نعت مفعولی از مصدر استثناء. بیرون کرده و استثناشده از حکم و قاعده کلی. (اقرب الموارد). بیرون آورده شده و خاص کرده شده و جدا کرده شده. (غیاث) (آنندراج). ممتاز. رجوع به استثناء شود: ای به شاهی ز نعت مستغنی وی ز شاهان به جاه مستثنا. مسعودسعد. اول نعمتی که خدای تعالی بر من تازه گردانید دوستی پدر و مادر بود... چنانکه از فرزندان دیگرمستثنی بودم. (کلیله و دمنه). تا اختیار او بر یکی افتاد که از ایشان به هنر و خرد مستثنی بود. (کلیله و دمنه). به مزیت خرد و مزید هنر مستثنی است. (کلیله و دمنه) ، در اصطلاح نحویان، آن چیزی که بیرون کرده شده باشد از حکم ماقبل به قید الاّ یا به آنچه در معنی الاّ است. (غیاث) (آنندراج). آنچه بعد از کلمه الاّ و اخوات آن بیاید و از نظر نفی یا اثبات از ماقبل خود جدا شود و محاسبان در باب جبر و مقابله آن را ’ناقص’ نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - مستثنای متصل، آن است که مستثنی از افراد و یا اجزای مستثنی منه باشد لفظاً یا تقدیراً مانند جأنی الرجال الاّ زیداً و جأنی القوم الاّ زیداً. (از تعریفات جرجانی). - مستثنای مفرغ، آن است که مستثنی منه آن در جمله نیامده باشد مانند ماجأنی الاّ زید. (از تعریفات جرجانی). - مستثنای منقطع، آن است که مستثنی از افراد یا از اجزاء مستثنی منه نباشد مانند جأنی القوم الاّ حماراً. (از تعریفات جرجانی). - مستثنی منه، آنکه یا آنچه از او استثنا کرده اند. - ، در اصطلاح نحو، اسمی است که پیش از ’الاّ’ و اخوات آن آمده باشد و نفیاً یا اثباتاً مخالف مابعد الاّ باشد مانند قوم در جأنی القوم الاّ زیداً، محاسبان در باب جبر و مقابله آن را زائد می نامند در مقابل ناقص که مستثنی است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
نعت مفعولی از مصدر استثناء. بیرون کرده و استثناشده از حکم و قاعده کلی. (اقرب الموارد). بیرون آورده شده و خاص کرده شده و جدا کرده شده. (غیاث) (آنندراج). ممتاز. رجوع به استثناء شود: ای به شاهی ز نعت مستغنی وی ز شاهان به جاه مستثنا. مسعودسعد. اول نعمتی که خدای تعالی بر من تازه گردانید دوستی پدر و مادر بود... چنانکه از فرزندان دیگرمستثنی بودم. (کلیله و دمنه). تا اختیار او بر یکی افتاد که از ایشان به هنر و خرد مستثنی بود. (کلیله و دمنه). به مزیت خرد و مزید هنر مستثنی است. (کلیله و دمنه) ، در اصطلاح نحویان، آن چیزی که بیرون کرده شده باشد از حکم ماقبل به قید اِلاّ یا به آنچه در معنی اِلاّ است. (غیاث) (آنندراج). آنچه بعد از کلمه الاّ و اخوات آن بیاید و از نظر نفی یا اثبات از ماقبل خود جدا شود و محاسبان در باب جبر و مقابله آن را ’ناقص’ نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - مستثنای متصل، آن است که مستثنی از افراد و یا اجزای مستثنی منه باشد لفظاً یا تقدیراً مانند جأنی الرجال اِلاّ زیداً و جأنی القوم اِلاّ زیداً. (از تعریفات جرجانی). - مستثنای مفرغ، آن است که مستثنی منه آن در جمله نیامده باشد مانند ماجأنی اِلاّ زید. (از تعریفات جرجانی). - مستثنای منقطع، آن است که مستثنی از افراد یا از اجزاء مستثنی منه نباشد مانند جأنی القوم اِلاّ حماراً. (از تعریفات جرجانی). - مستثنی منه، آنکه یا آنچه از او استثنا کرده اند. - ، در اصطلاح نحو، اسمی است که پیش از ’الاّ’ و اخوات آن آمده باشد و نفیاً یا اثباتاً مخالف مابعد الاّ باشد مانند قوم در جأنی القوم اِلاّ زیداً، محاسبان در باب جبر و مقابله آن را زائد می نامند در مقابل ناقص که مستثنی است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
جدا کردن کسی از حکم عمومی مثلاً استثنای بازنشستگان از حق بیمه مورد مخالفت قرار گرفت، در دستور زبان علوم ادبی خارج کردن چیزی یا کسی از یک حکم عمومی، بیرون کردن چیزی از حکم ماقبل با گفتن کلماتی مانند الا، جز و مگر، آنچه بیرون از حکم کلی قرار گرفته، استثناشده، ممتاز، برتر مثلاً او بین همکلاسی هایش یک استثنا بود، گفتن «إن شاءالله» در سخن
جدا کردن کسی از حکم عمومی مثلاً استثنای بازنشستگان از حق بیمه مورد مخالفت قرار گرفت، در دستور زبان علوم ادبی خارج کردن چیزی یا کسی از یک حکم عمومی، بیرون کردن چیزی از حکم ماقبل با گفتن کلماتی مانندِ الا، جز و مگر، آنچه بیرون از حکم کلی قرار گرفته، استثناشده، ممتاز، برتر مثلاً او بین همکلاسی هایش یک استثنا بود، گفتنِ «إن شاءالله» در سخن
مزید علیه مست. (آنندراج). مستان. مست. نشوان: دمی در آن چمن از روی ذوق کردم سیر غزل سرایان چون عندلیب مستانی. طالب آملی (از آنندراج). و رجوع به مست ومستان شود
مزید علیه مست. (آنندراج). مستان. مست. نشوان: دمی در آن چمن از روی ذوق کردم سیر غزل سرایان چون عندلیب مستانی. طالب آملی (از آنندراج). و رجوع به مست ومستان شود
نعت فاعلی از استغناء. بی نیاز. (دهار). بی نیازشونده. (منتهی الارب). ضد مفتقر. (از اقرب الموارد) : ایزد... مرا از تمویهی و تلبیسی کردن مستغنی کرده است. (تاریخ بیهقی). ای در شاهی ز نعت مستغنی وی از شاهان به جاه مستثنا. مسعودسعد. از اشباع و اطناب مستغنی گردانیدی. (کلیله و دمنه). بی اصل... چون ایمن و مستغنی گشت به تیره کردن آب خیر... گراید. (کلیله و دمنه). اقدام شیر مقرر است و از شرح و بسط مستغنی. (کلیله و دمنه). گفت حسن رای و صدق رعایت پادشاه مرا از مال مستغنی کرده است. (کلیله و دمنه). هم آخر بنگزیرد از نقد و جنس که مستغنیم دارد از انتجاعی. خاقانی. سفر بیرون از این عالم کن و بالای این عالم که دل زین هردومستغنی است برترزین و زان دانش. خاقانی. چنان دشت مستغنی از ساو و باج که برداشت از کشور خود خراج. نظامی. زینسان که منم بدین نزاری مستغنیم از طعام خواری. نظامی. وصف او از شرح مستغنی بود رو حکایت کن که بیگه میشود. مولوی (مثنوی). نه مستغنی از طاعتش پشت کس نه بر حرف او جای انگشت کس. سعدی (بوستان). ، توانگر و مالدار و غیرمحتاج، آنکه دارای حاصل و اندوخته باشد، شادمان و خوشدل و خشنود. (ناظم الاطباء) ، اکتفاکننده به چیزی، درخواست کننده از خداوند که او را غنی و بی نیاز کند. (از اقرب الموارد). و رجوع به استغناء شود
نعت فاعلی از استغناء. بی نیاز. (دهار). بی نیازشونده. (منتهی الارب). ضد مفتقر. (از اقرب الموارد) : ایزد... مرا از تمویهی و تلبیسی کردن مستغنی کرده است. (تاریخ بیهقی). ای در شاهی ز نعت مستغنی وی از شاهان به جاه مستثنا. مسعودسعد. از اشباع و اطناب مستغنی گردانیدی. (کلیله و دمنه). بی اصل... چون ایمن و مستغنی گشت به تیره کردن آب خیر... گراید. (کلیله و دمنه). اقدام شیر مقرر است و از شرح و بسط مستغنی. (کلیله و دمنه). گفت حسن رای و صدق رعایت پادشاه مرا از مال مستغنی کرده است. (کلیله و دمنه). هم آخر بنگزیرد از نقد و جنس که مستغنیم دارد از انتجاعی. خاقانی. سفر بیرون از این عالم کن و بالای این عالم که دل زین هردومستغنی است برترزین و زان دانش. خاقانی. چنان دشت مستغنی از ساو و باج که برداشت از کشور خود خراج. نظامی. زینسان که منم بدین نزاری مستغنیم از طعام خواری. نظامی. وصف او از شرح مستغنی بود رو حکایت کن که بیگه میشود. مولوی (مثنوی). نه مستغنی از طاعتش پشت کس نه بر حرف او جای انگشت کس. سعدی (بوستان). ، توانگر و مالدار و غیرمحتاج، آنکه دارای حاصل و اندوخته باشد، شادمان و خوشدل و خشنود. (ناظم الاطباء) ، اکتفاکننده به چیزی، درخواست کننده از خداوند که او را غنی و بی نیاز کند. (از اقرب الموارد). و رجوع به استغناء شود
دراز بی عرض. (منتهی الارب) (آنندراج). دراز بی پهنا. (ناظم الاطباء) ، آن که دوتاه شده بازگردد و خرامد. (آنندراج) (از منتهی الارب) کسی که راه می رود با بدن خمیده. (ناظم الاطباء) ، دوتا شده و دولا شده و مضاعف و پیچیده، زن خرامنده و راه رونده با ناز و تکبر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تثنی شود
دراز بی عرض. (منتهی الارب) (آنندراج). دراز بی پهنا. (ناظم الاطباء) ، آن که دوتاه شده بازگردد و خرامد. (آنندراج) (از منتهی الارب) کسی که راه می رود با بدن خمیده. (ناظم الاطباء) ، دوتا شده و دولا شده و مضاعف و پیچیده، زن خرامنده و راه رونده با ناز و تکبر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تثنی شود
آغاز کننده از سر گیرنده، پژوهشخواه آغاز کننده از سرگیرنده، کسی که در محکمه ای مغلوب شده مرافعه خود را در محکمه بالاتر از سر گیرد استیناف دهنده جمع مستانفین
آغاز کننده از سر گیرنده، پژوهشخواه آغاز کننده از سرگیرنده، کسی که در محکمه ای مغلوب شده مرافعه خود را در محکمه بالاتر از سر گیرد استیناف دهنده جمع مستانفین
جدا کردن بیرون آوردن خارج کردن، بیرون کردن چیزی از حکم ماقبل با ذکر ادواتی مانند: مگر سوای الا بجز: همه آمدند بجز جمشید، کلمه (ان شا الله) بر زبان راندن ان شا الله گفتن: ترک استثنا مرادم قسوتی است نی همین گفتن که گفتن حالتی است ای بسا ناورده استثنا بگفت جان او با جان ایشان بود جفت. (مثنوی مولوی)، جدایی خروج، جمع استثناآت
جدا کردن بیرون آوردن خارج کردن، بیرون کردن چیزی از حکم ماقبل با ذکر ادواتی مانند: مگر سوای الا بجز: همه آمدند بجز جمشید، کلمه (ان شا الله) بر زبان راندن ان شا الله گفتن: ترک استثنا مرادم قسوتی است نی همین گفتن که گفتن حالتی است ای بسا ناورده استثنا بگفت جان او با جان ایشان بود جفت. (مثنوی مولوی)، جدایی خروج، جمع استثناآت