جدول جو
جدول جو

معنی مزینان - جستجوی لغت در جدول جو

مزینان
(مَ)
شهرکی است خرد (از خراسان) بر راه ری و اندر وی کشت و زرع بسیار است. (حدود العالم). نام یکی از دوازده ربع بیهق که شامل مایان، کموزد، داورزن، سد خرو، طزر، بهمن آباد، مهر (که آنجا مزارع اقلام بحری باشد) و ماشدان و سویزان. (از تاریخ بیهق ص 39). قصبه ای است مرکز دهستان مزینان بخش داورزن شهرستان سبزوار در 10هزارگزی جنوب داورزن سر راه تهران به مشهد واقع شده است آبش از قنات رود خانه داورزن محصولش غلات، پنبه، زیره و شغل مردمش زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
مزینان
(مُ)
نام یکی از دهستان های بخش داورزن شهرستان سبزوار و محدود است از طرف شمال به دهستان مرکزی، از جنوب به کال شور (خارتوران) از غرب به بخش عباس آباد از شهرستان شاهرود، در منطقۀ جلگه واقع و آب بعضی قراء آن شوراست و قابل آشامیدن نیست. این دهستان شامل 48 آبادی بزرگ و کوچک است و جمعیت آن 6890 تن است که عموماً زارع و گله دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترینان
تصویر ترینان
ترنیان، سبد بزرگی که از ترکه های درخت می بافند، تریان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزمزان
تصویر مزمزان
در حال مکیدن یا چشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زینان
تصویر زینان
زنیان، گیاهی خودرو با گلهای سفید و دانه هایی زرد رنگ و خوش بو با طعم کمی تند و تلخ که گاهی روی نان می ریخته اند و برای تهیه اسانس کاربرد دارد، زینیان، نینیا، ساسم، جوانی، نغن، نغنخوٰاد، نغنخوٰالان، نانخوٰاه، نان خوٰاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زینیان
تصویر زینیان
زنیان، گیاهی خودرو با گلهای سفید و دانه هایی زرد رنگ و خوش بو با طعم کمی تند و تلخ که گاهی روی نان می ریخته اند و برای تهیه اسانس کاربرد دارد، زینان، نینیا، ساسم، جوانی، نغن، نغنخوٰاد، نغنخوٰالان، نانخوٰاه، نان خوٰاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حزیران
تصویر حزیران
از ماه های سریانی یا رومی، بین ایار و تموز، ماه ششم تقویم شمسی بعضی از کشورهای عربی، مطابق ماه ژوئن
فرهنگ فارسی عمید
(زَ مَ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان لاهیجان است که 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
طبق پهن چوبین باشد. (برهان) (آنندراج). طبقی است. (شرفنامۀ منیری). طبق چوبین. (ناظم الاطباء) ، و طبق و سبد پهنی را نیز گویندکه از شاخهای باریک چوب بید ببافند. (برهان) (آنندراج). سبدی است که از بید ببافند. (شرفنامۀ منیری). سبدی که از شاخه های باریک بید سازند. (ناظم الاطباء). و بکسر تحتانی هم آمده است که بر وزن سختیان باشد. (برهان) (آنندراج). و رجوع به تریان و ترنیان شود
لغت نامه دهخدا
(تْ)
شهری در چین و مرکز ولایت شان تونگ است و 862000 تن سکنه و کار خانه بافندگی دارد
لغت نامه دهخدا
(حُصَ)
محلی در بصره. منسوب به حصین بن ابی الحر العنبری. (معجم البلدان ج 2) (فی خطط البصره ص 200)
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ)
شهری است از هندوستان، گرمسیر بر صحرا نهاده. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام ماه نهم است از سال رومیان و نام روز اول تابستان هم هست. (برهان قاطع). ماه اول تابستان. (شرفنامۀ منیری) (السامی فی الاسامی). و آن سی روز است. سرطان. تیر. ابن بطوطه گوید: و اول ابتداء زیادته (زیاده النیل) فی حزیران و هو یونیه - انتهی. ماه اول تابستان از سال رومی. ماه نهم است از سال رومیان و آن ماه آخر بهار است. (صحاح الفرس). ماه نهم از سال سریانی و ششم فرنگی، میان ایار و تموز مطابق اول تابستان است مطابق سرطان و تیرماه جلالی. و صاحب غیاث اللغه گوید: ماه نهم از سال رومیان است و آن مطابق ماه خرداد باشد با اندک تفاوت. اول آن مطابق با اول یونماه قیصری و سیزدهم ژوئن فرانسوی است:
به روزگار زمستان کندت سیمگری
بروزگار حزیران کندت خشت پزی.
منوچهری.
خزان گوید بسر ماها همیشان دی مه و بهمن
که گویدشان همی بی شک به گرماها حزیرانها.
ناصرخسرو.
گرمای حزیران را مر سردی دی را
مر باد بهاری را مر باد خزان را.
ناصرخسرو.
ساحت آفاق را اکنون که فراش سپهر
از حزیران فرش گسترد از تموز و آب یخ.
انوری
لغت نامه دهخدا
(گُ)
آراسته کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان حمزه لوی بخش خمین کمرۀ شهرستان محلات. سردسیر. سکنه 131 تن. آب آن از قنات و محصول آن نخود و انگور و شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی. راه آن مالرو است. مزرعۀ امیریه و سعادت آباد جزء این ده است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان گورگ سردشت است که در بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع است و 218 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب است به مزینان که شهری است در خراسان. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ابوسعد اسعد بن محمد المزینانی. منسوب به مزینان یکی ازارباع بیهق. ادیبی فاضل و مخرج بود و اشعاری از او به عربی درباره امام محمد بن حمویه در تاریخ بیهق مذکور است. (از تاریخ بیهق ص 39 و ص 228) :
چونین قصیده گفت مزینانی ادیب
اندر حق امیر سماعیل گیلکی.
سوزنی.
هست این جواب شعر مزینانی آنکه گفت
یارب چه دلربای و فریبنده کودکی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(گُ)
آراسته شدن. زینت گرفتن. ازدیان. آراسته گردیدن. (منتهی الارب) ، جانوری اساطیری بشکل سوسماری عظیم دارای دو پر، که آتش از دهان می افکنده و پاس گنجهای زیرزمین میداشته است. برغمان. برسان. تنّین. (ربنجنی) (مفاتیح) (صراح). اژدر. اژدرها. (اوبهی). ثعبان. (دهار) (نصاب) :
به نخجیر شد شهریار دلیر
یکی اژدها دید چون نره شیر
ببالای آن موی بد بر سرش
دو پستان بسان زنان در برش
کمان را بزه کرد و تیر خدنگ
بزد بر بر اژدها بی درنگ.
فردوسی.
به بزم اندرون آسمان وفاست
به رزم اندرون تیزچنگ اژدهاست.
فردوسی.
سوی میسره نامبردار شیر
زواره که بد اژدهای دلیر...
فردوسی.
زن و اژدها هر دو در خاک به
جهان پاک از این هر دو ناپاک به.
فردوسی.
ولیکن چو جان و سر بی بها
نهد بخرد اندر دم اژدها
چه پیش آیدش جز گزاینده زهر
کش از آفرینش چنین است بهر.
فردوسی.
چه پرهیزی از تیزچنگ اژدها
که گر زآهنی زو نیابی رها.
فردوسی.
همی گفت اگر اژدهای دژم
بیاید که گیتی بسوزد بدم.
فردوسی.
سر پایه ها [ی تخت] چون سر اژدها
ندانست کس گوهرش را بها.
فردوسی.
هزبر جهانسوز و نراژدها
ز دام قضا هم نیابد رها.
فردوسی.
بیامد بسان یکی اژدها
کزو شیر گفتی نیابد رها.
فردوسی.
برآمد بر این روزگار دراز
کشید اژدها را بتنگی فراز.
فردوسی.
بدو گفت شنگل که چندی بلاست
بر این بوم ما بر یکی اژدهاست
بخشکی و دریا همی بگذرد
نهنگ دم آهنج را بشکرد
توانی مگر چاره ای ساختن
از او کشورهند پرداختن.
فردوسی.
یکی اژدها بود بر خشک و آب
بدریا گه و گاه در آفتاب...
فردوسی.
دل اژدها را خرد بشکرد.
فردوسی.
روز رزم از بیم او در دست و در پای عدو
کندها گردد رکیب و اژدها گردد عنان.
فرخی.
مخالفان تو موران بدند و مار شدند
برآر زود ز موران مارگشته دمار
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار.
مسعود رازی.
بسپاریم دل بجستن جنگ
در دم اژدها و یشک نهنگ.
عنصری.
اگر بر اژدها و شیر جنگی
بجنباند عنان خنگ زیور...
عنصری.
چه کند کار جادوی فرعون
کاژدهائی شد این عصای کلیم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
زن و اژدها هر دو در خاک به
وزین هر دو روی زمین پاک به.
اسدی.
کنون آمده ست اژدهائی پدید
کز آن اژدها مه دگر کس ندید
از آنگه که گیتی ز طوفان برست
ز دریا برآمد بخشکی نشست
گرفته نشیمن شکاوند کوه
همی دارد از رنج گیتی ستوه
میان بست بایدش بر تاختن
وز آن زشت پتیاره کین آختن...
درآمد بدان دره آن نامدار [گرشاسب]
یکی کوه جنبان بدید آشکار
بر آن پشته بر، پشت سایان بکین
ز پیچیدنش جنبش اندر زمین
چو تاریک غاری دهن پهن و باز
دو یشکش چو شاخ گوزنان دراز
بدود و نفس در دو چشمش ز نور
درفشان چو در شب ستاره ز دور
ز تف ّ دهانش دل خاره موم
ز زهر دمش باد گیتی سموم
گره در گره خم دم تا بپشت
همه سرش چون خار موی درشت
پشیزه پشیزه تن از رنگ نیل
ازو هر پشیزی مه از گوش پیل
گهی چون سپرها فکندیش باز
گهی همچو جوشن کشیدی فراز
تو گفتی که بد جنگئی در کمین
تنش سربسر آلت جنگ و کین
همه کام تیغ و همه دم کمر
همه سر سنان و همه تن سپر
چو بر کوه سودی تن سنگ رنگ
بفرسنگ رفتی چکاچاک سنگ.
اسدی.
زآرزوی حسی پرهیز کن
آرزو ایرا که یکی اژدهاست.
ناصرخسرو.
و مر شجاعت را بر این مثال صورت کرده اند، چو نخجیری باقوت سر او چون سر شیری که آهن میخاید، پای وی چون سر اژدهائی که آتش میدمد. (نوروزنامه). نظر در قعر چاه افکند [مرد] اژدهائی سهمناک دید... در کام اژدها قرار خواهد گرفت... بیچاره حریص در دهان اژدها خواهد افتاد... اژدها را بمرجعی مانند کردم که بهیچ تأویل از آن چاره نتوان کرد. (کلیله و دمنه).
زرق سیماب و رسن هرگز کجا ماند بجای
چون برآید ناگه از دریای قدرت اژدها.
سنائی.
جوشان چو اژدها و ز آسیبشان بکوه
در سنگ سال و مه چو کف اژدها نهان.
عبدالواسع جبلی.
دستش بنیزه ای که علی الروس اژدهاست
اقلیم روس را بتعدّا برافکند.
خاقانی.
تا ترکشت اژدهای موسی
بنمود مجوس مخبران را.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 34).
در روم ز اژدهای تیرت
زهر است نواله قیصران را.
خاقانی.
بده جام فرعونیم کز تزهّد
چو فرعونیان زاژدها می گریزم.
خاقانی.
شه چو در رهگذر بلا را دید
اژدها شد چو اژدها را دید.
نظامی.
از نوی انگور بود توتیا
وز کهنی مار شود اژدها.
نظامی.
روز و شب از قاقم و قندز جداست
این دلۀپیسه پلنگ اژدهاست.
نظامی.
، در کتابها اژدها را شبیه کروکدیل نقش میکنند و در صحرای تخت جمشید قسمی بزمجۀ بزرگ یافت میشود و معرکه گیران هم نوعی سوسمار بزرگ بنام کرتنکله در بساط خویش زنجیر کرده بمردم نشان دهند.از این بیت خسروی نیز همین معنی مستفاد میشود (بمناسبت مروارید) :
این حقه نابسوده مروارید
اژدها بر گذار تو به کمی.
و هاکس مؤلف قاموس کتاب مقدس آنرابا نهنگ یکی داند و گوید: اژدها (حزقیال 29: 3 و 32: 2) حیوانی است از جنس سوسمار، طولش 15 قدم و بواسطۀ ششهای خویش تنفس کند و بر زیر آب ماندن توانا و قادر است و بدخلق و زورمند و بدنش با پولکهای درشت که هر گونه تیر و نیزه و حربه را متحمل تواند شد، پوشیده شده است، و فکینش دارای دندانهای دراز و تیز است و چون حیوانی یا انسانی در آبی که نهنگ در آن است افتد فوراً نهنگ وی را در زیر آب کشیده در آنجا میخوردو البته مشابهات این حیوان با صفات مذکورۀ لویاتان پوشیده نخواهد ماند (ایوب 41) و نهنگ در آبهای نیل فوقانی بسیار و در ایام فراعنه نیز در آبهای مصر موجود بوده است لکن اکنون وجود ندارد. بعضی گویند که قسمی از آنها در آبهای زرقاء که در جنوب کرمل واقع است، یافت میشود، سر علم و رایت. (برهان) .علم اژدهاپیکر. (جهانگیری). ایرانیان باستان صورت اژدهائی بر سرنیزۀ خود میکردند و رومیان نیز در عصر طرایانوس (تراژان) آنرا از ایران تقلید کردند:
در سایۀ اژدهای رایت
روید بدل گیاه ارقم.
سیف اسفرنگی.
اژدهای علم عزم ورا بهر عدو
عقرب از پیش دوان نیشش در دنبال است.
سلمان ساوجی.
گشاده دهان اژدهای علم
که شیر فلک را درآرد بدم.
؟
، مجازاً، اسب درشت اندام و قوی:
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر اژدهای دمان.
فردوسی.
، شمشیر:
به آوردگه رفت چون پیل مست
پلنگی بزیر اژدهایی بدست.
فردوسی.
یکی اژدها بود در چنگ شیر
بدست علی ذوالفقار علی.
ناصرخسرو.
،
{{اسم خاص}} مخفف اژی دهاک. ضحاک. (برهان) :
ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد ز ایران دمار
سر بابت از مغز پرداختند
مر آن اژدها را خورش ساختند.
فردوسی.
بجای سرش زان سر بی بها
خورش ساختند از پی اژدها.
فردوسی.
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد و خاک.
فردوسی.
فریدون چنین پاسخ آوردباز
که گر چرخ، دادم دهد از فراز
ببرم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک
بباید شما را کنون گفت راست
که آن بی بها اژدهافش کجاست
بر او خوبرویان گشادند راز
مگر کاژدها را سر آید بگاز.
فردوسی.
ز یک میل کرد آفریدون نگاه
یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه...
بدانست کان خانه اژدهاست
که جای بزرگی و جای بلاست.
فردوسی.
بر آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نوشتند برنا و پیر.
فردوسی.
همه شهر دیده بدرگاه بر
خروشان بر آن روز کوتاه بر
که تا اژدها را برون آورید [فریدون]
ببند کمندی چنانچون سزید.
فردوسی.
بدان تا جهان از بد اژدها
بفرمان و گرزمن آید رها.
فردوسی.
همانست کز گوهر اژدهاست
و گرچند بر تازیان پادشاست.
فردوسی.
یا لعاب اژدهای حمیری
بر درفش کاویان خواهم فشاند.
خاقانی.
- دوش اژدها، ضحاک:
چه مایه کشیدیم رنج و بلا
ازین اهرمن کیش دوش اژدها.
فردوسی.
ورجوع به اژدهادوش شود.
، (اصطلاح نجوم) تنین. اژدر. رجوع به کلمه ثوابت در همین لغت نامه شود،
{{صفت، اسم}} شجاع و دلاور. (جهانگیری) (برهان) (شعوری) :
همیدون به دل گفت دیو سپید
که از جان شیرین شدم ناامید
گر ایدونکه از چنگ این اژدها [رستم]
بریده پی و پوست یابم رها
نه مهتر نه کهتر ز نام آوران
ببینند رویم بمازندران.
فردوسی.
اگر شاه کاوس یابد رها
تو رستی ز چنگ بد اژدها [رستم]
وگرنه بیارای جنگ مرا
بگردن بنه پالهنگ مرا.
فردوسی.
شه چو در رهگذر بلا را دید
اژدها شد چو اژدها را دید.
نظامی.
، خشمگین. (شعوری). قهرآلوده. (برهان)، پادشاه ظالم (عموماً). (جهانگیری) (برهان)، نوعی آتشبازی. (آنندراج) :
چو آن پرفسون برد افسون بکار
ز دم اژدها ریخت تخم بهار.
وحید (در وصف آتشباز).
، دیو:
نشاید کزین پس چمیم و چریم
دگر خویشتن تاج را پروریم
که شاه جهان در دم اژدهاست
بر ایرانیان بر چه مایه بلاست.
فردوسی.
- اژدهای پرنده در کتاب اشعیا 14: 29 و 30: 6 آمده است و مؤلف قاموس مقدس گوید: باید دانست که تشبیهی که در این آیه کرده است از روی مجاز است و حقیقهً مقصود افعیهای صحرائی است که در سرعت جریان و حمله مشهورند. (قاموس کتاب مقدس).
- مثل اژدها، پرخوار.
- ، شوخ دیده
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ فُشْ شا)
دهی است به قهستان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَیْ یِ)
جمع واژۀ مزیّن (در حالت نصبی و جری). رجوع به مزین شود
لغت نامه دهخدا
نانخواه است و آن تخمی باشد که بر روی خمیر نان پاشند، (برهان) (آنندراج)، زینیان، (ناظم الاطباء)، زنیان، (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترینان
تصویر ترینان
طبق پهن چوبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زینیان
تصویر زینیان
تخمی است که آنرا بر روی نان پاشند نانخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزینات
تصویر تزینات
جمع تزین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیزان
تصویر حزیزان
نام ماهی رومی برابر با ماه ششم سال خورشیدی
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به مینیون اکسید ملحی سرب را گویند وبصورت گردی (پودری) سرخ رنگ و درآب غیرمحلول است. در برابر حرارت به اکسید قلیایی سرب میباشد وبنام ماسیکومشهوراست تبدیل میشود. ماده اخیربصورت بلورهای قرمزونارنجی متبلور میگردد و آنرا لیتارژ نامند چون رنگ ظاهری آن شبیه شنگرف است (شنگرف سولفور دوظرفیتی جیوه است) و همان مورد استعمال را درنقاشی دارد. دراغلب ماخذ قدیم آنرا باشنگرف اشتباه کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزوران
تصویر مزوران
جمع مزوره، ریوکاران فرغولکاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزدیسنان
تصویر مزدیسنان
خداپرستان
فرهنگ لغت هوشیار
در حال مزیدن: ... و چیزی می خواهی که همه در دهان و شکم تو باشد در بند مزه باش لقمه اندازه دهان لقمه مراد بگیری و گرد سی و سه دندان و گرد مزه جایگاه بسیاری بگردانی مزمزان می خوری تا مزه بیابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزانات
تصویر مزانات
جهمرزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیران
تصویر حزیران
ماه نهم از سال سریانی بین ایار و تموز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیران
تصویر حزیران
((حَ))
ماه نهم از سال سریانی، بین ایار و تموز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترینان
تصویر ترینان
طبق
فرهنگ واژه فارسی سره
سرگرم کننده، خوشمزه
دیکشنری اردو به فارسی