق
سزاوار، درخور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
ماندگار، برپا شده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مستحضر
تصویر مستحضر
آگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
آگاه، باخبر، خبردار، درجریان، مخبر، مطلع، واقف
متضاد: بی خبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
Established
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
établi
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
estabelecido
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
etabliert
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
założony
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
установленный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
встановлений
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
gevestigd
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
establecido
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
stabilito
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از مستقر
تصویر مستقر
स्थापित
دیکشنری فارسی به هندی