نعت فاعلی از استباق. پیشی گیرنده و درگذرنده از جای. (منتهی الارب). آنکه کوشش می کند پیشی گرفتن و درگذشتن را، آنکه غالب می شود در تیراندازی. (ناظم الاطباء). رجوع به استباق شود
نعت فاعلی از استباق. پیشی گیرنده و درگذرنده از جای. (منتهی الارب). آنکه کوشش می کند پیشی گرفتن و درگذشتن را، آنکه غالب می شود در تیراندازی. (ناظم الاطباء). رجوع به استباق شود
نعت فاعلی از استراق. سرقت کننده. (اقرب الموارد) ، آنکه مخفیانه گوش میدهد و استراق سمع می کند. (اقرب الموارد). پنهانی گوش دارنده سخن کسی را. (منتهی الارب) ، منشی و کاتبی که برخی از محاسبات را مخفی بدارد و آشکار نکند. (اقرب الموارد) ، ناقص ضعیف خلقت، رجل مسترق العنق، کوتاه گردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استراق شود
نعت فاعلی از استراق. سرقت کننده. (اقرب الموارد) ، آنکه مخفیانه گوش میدهد و استراق سمع می کند. (اقرب الموارد). پنهانی گوش دارنده سخن کسی را. (منتهی الارب) ، منشی و کاتبی که برخی از محاسبات را مخفی بدارد و آشکار نکند. (اقرب الموارد) ، ناقص ضعیف خلقت، رجل مسترق العنق، کوتاه گردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استراق شود
مستقه. معرب مشتۀ فارسی. مشته. جبۀ فراخ، آلتی از آلات موسیقی چینیان که از انبوبه هائی مرکب بود و فارسیان آن را بیشه مشته می نامیده اند. (مفاتیح العلوم خوارزمی). رجوع به مستقهشود، از وسایل تقسیم آب نهرها. مستقه. رجوع به مستقه شود: ذکر مقاسم آبهای آن و عدد مستقهای آن. (تاریخ قم ص 40)
مستقه. معرب مشتۀ فارسی. مشته. جبۀ فراخ، آلتی از آلات موسیقی چینیان که از انبوبه هائی مرکب بود و فارسیان آن را بیشه مشته می نامیده اند. (مفاتیح العلوم خوارزمی). رجوع به مستقهشود، از وسایل تقسیم آب نهرها. مستقه. رجوع به مستقه شود: ذکر مقاسم آبهای آن و عدد مستقهای آن. (تاریخ قم ص 40)
نعت فاعلی از مصدر استبداد. رجوع به استبداد شود. به خودی خود به کاری ایستاده ومتفردشده. (منتهی الارب). تنها به کاری استاده شونده. (غیاث) (آنندراج)، کسی که هرگاه چیزی را شروع کند تا پایان دادن آن، دست بردار نباشد. (اقرب الموارد) : امیرک آن فیلان را به ناصرالدین فرستاد و بدان خدمت بدو تقرب جست و چنان فرا نمود که در آن خدمت مستبد است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 152)، کسی که کاری را به رأی خود و بدون مشورت از دیگران می کند و رأی خود را می پسندد و انصاف و عدالت را رد می کند. (ناظم الاطباء). خودمراد. (مهذب الاسماء). مستبد به رأی. یک دنده. یک پهلو. خودرای. خودسر. متفرد در رأس. سرخود. مستقل. خودکامه. خودکام. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه). او (شیر) چون رعنای مستبدی در میان ایشان (سباع) . (کلیله و دمنه). منقاد حکم اوست هر سیّد و هر ملک مستبد که از قروم دیار ترک و روم است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446)
نعت فاعلی از مصدر استبداد. رجوع به استبداد شود. به خودی خود به کاری ایستاده ومتفردشده. (منتهی الارب). تنها به کاری استاده شونده. (غیاث) (آنندراج)، کسی که هرگاه چیزی را شروع کند تا پایان دادن آن، دست بردار نباشد. (اقرب الموارد) : امیرک آن فیلان را به ناصرالدین فرستاد و بدان خدمت بدو تقرب جست و چنان فرا نمود که در آن خدمت مستبد است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 152)، کسی که کاری را به رأی خود و بدون مشورت از دیگران می کند و رأی خود را می پسندد و انصاف و عدالت را رد می کند. (ناظم الاطباء). خودمراد. (مهذب الاسماء). مستبد به رأی. یک دنده. یک پهلو. خودرای. خودسر. متفرد در رأس. سرخود. مستقل. خودکامه. خودکام. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه). او (شیر) چون رعنای مستبدی در میان ایشان (سباع) . (کلیله و دمنه). منقاد حکم اوست هر سیّد و هر ملک مستبد که از قروم دیار ترک و روم است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446)
نعت مفعولی از استرقاق. به بندگی گرفته شده و اسیر کرده شده. (غیاث) (آنندراج). برده ای که او را به بردگی گرفته باشند. (اقرب الموارد). مملوک. رجوع به استرقاق شود: بندۀ شهوت بتر نزدیک حق از غلام و بندگان مسترق. مولوی (مثنوی)
نعت مفعولی از استرقاق. به بندگی گرفته شده و اسیر کرده شده. (غیاث) (آنندراج). برده ای که او را به بردگی گرفته باشند. (اقرب الموارد). مملوک. رجوع به استرقاق شود: بندۀ شهوت بتر نزدیک حق از غلام و بندگان مسترق. مولوی (مثنوی)
نعت فاعلی از استحقاق. رجوع به استحقاق شود. سزاوارشونده. (آنندراج). مستوجب. (اقرب الموارد). سزاوار. لایق. شایسته. درخور. ارزانی: بود پادشا مستحق تر کسی که دارد نگه چیز و دارد بسی. ابوشکور. ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی گر غم خوری سزد که به غم هم تو حقوری. فرخی. که مستحق تر از او ملک را و شاهی را ز جملۀ همه شاهان تازی و دهقان. فرخی. من بنده را زبان شکر این نعمت نیست و خویشتن را مستحق چنین نشناسم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). قدر این نعمت بشناس وشخص ما را پیش چشم دار و خدمتی پسندیده نمای تا مستحق زیادت نواخت گردی. (تاریخ بیهقی ص 272). کسانی که دست بزرگ وی نهاده بودند... نخواستند که کار ملک بدست مستحق افتد که ایشان را بر حدود وجوب بدارد. (تاریخ بیهقی). اگر جبۀ خاره را مستحقم ز تو بس کنم پشتک و زندنیچی. سوزنی. ملک موروث و مکتسب به وارث اهل و مستحق رسانید. (سندبادنامه ص 8). مستحق است که از شربت ضربت تیغ اسلام کاس درخورد او دهند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 354). نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو که مستحق کرامت گناهکارانند. حافظ. عطاش مستحق و غیرمستحق نشناخت بنزد ابر چه ویران چه منزل آباد. ابوطالب کلیم (آنندراج). ، فقیر که ازدر اعانت است. (یادداشت مرحوم دهخدا). بی بضاعت و بی چیز و کسی که سزاوار اعانت و دستگیری باشد. (ناظم الاطباء) : به مستحقان ندهی و هرچه داری باز دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک. عنصری. مثال داد تا هزار هزار درم از خزانه اطلاق گردد درویشان و مستحقان غزنی و نواحی آن را. (تاریخ بیهقی ص 273). مثال داد تا هزار هزار درم به مستحقان و درویشان دهند شکر این را. (تاریخ بیهقی ص 517). گفت من هیچ مستحق نشناسم در بست که زر بدیشان توان داد. (تاریخ بیهقی ص 522). هر مال و کراع و ملک که آن را خداوندی پدید نبودی بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت و بخش کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 91). نذر کن که صدقه و صلت به درویشان و مستحقان دهی. (سندبادنامه ص 109). من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند. حافظ. بدو گفتند کای مسکین مظلوم نبوده مستحقی چون تو محروم. جامی. - امثال: مستحق داند زرچیست. مستحق محروم است. - مستحقین زکات، کسانی که می توانند از مال زکات استفاده برند و ارتزاق کنند، هشت صنف هستند: مساکین، عاملین، فقرا، مؤلفه قلوبهم، رقاب (بردۀ آزادکرده) ، طلبکاران شخص ناعلاج و درمانده، ابن سبیل، در راه خدا که عمارت مساجد... باشد. (فرهنگ اصطلاحات فقهی از شرح لمعه)
نعت فاعلی از استحقاق. رجوع به استحقاق شود. سزاوارشونده. (آنندراج). مستوجب. (اقرب الموارد). سزاوار. لایق. شایسته. درخور. ارزانی: بود پادشا مستحق تر کسی که دارد نگه چیز و دارد بسی. ابوشکور. ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی گر غم خوری سزد که به غم هم تو حقوری. فرخی. که مستحق تر از او ملک را و شاهی را ز جملۀ همه شاهان تازی و دهقان. فرخی. من بنده را زبان شکر این نعمت نیست و خویشتن را مستحق چنین نشناسم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). قدر این نعمت بشناس وشخص ما را پیش چشم دار و خدمتی پسندیده نمای تا مستحق زیادت نواخت گردی. (تاریخ بیهقی ص 272). کسانی که دست بزرگ وی نهاده بودند... نخواستند که کار ملک بدست مستحق افتد که ایشان را بر حدود وجوب بدارد. (تاریخ بیهقی). اگر جبۀ خاره را مستحقم ز تو بس کنم پشتک و زندنیچی. سوزنی. ملک موروث و مکتسب به وارث اهل و مستحق رسانید. (سندبادنامه ص 8). مستحق است که از شربت ضربت تیغ اسلام کاس درخورد او دهند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 354). نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو که مستحق کرامت گناهکارانند. حافظ. عطاش مستحق و غیرمستحق نشناخت بنزد ابر چه ویران چه منزل آباد. ابوطالب کلیم (آنندراج). ، فقیر که ازدر اعانت است. (یادداشت مرحوم دهخدا). بی بضاعت و بی چیز و کسی که سزاوار اعانت و دستگیری باشد. (ناظم الاطباء) : به مستحقان ندهی و هرچه داری باز دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک. عنصری. مثال داد تا هزار هزار درم از خزانه اطلاق گردد درویشان و مستحقان غزنی و نواحی آن را. (تاریخ بیهقی ص 273). مثال داد تا هزار هزار درم به مستحقان و درویشان دهند شکر این را. (تاریخ بیهقی ص 517). گفت من هیچ مستحق نشناسم در بست که زر بدیشان توان داد. (تاریخ بیهقی ص 522). هر مال و کراع و ملک که آن را خداوندی پدید نبودی بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت و بخش کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 91). نذر کن که صدقه و صلت به درویشان و مستحقان دهی. (سندبادنامه ص 109). من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند. حافظ. بدو گفتند کای مسکین مظلوم نبوده مستحقی چون تو محروم. جامی. - امثال: مستحق داند زرچیست. مستحق محروم است. - مستحقین زکات، کسانی که می توانند از مال زکات استفاده برند و ارتزاق کنند، هشت صنف هستند: مساکین، عاملین، فقرا، مؤلفه قلوبهم، رقاب (بردۀ آزادکرده) ، طلبکاران شخص ناعلاج و درمانده، ابن سبیل، در راه خدا که عمارت مساجد... باشد. (فرهنگ اصطلاحات فقهی از شرح لمعه)
اسم مکان از استدقاق. جزء باریک و یا جای باریک. (ناظم الاطباء) ، مستدق الساعد، مقدم بازو متصل به بند دست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استدقاق شود
اسم مکان از استدقاق. جزء باریک و یا جای باریک. (ناظم الاطباء) ، مستدق الساعد، مقدم بازو متصل به بند دست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استدقاق شود