جدول جو
جدول جو

معنی مزمار - جستجوی لغت در جدول جو

مزمار
مفرد واژۀ مزامیر
در موسیقی از آلات موسیقی استوانه ای شبیه سرنا که بیشتر میان عرب ها متداول است، نای
در علم زیست شناسی چاکنای
تصویری از مزمار
تصویر مزمار
فرهنگ فارسی عمید
مزمار
(مِ)
نای. ج، مزامیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (دهار). نی که آن را می نوازند. (آنندراج) (غیاث). نای که بزنند. (مهذب الاسماء). از اقسام مزامیر است. نای. سورنا. نفیر. یراع. قصّابه. مثقال. قوال. بوری. دو دوکه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در موسیقی هر آلت بادی چوبی را به عربی مزمار و به فارسی نای خوانده اند. (آلات موسیقی قدیم ایران، مجلۀ موسیقی، دورۀ سوم شمارۀ 13 ص 70). دف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زخمه. (دهار). هر آلت سرور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
تا به در خانه تو در گه نوبت
سیمین شندف زنند و زرین مزمار.
فرخی.
زو کس آواز او بنشنودی
گرنبودی میان تهی مزمار.
سنائی.
نوای باربد و ساز بربط و مزمار
طریق کاسه گر و راه ارغنون و سه تار.
خاقانی.
مطرب چو طوطی بوالهوس انگشت و لب در کار و بس
از سینۀ بربط نفس در حلق مزمار آمده.
خاقانی.
- لسان المزمار، غضروف مکبی را گویند که غضروف لیفی متحرکی است شبیه به برگ ارغوان و در فوق ثقبۀ فوقانی حنجره تقریباً بطور عمودی واقع و در حین بلع بروی ثقبه نازل شده افقی میشود. (از جواهرالتشریح ص 599). و رجوع به مکبی شود.
- مزمار لطیف، قصبۀ مهضومه. قصبۀ مهضمه. نی لطیف و باریک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
، آواز نیکو. سرود. ج، مزامیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرودو شعری که با نی نوازند.
- مزمار اوحد، نام یکی از آهنگها. رجوع به کلمه آهنگ در شود.
، دعائی که با ترنم و آواز خوانده شود. مزمور (م / م ) . ج، مزامیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مزمور و مزامیر شود، فضای مثلثی است که ما بین رشته های صوتی راست و چپ وغضروفهای طرجهالی واقع وحاصل شده است. در قدام از دو مثلث متساوی الساقین که قاعده آنها به خلف و رأسشان به قدام است و آن مزمار حقیقی است. در خلف فضائی که مابین دو غضروف طرجهالی است آن را مزمار بین طرجهالی گویند. فاصله ای را که میان دو رشتۀ صوت یکطرف است بطن حنجره گویند. رشته های صوتی تحتانی در داخل از رشته های صوتی فوقانی تجاوز کرده و اثر عمده در احداث صوت دارند و از اینجهت فقط فاصله ای را که مابین دو طناب صوتی تحتانی است مزمار مینامند. مزمار تنگ تن جزء حنجره است و ابعاد ثلاثۀ آن بر حسب اشخاص متفاوت و متناسب با حالات صوت است. قطر قدامی خلفی آن در مردان از 24 تا 26 میلی متر و در زنان از 18 تا20 میلی متر و بزرگترین قطر عرضی آن در مردان هفت الی هشت میلی متر و در زنان 5 تا8 میلی متر است. (از جواهرالتشریح ص 605 و 606). چاک نای. فم حنجره. چاک صوت. گلوت. شکاف باریک حاصل شده در وسط طنابهای صوتی تحتانی.مزمار برحسب مراحل مختلف تنفس و صدائی که ایجاد میکند اشکال مختلفی بخود میگیرد. در تنفس عمیق بشکل لوزی در می آید در صداهای زیر این شکاف بصورت خط باریکی در می آید و در صداهای بم صورت شکاف نسبهً پهنی را بخود میگیرد. (از لاروس بزرگ).
- مزمارالمهضم، نرم نای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مزمار فوقانی، فاصله بین دو دسته طنابهای صوتی فوقانی. (از لاروس بزرگ)
لغت نامه دهخدا
مزمار
نای نی نال غرو هم آوای سرو دو زای، چاکنای، نایسرود نی که در آن نوازند نای نوازندگی. توضیح در زبان عربی بهر چیز لوله شکل که درآن بتوان دمید اطلاق میشود چنانکه در زبان فارسی نیز چنین چیزی ر نای میگوییم. بهمین جهت در موسیقی هر آلت بادی چوبی را بعربی مزمار و بفارسی نای خوانده اند، سرود و شعری که بانی نوازند جمع مزامیر، ناحیه ای در قسمت تحتانی حنجره که در فاصله بین تارهای صوتی تحتانی قرار دارد ودر حقیقت فضای بین تارهای صوتی وتحتانی است. هوا در موقع خروج از حنجره تارهای صوتی تحتانی را بارتعاش در میاورد و صدا تولید میشود بعبارت دیگر هوا در موقع خروج از ناحیه مزمار موجب ارتعاش تارهای صوتی تحتانی میشود و صدا تولید میگردد چاک نای فم حنجره چاک صوت
فرهنگ لغت هوشیار
مزمار
((مِ))
نای، از آلات موسیقی بادی شبیه به سرنا که بیشتر در بین اعراب متداول است، جمع مزامیر
تصویری از مزمار
تصویر مزمار
فرهنگ فارسی معین
مزمار
نی، نای، چاکنای
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گزمار
تصویر گزمار
مار گزنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معمار
تصویر معمار
کارشناس و استاد در کارهای ساختمانی، سازندۀ عمارت، عمارت کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضمار
تصویر مضمار
میدان، کنایه از عرصه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسمار
تصویر مسمار
میخ، میلۀ کوتاه فلزی و نوک تیز برای اتصال دو قطعه به هم
فرهنگ فارسی عمید
(مُمَ هَِ رر)
مرد سخت خشم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخت خشم سرخ چشم ازشدت غضب. (از منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، مرد بسیارخنده. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ مارر)
سرخ رنگ. (از منتهی الارب). وجه محمار، روی سرخ. (از مهذب الاسماء). رجوع به احمار شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
جدۀمادری در زبان مازندرانی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
انار بسیارآب بدون پیه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نرم و لرزان. (از اقرب الموارد). دختر نرم و نازک و جنبان از نشاط. (از منتهی الارب). مرماره
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مارر)
کشتی گرفته. (ناظم الاطباء) ، هما متماران، یعنی آن دو با یکدیگر کشتی میگیرند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِزْ)
لغتی است بربری و اصل آن امزوار یا دمزوار است و الف اول آن در تداول و استعمال حذف شده است و به معنی رئیس، شیخ، آقا سرور و سردسته میباشد. ج، مزوار، مزواره. (از دزی ج 1 ص 613) :... و جعل ابا جعفر الذّهبی مزواراً للطلبه و مزواراً للاطباء و کان یصفحه المنصور و یشکره. (عیون الانباء ج 2 ص 77 سطر 2)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ جِ)
شیر غرنده. (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنچه از کتاب زبور می سرایند و انواع دعا. مزمار. ج، مزامیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، نای و سرود. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مزمار و مزامیر شود
لغت نامه دهخدا
(دُ / دِ زْ زَ)
نام جایی است به آذربایگان که کان سرب و لاجورد در آنجا بوده و لاجورد را بدو نسبت داده لاجورد دزماری می گفتند. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). دژ استواری واقع در نواحی آذربایجان در نزدیکی تبریز. (از معجم البلدان). ولایتی است در شمال تبریز کمابیش پنجاه پاره دیه بود و دوزال و کوردشت و قولان و هرار و خور واثق از معظمات آن. هوایش معتدل است به گرمی مایل و آبش از آن جبال برمیخیزد و فضلابش در ارس میریزد. حاصلش غله و پنبه و میوه به همه انواع می باشد و پیشتر از همه جا رسد و نوباوۀ تبریز از آنجا باشد. حقوق دیوانیش چهل هزار و هشت صد دینار است. (نزهه القلوب مستوفی مقاله 3 ص 88)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
جای ریاضت دادن اسب. (منتهی الارب) (آنندراج). میدان اسب دوانی و جای ریاضت دادن اسب. (ناظم الاطباء). در غیاث نوشته که مضمار صیغۀ اسم است از ضمر و ضمر در لغت به معنی لاغری است و معمول عربان چنان است که اول اسبان را فربه کنند و بعد بتدریج می گردانند پس عرق از بدن اسبان جاری میشود و قدری از این ریاضت لاغر میشوند و بدین مناسبت مضمار میدان را گویند که اسبان را دوانند. (آنندراج). جای تاختن اسب. تاختگاه. اسپریس. میدان اسب تاختن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
لاف از درت اسلام را فال از برت اجرام را
تا ابلق ایام را از چرخ مضمار آمده.
خاقانی.
بل مرا این مراست با قدما
که مجلی منم در این مضمار.
خاقانی.
سوار فکرت در مضمار ضمیر جولانی کرد. (جوامع الحکایات ص 26) ، میدان. (مهذب الاسماء). میدان جنگ. (ناظم الاطباء) : چشم اقبال پشت نصرت در مضمار فتح مشاهده نکرده است. (سندبادنامه ص 16) ، مدت ریاضت دادن اسب، غایت اسب در سباق. (منتهی الارب) (آنندراج) ، در واژه های نو فرهنگستان ایران ’چاک نای’ مضمار معنی شده و معادل فرنگی آن هم آمده است. و صحیح ’مزمار’ است
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نخله مقمار، خرمابن که غورۀ آن سپید باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بسیار عمارت کننده و این صیغۀ مبالغه است چنانکه منعام به معنی مرد بسیاربخشش. (غیاث) (آنندراج). مردی بسیار عمارت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه عمارت کند و موجب رونق و تعالی گردد:
زهی معمار انصاف تو کرده
در و دیوار دین و داد معمور.
انوری.
ای در زمین ملت معمار کشور دین
بادی چو بیت معمور اندر فلک معمر.
خاقانی.
پیشت صف بهرامیان بسته غلامی را میان
در خانه اسلامیان عدل تو معمار آمده.
خاقانی.
جمشید ملک هیئت خورشید فلک هیبت
یک هندسۀ رایش معمار همه عالم.
خاقانی.
معمار دین آثار او دین زنده از کردار او
گنجی است آن دیوار او از خضر بنا داشته.
خاقانی.
کلک آن رکن چون مهندس عقل
پنج دکان شرع را معمار.
خاقانی.
خدا ترس را بر رعیت گمار
که معمار ملک است پرهیزگار.
(بوستان).
- معمار کار خانه قدرت، کنایه از خداوند عالم می باشد. (از ناظم الاطباء).
، مأخوذ از تازی، مباشر بنایی و دانای به علم بنایی که به استاد بنادستورالعمل می دهد. (ناظم الاطباء). استاد بنایان. مهتر بنایان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه در امر ساختمان اطلاعات تجربی بسیار دارد و نقشه و طرح ساختمان تهیه کند و چند بنا، با مراقبت و نظارت او کار کنند: مهندسان روشن روان و معماران کاردان طرح شهری برکشیدند. (ظفرنامۀ یزدی).
معمار خانه های کهن را کند خراب
تا نو نهد اساس که نو بهتر از کهن.
قاآنی.
- معمارباشی، رئیس گروه معماران. رئیس صنف معماران در دوران صفویه و قاجاریه. و رجوع به مرآه البلدان ص 25 شود.
- ، عنوان احترام آمیزی است برای معمار.
- معمارخانه، اداره ای در دوران حکومت قاجار که خانه ها و کاخهای سلطنتی زیر نظر آن اداره مرمت و تعمیر می شد. و رجوع به مرآت البلدان ص 25 شود.
، چون عمارت به معنی آبادی است لهذا بنّا را که صیغۀ نسبت است به جهت تفؤل و تیمن معمار گفتند. (غیاث) (آنندراج). بنا. (ناظم الاطباء). در تداول گاهی به بنایان اطلاق کنند احترام را
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مهمر. (منتهی الارب). کثیرالکلام. مهذار. (اقرب الموارد). سخت بیهوده گوی. (آنندراج). آنکه سخن وی فرونرود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
مار گزنده. (آنندراج) (انجمن آرا) :
نکردی مشورت با ما در این کار
نهادی پای بر دنبال گزمار.
نزاری قهستانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از معمار
تصویر معمار
بسیار عمارت کننده، آنکه عمارت کند و موجب رونق و تعالی گردد
فرهنگ لغت هوشیار
اسپریس میدانی اسپدوانی، اسپرس کشک پایانی اسپدوانی جای ریاضت و تمرین دادن اسب میدان اسب دوانی: سوار فکرت در مضمار ضمیر جولانی کرد، آخرین نقطه ای که اسب در مسابقه باید بدان برسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطمار
تصویر مطمار
ژنده پوش کهنه پوش، ریسمان لاد گران، مانند
فرهنگ لغت هوشیار
میخ (اسم میخ (آهنی) : ابواب جور و حیف بمسمار انصاف و انتصاف او بسته شده، جمع مسامیر. یا به مسمار دوختن، سخت بستن چیزی را، با کمال احتیاط نگهداشتن چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزمور
تصویر مزمور
مزمار بنگرید به مزمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرمار
تصویر مرمار
نرم و لرزان، انار پر دانه
فرهنگ لغت هوشیار
مار گزنده: نکردی مشورت با ما در این کار نهادی پای بر دنبال گزمار. (نزاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسمار
تصویر مسمار
((مِ))
میخ، جمع مسامیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معمار
تصویر معمار
((مِ))
طراح و سازنده بنا، عمارت کننده، تعمیرکننده، رتبه ای در فراماسونری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معمار
تصویر معمار
آبادگر، والادگر، مهراز
فرهنگ واژه فارسی سره
میخ، وتد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سازنده، معمار
دیکشنری اردو به فارسی