جدول جو
جدول جو

معنی مزوج - جستجوی لغت در جدول جو

مزوج(مُ زَوْ وَ)
زوج گرفته و نکاح کرده، جفت و قرین کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مزوج(مُ زَوْ وِ)
مرد و یا زنی که جفت میگیرد و عروسی میکند. (ناظم الاطباء). زن شوی گیرنده یا شوی زن کننده. (ازمنتهی الارب) ، کسی که مرد یا زنی را باهم جفت مینماید و عروسی میکند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مزوج(شَ)
دسته در بستن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تزوج
تصویر تزوج
جفت شدن، ازدواج کردن، زناشویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروج
تصویر مروج
رواج دهنده، ترویج کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزیج
تصویر مزیج
مزاج ها، اوضاع دستگاه گوارش، وضع معده ها و روده ها، کنایه از مجموعه کیفیت های جسمی و روحی، در طب قدیم هر کدام از کیفیت های چهارگانه در بدن انسان یا مواد خوراکی که عبارت است از مثلاً سرد، گرم، خشک و تر، کنایه از سرشت ها، طبیعت ها، کنایه از حالت ها، وضعیت ها، جمع واژۀ مزاج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزدوج
تصویر مزدوج
جفت کرده، جفت شده مثلاً ستارۀ مزدوج، متقارن، در علوم ادبی مثنوی، در علوم ادبی ازدواج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروج
تصویر مروج
مرج ها، چمنها، چراگاهها، جمع واژۀ مرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزوجه
تصویر مزوجه
نوعی کلاه قدیمی که میان رویه و آستر آن پنبه می دوختند، مزدوجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزور
تصویر مزور
ساختگی، دروغی، غذای مخصوص بیمار، مزوّره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممزوج
تصویر ممزوج
آمیخته شده، آمیخته، ویژگی شراب آمیخته با آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزور
تصویر مزور
تزویر کننده، دورو، دروغ گو، دروغ پرداز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزاج
تصویر مزاج
وضع دستگاه گوارش، وضع معده و روده، کنایه از مجموعه کیفیت های جسمی و روحی، در طب قدیم هر کدام از کیفیت های چهارگانه در بدن انسان یا مواد خوراکی که عبارت است از مثلاً سرد، گرم، خشک و تر، کنایه از سرشت، طبیعت، کنایه از حالت، وضعیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معوج
تصویر معوج
کج، خمیده، ناراست، کج شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متوج
تصویر متوج
تاج بر سر نهاده، تاجدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزوق
تصویر مزوق
آراسته و زینت کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
آمیخته شده. (غیاث اللغات) (آنندراج). آمیخته. مخلوط. (از ناظم الاطباء). با هم آمیخته. درهم:
گفتم ز کیست چرخ بدآمیزش مزاج
گفتا ز نور خور شد ممزوج و بارور.
ناصرخسرو.
، شرابی که با گلاب یا به دیگر عرق بارد آمیخته باشند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مقابل صرف شراب آمیخته. شراب آمیخته با آب. (ناظم الاطباء). آمیخته به چیزی و این در مایعات و سائلات مستعمل میشود چون شیر با آب و گلاب با شراب، و می ممزوج و بادۀ ممزوج، یعنی شراب با آب آمیخته و این مقابل صرف است. (بهار عجم) (آنندراج) : اندر تابستان شراب ممزوج مزاجها را موافق تر از صرف باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
گر می دهی ممزوج ده کاین وقت می ممزوج به
بر می گلاب ناب نه چون اشک احرار آمده.
خاقانی.
در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم
در معرج غلطم و معراج رضوان جای من.
خاقانی.
می ممزوج را از صرف بهتر می توان خوردن
ز چشمش شد فزونتر فیض لعل آبدار او.
صائب.
عالمی را کرد بیخود آن دو لعل آبدار
بادۀ ممزوج چندین نشئه ای می داشته ست.
صائب.
- ممزوج کردن، آمیختن شراب و جز آن را با آب:
تا ابر کند می را با باران ممزوج
تا باد به می درفکندند مشک به خروار.
منوچهری.
اگر آید حاجت مردم گرم مزاج را به خوردن این شراب با آب و گلاب ممزوج کنند تا زیان نکند. (نوروزنامه)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وَ جَ)
مزوجه،
{{اسم}} کلاهی است که میان آن پنبه می آکنند. (مؤیدالفضلا) (شرفنامۀ منیری). کلاهی است که میان آن پنبه آکنده باشند. (شمس اللغات). در شرح سودی بر حافظ گوید: ’مزوجه را در روم مجوزه گویند و آن معروف است ولی اینجا مراد از آن تاج صوفیان است به قرینۀ معادله با خرقه و این مزوجه بدون شک همان است که در مجموعۀ شرح احوال ابوسعید ابوالخیر موسوم به اسرارالتوحید فی مقامات ابوسعید از آن به لفظ مزدوجه تعبیر کرده است. ’در صفحۀ 120 از کتاب مذکور چ بهمنیار آمده است. گوید: آن روز که (ابوسعید ابوالخیر) ایشان را گسیل خواست کرد بر اسب نشست فرجی (= خرقه) فراپشت کرده و مزدوجه بر سر نهاده’. (یادداشت مرحوم قزوینی در حاشیۀ دیوان حافظ ص 274) :
از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم
بیک کرشمۀ صوفی وشم قلندر کن.
حافظ.
مزدوجه. مزدوجه. مجوزه. رجوع به مزدوجه و مجوزه شود، نام حلوائی است که از بادام سوده و شکر می پزند. (شمس اللغات). حلواء مشکونی را تشبیه به مزوجه کرده اند. (شرفنامۀ منیری) (مؤیدالفضلا)
مؤنث مزوج. اسم مفعول از تزویج. (مؤید الفضلا) (شرفنامۀ منیری). زن جفت کرده شده. (شمس اللغات)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تزوج
تصویر تزوج
زن گرفتن، جفت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزدوج
تصویر مزدوج
جفت کرده و نکاح کرده، جفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موزج
تصویر موزج
پارسی تازی گشته موزه موزه چکمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معوج
تصویر معوج
خمیده و کج و ناراست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزور
تصویر مزور
دروغگو، تزویر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
نگاشته، راست کرده مزیق نقاشی: ادریس و جم مهندس موسی و خضر بنا روح و فلک مزوق و نوح و ملک دروگر. (خاقانی)، راست کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
مزاج بنگرید به مزاج مزاج: آن چنانی ز عشق و طبع و مزیج که نسنجی بچشم عاقل هیچ. (حدیقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروج
تصویر مروج
ترویج کننده، روائی بخشنده متاع و درم
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پهلوی تاجدار افسر دار از ریشه پهلوی تاجبحش افسر بخش تاج بر سر گذاشته تاجدار. تاج بر سر کسی نهنده تاج ده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزاج
تصویر مزاج
آمیختن، امتزاج، سرشت و طبیعت بدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزوج
تصویر متزوج
زن گرفته، شوی گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
مزدوجه: ازین مزوجه و خرقه نیک در تنگم بیک کرشمه صوفی و شم قلندر کن، (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
گمیختک در آمیخته سنگمبر سنگم، می آمیزه آمیخته مخلوط، شراب آمیخته با آب: (گر می دهی ممزوج ده کاین وقت می ممزوج به بر می گلاب ناب نه چون اشک احرار آمده) (خاقانی. سج. 391) یا شراب ممزوج، یکی از اشکال خط عربی (پیدایش خط و خطاطان. 88)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزوجه
تصویر مزوجه
((مُ زَ وّ جِ))
کلاهی که میان آن از پنبه آکنده باشد، کلاه درویشان، مزدوجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممزوج
تصویر ممزوج
((مَ))
آمیخته، مخلوط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تزوج
تصویر تزوج
((تَ زَ وّ))
با هم جفت و قرین شدن، زناشویی
فرهنگ فارسی معین
آمیخته، درهم، قاطی، مخلوط، مرکب
فرهنگ واژه مترادف متضاد