جدول جو
جدول جو

معنی مزقوق - جستجوی لغت در جدول جو

مزقوق
(مَ)
قچقار که پوست آن را از سر به جانب پا کشیده باشند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). پوست کنده شده از جانب سر به طرف پا. (ناظم الاطباء) : کبش مزقوق
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدقوق
تصویر مدقوق
کوفته، کوفته شده، در پزشکی مبتلا به سل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محقوق
تصویر محقوق
تحقیق شده، یقین شده
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، سازوار، بابت، خورند، صالح، اندرخور، خورا، شایگان، فرزام، ارزانی، شایان، مناسب، باب، فراخور، مستحقّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزوق
تصویر مزوق
نقاش، نگارنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزوق
تصویر مزوق
آراسته و زینت کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ زَقْ قَ)
پوستی که موی آن ببرند و برنکنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (تاج العروس). رأس مزقق، سر موی بریده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وَ)
آراسته و درست و منقش از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). هر چیز آراسته و زینت کرده شده و منقش. (ناظم الاطباء). آراسته و منقش. (دهار). بنگار. مزین. بنگاشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- بیت مزوق، خانه نگارکرده. (مهذب الاسماء).
- شعر مزوق، شعر مروق. شعر بدون تعقید و روان. (از اقرب الموارد).
- کلام مزوق، کلام آراسته. سخن آراسته به صنایع ادبی و لفظی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، مزأبق. (از اقرب الموارد) ، مذهب. اندود به طلا یا جیوه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درهم مزوق، درهمی به روی کشیده. (مهذب الاسماء). درهم مزأبق. درهم به جیوه اندوده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وِ)
آراینده و درست کننده سخن و کتاب. (منتهی الارب). آراینده. (دهار). نگارنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نقاش. (دهار) ، مذهّب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ادریس و جم مهندس، موسی و خضر بنا
روح و فلک مزوق، نوح و ملک دروگر.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دریده و چاک زده وشکافته. (ناظم الاطباء). شکافته. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برکنده شده. (ازمنتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آمیخته، بند کرده. بازداشته. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اسم مفعول از ’زعق’ (و بنا بقول اصمعی از ’ازعاق’). (اقرب الموارد). طعام مزعوق، طعام بسیارنمک و شور. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دیگ بسیارنمک. (آنندراج) ، ترسان وبیمناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ترسانیده شده. (آنندراج). ترسیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ زَ)
هر کاری که زودتر انجام پذیرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اسب زناق بسته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کوفته شده. (غیاث اللغات). نرم کوفته شده. (ناظم الاطباء). خرد و شکسته شده. (از اقرب الموارد). آردشده. (یادداشت مؤلف) ، مقروع. کوبیده. زده: دق الباب، قرعه. (اقرب الموارد) ، لاغر و باریک کرده شده. (غیاث اللغات). لاغر. باریک. (فرهنگ فارسی معین) ، در میان خاک افتاده شده. (ناظم الاطباء) ، به تب دق مبتلاشده. (از اقرب الموارد). بیماری دق گرفته. مبتلا به دق. (یادداشت مؤلف). مسلول: اگر نسیم لطایف لهجۀ درپاشش بر بیمار مدقوق وزد از دق دق بازرهد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 24)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لایق. درخور. اندرخور. زیبا. سزاوار، یقال هو محقوق به. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، محقوقون. (مهذب الاسماء) : عفریتی آدمی وش محقوق اخیار و موثوق اشرار. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، راست و درست کرده شده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَوْ وَ)
آن که صلعه و جای موی سرش بزرگ و بسیار باشد. (منتهی الارب). کسی که جای بیمویی سرش بزرگ باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نگاشته، راست کرده مزیق نقاشی: ادریس و جم مهندس موسی و خضر بنا روح و فلک مزوق و نوح و ملک دروگر. (خاقانی)، راست کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
باریک کرده شده باریک، کوفته شده، لاغر، بیمار باریک کوفته شده، لاغر و باریک، آنکه مرض دق دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدقوق
تصویر مدقوق
((مَ))
کوفته شده، لاغر و باریک، آن که مرض دق دارد
فرهنگ فارسی معین
ساز ادوات موسیقی
فرهنگ گویش مازندرانی