جدول جو
جدول جو

معنی مستبزل - جستجوی لغت در جدول جو

مستبزل(مُ تَ زِ)
نعت فاعلی از استبزال. رجوع به استبزال شود. شراب صاف برآورنده از خم. (منتهی الارب). صاف کننده خمر، گشاینده و بازکننده. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستثقل
تصویر مستثقل
سنگین و سست از بیماری، خواب یا علت دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستاصل
تصویر مستاصل
بینوا، بیچاره، ازبیخ برکنده، ریشه کن شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبشر
تصویر مستبشر
شادشونده از خبر خوش، شادمان، بشارت دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبصر
تصویر مستبصر
صاحب بصیرت، دارای فکر و نظر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبعد
تصویر مستبعد
دور، بعید، دوراز آنتظار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ هَِ)
نعت فاعلی از استبهال. والی مستبهل، والی که رعیت را مهمل و بی قید گذارد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبهال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِل ل)
نعت فاعلی از استبلال. به شده از بیماری و نیکوحال شده بعد سختی و لاغری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبلال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَزْ زِ)
شکافته شده. (آنندراج). شکاف و چاک. منشق و شکافته، کسی که سوراخ می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبزل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
نعت فاعلی از استبعال. نخل مستبعل و مکان مستبعل، خرمابن و مکان که بعل شده باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به بعل شود، شوهرشونده. (منتهی الارب). مردی که شوهر زنی شود. (اقرب الموارد). رجوع به استبعال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استباله. بول فراگیرنده. (منتهی الارب). رجوع به استباله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَ)
نعت مفعولی از استبدال. بدل کرده شده. (غیاث) (آنندراج). رجوع به استبدال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
نعت فاعلی از استبدال. گیرنده چیزی را بدل چیزی و خواهنده چیزی را در عوض چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بدل کننده. (غیاث) (آنندراج). رجوع به استبدال شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ ذِ)
نعت فاعلی از مصدر استبذال. بذل و بخشش خواهنده. (اقرب الموارد). رجوع به استبذال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
نعت فاعلی از استبسال. دل بر جنگ نهنده تا بکشد یا کشته گردد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبسال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَ)
آنکه از مرتبه و مقام خود فرود آورده شده باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به استنزال شود، محل نزول و منزل و خانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زِ)
فروآورنده. (از اقرب الموارد). فروفرستنده. (آنندراج) ، درخواست کننده از کسی که از نظر خود دست بردارد. (از اقرب الموارد). رجوع به استنزال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تِ)
نعت فاعلی از مصدر استبتال. قلمه ای که ازخرمابن جدا شده باشد. (اقرب الموارد). نهال از درخت مستغنی شونده. (منتهی الارب). رجوع به استبتال شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستبشر
تصویر مستبشر
مژده یافت گشاده روی دلخوش شاد شونده از خبرهای خوش، شادمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستاجل
تصویر مستاجل
مهلت خواهنده، آنکه مهلت خواهد مولش خواهنده
فرهنگ لغت هوشیار
از بیخ برکننده، ریشه کن شده از بیخ برکنده، درمانده، ناگزیر، پریشانروزگار تیره روز از بیخ بر کننده ازبیخ برکنده ریشه کنده، بی نوا بی چیز تهی دست، بدبخت پریشان حال، مجبور
فرهنگ لغت هوشیار
نواله خواه خوراکخواه، روزی برنده تاراجنده خواهنده اکله (لقمه طعام) ازکسی، گیرنده مال ضعیفان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستاهل
تصویر مستاهل
سزاوار و شایسته شونده، لایق، سزاوار، قابل
فرهنگ لغت هوشیار
نو پیدا، نوداننده عجیب شمرده بدیع دانسته، عجیب شگفت: اگر تو این راز در پرده خاطر پوشیده داری از حسن عهد و صدق و داد تو مستبدع نیست... عجیب شمرنده چیزی را بدیع داننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبده
تصویر مستبده
مستبده در فارسی مونث مستبد: خودکامه خویشکام مونث مستبد
فرهنگ لغت هوشیار
دور شمرده، دور از باور باور نکردنی دور شمرنده، دوری جوینده بعیدشمرده شده آنچه عقلا بعید بنظرآید: از فلان این کار مستبعد نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبشع
تصویر مستبشع
ناپسند ناخوشایند بی مزه ناپسند داشته زشت شمرده، ناپسند زشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبصر
تصویر مستبصر
بینا دل بینشور تیز بین بینادل شونده صاحب بصیرت جمع مستبصرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبطن
تصویر مستبطن
نهان دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبکر
تصویر مستبکر
باد سار بد دماغ، گردنکش، خود خواه
فرهنگ لغت هوشیار
سنگین، ناتوان سست از خواب یا بیماری سنگین و سست از بیماری خواب بخل و غیره: آنچه شعراء متقدم دراشعار مستثقل خویش آورده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنزل
تصویر مستنزل
فرود آرنده، فرو فرستنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبعل
تصویر مستبعل
شوهر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستثقل
تصویر مستثقل
((مُ تَ قَ))
سنگین و سست از بیماری، خواب، بخل و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستبعد
تصویر مستبعد
((مُ تَ عِ))
دور، بعید، دشوار و مشکل
فرهنگ فارسی معین