جدول جو
جدول جو

معنی مستجنب - جستجوی لغت در جدول جو

مستجنب(مُ تَ نِ)
نعت فاعلی از مصدر استجناب. جنب شونده. (اقرب الموارد). رجوع به استجناب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستانه
تصویر مستانه
(دخترانه)
خوشحال، مانند مست، مستی آور، سرخوش و شاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مستجلب
تصویر مستجلب
جلب کننده به سوی خود، کشاننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجاب
تصویر مستجاب
برآورده شده، اجابت شده، به اجابت رسیده، قبول شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستانه
تصویر مستانه
با خوشحالی مانند مستان، مست کننده، کنایه از با حالت مستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستثنا
تصویر مستثنا
چیزی که از حکم عمومی خارج و برکنار شده باشد، استثناشده، بیرون کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجیز
تصویر مستجیز
آنکه کاری یا چیزی را جایز می داند، جایزداننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجیر
تصویر مستجیر
زنهارخواهنده، پناه برنده، پناهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجنب
تصویر متجنب
دوری کننده، پرهیزکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجیب
تصویر مستجیب
اجابت کننده، قبول کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجمع
تصویر مستجمع
جمع کننده، جامع، کامل
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
نعت مفعولی از مصدر استجابه. پاسخ داده شده. جواب داده شده. (اقرب الموارد) (از غیاث). رجوع به استجابه شود، پذیرفته شده دعا و برآورده شده حاجت. (اقرب الموارد). قبول کرده شده. (غیاث) (آنندراج). مقبول. پذیرفته. انجام یافته. برآورده. درگیر شده. روا. برآمده:
ایزد دعای سوختگان را بود مجیب
پس چون دعای دشمن تو نیست مستجاب.
معزی.
بر فلک بایدشدن از راه پند
ای برادر چون دعای مستجاب.
ناصرخسرو.
چار ملک در دو صبح داعی بخت تواند
باد به آئین خضر دعوتشان مستجاب.
خاقانی.
پیک انفاس بر طریق مراد
دعوت مستجاب من رانده ست.
خاقانی.
پس به آخر مرا دعا گفتی
آن دعا مستجاب دیدستند.
خاقانی.
در ربیع دولتت هرگز خزان را ره مباد
فارغم از این که دانم مستجاب است این دعا.
خاقانی.
ذره صفت پیش تو ای آفتاب
باد دعای سحرم مستجاب.
نظامی.
دلش روشن و دعوتش مستجاب.
سعدی.
- مستجاب آمدن، مستجاب شدن. برآورده شدن. پذیرفته شدن:
مستجاب آمد دعای آن شکم
سوزش حاجت بزد بیرون علم.
مولوی (مثنوی).
- مستجاب الدعوات، کسی که به دعاهای وی پاسخ داده می شود و پذیرفته و برآورده می گردد. (ناظم الاطباء).
- مستجاب الدعوه، آنکه دعای او مستجاب گردد. که دعای وی گیرا باشد. که دعاهای او برآورده شود. که دعاهای او درگیرشود: درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد. (گلستان).
- مستجاب دعا، آنکه دعای او مستجاب باشد. مستجاب الدعوه:
در شهنشاه و آل برهان باد
سوزنی پیر مستجاب دعا.
سوزنی.
- مستجاب شدن، برآورده شدن. مقبول شدن. پذیرفته شدن. درگیر شدن دعا:
غراب بین نیست جز پیمبری
که مستجاب زود شد دعای او.
منوچهری.
زین گره ناحفاظ حافظ جانش تو باش
کز تو دعای غریب زود شود مستجاب.
خاقانی.
گفتی که یارب از کف آزم خلاص ده
آمین چه میکنی که دعا مستجاب شد.
خاقانی.
کی دعای تو مستجاب شود
که به یک روی در دو محرابی.
سعدی.
- امثال:
این دعائی است که مستجاب نمی شود. (امثال و حکم دهخدا).
- مستجاب کردن، برآورده کردن. پذیرفتن. برآوردن. بجای آوردن:
چو هیچ دعوت من در جهان نمی شنوند
امید تا کی دارم که مستجاب کنند.
مسعودسعد.
هر سحر گویدش دعای بخیر
ایزد ارجو که مستجاب کند.
خاقانی.
حافظ وصال می طلبد از ره دعا
یارب دعای خسته دلان مستجاب کن.
حافظ.
- مستجاب گشتن، مستجاب شدن: آن دعا مستجاب گشت و اپرویز نامه ای نبشت به بادان. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 106).
- نامستجاب، برنیاورده. برآورده نشده:
نابارور نرستی هرگز از این درخت
نامستجاب بازنگشتی از آن دعا.
مسعودسعد.
بیش از برونشان نگذشته ست و نگذرد
اشعارشان چو دعوت نامستجابشان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِن ن)
نعت فاعلی از مصدر استجنان، پوشیده شده. (منتهی الارب) ، به طرب فراخواننده. (اقرب الموارد). رجوع به استجنان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَنْ نِ)
دور شونده. (آنندراج). آن که پرهیز می کند و حذر می نماید. (ناظم الاطباء). کسی که برمی گرددو دست می کشد از کسی و یا چیزی. (ناظم الاطباء). دوری کننده و احتراز کننده. (از فرهنگ جانسون) ، جنب شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجنب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نِ)
نعت فاعلی از مصدر استجناح. خم شونده ومایل شونده. (اقرب الموارد) ، خم کننده ومایل کننده. (اقرب الموارد). رجوع به استجناح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از مصدر استجلاب. کشندۀ چیزی. (منتهی الارب). رجوع به استجلاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَ)
نعت مفعولی از مصدر استجناح، خم شده و مایل کرده شده. (اقرب الموارد). رجوع به استجناح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَ)
جواب داده شده، و آن مخفف مستجاب است و در شعر ذیل از مثنوی مولوی آمده است:
گبر گوید هست عالم نیست رب
یاربی گوید که نبود مستجب.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از مصدر استجابه، اجابت کننده. (غیاث). جواب گوینده. قبول کننده. رواکننده:
بهر آن گفت آن رسول مستجیب
رمز الاسلام فی الدنیا غریب.
مولوی (مثنوی).
رجوع به استجابه شود، یکی از درجات هفتگانه دعوت اسماعیلیان و فروترین آنها، بدین توضیح که در عالم دعوت آنان هفت مرتبه است یا هفت حد جسمانی هست که به ترتیب اهمیت: ناطق یا رسول، سوس یا اساس یا وصی، امام، حجت، داعی مأذون یا محدود، داعی مطلق و سپس مستجیب است. و به عبارت بهتر مستجیب هرکسی است که طریقۀ اسماعیلیه را پذیرفته باشد: و آن کس را که دین بر وی عرضه کنند (باطنیان) مستجیب خوانند. (بیان الادیان، در الفرقهالرابعه من الشیعه)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نِ)
نعت فاعلی از استذناب. سپس رو. (منتهی الارب). به دنبال کسی رونده بطوری که نشان او را از دست ندهد. (اقرب الموارد). آنکه در سپس شتران باشد. (منتهی الارب) ، گناهکار و مذنب یابنده کسی را، نسبت گناه به کسی دهنده. (اقرب الموارد). رجوع به استذناب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَن ن)
نعت مفعولی از مصدر استجنان، دیوانه و جن زده. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به استجنان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از استجاب
تصویر استجاب
پسندیدگی، پسندیده داشتن، روا دانستن، دل به دست آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجنبه
تصویر متجنبه
مونث متجنب جمع متجنبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجانب
تصویر متجانب
دور شونده
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی جایزه خواهنده زه خواهنده، پروانه خواه پرگخواه اجازه خواهنده، آنکه جواز خواهد، کسی که صله و جایزه طلبد جمع مستجیزین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجنب
تصویر متجنب
دور شونده دوری کننده احتراز کننده جمع متجنبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستذنب
تصویر مستذنب
از ریشه پارسی دنباله رو سپس رو
فرهنگ لغت هوشیار
قبول کرده شده، پذیرفته، مقبول، انجام یافته، برآورده، درگیر شده، روا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستجلب
تصویر مستجلب
کشاننده جلب کننده کشاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستجیب
تصویر مستجیب
اجابت کننده، جواب گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجنب
تصویر متجنب
((مُ تِ جَ نِّ))
دوری کننده، احتراز کننده، جمع متجنبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستجاب
تصویر مستجاب
((مُ تَ))
به اجابت رسیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستجیب
تصویر مستجیب
((مُ تَ))
اجابت کننده
فرهنگ فارسی معین
پذیرنده، اجابت کننده، مستجاب کننده، اجابت گر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اجابت شده، برآورده، پذیرفته، مقبول، پذیرفته شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد