محفوری. فرشی یا بساطی که در شهر محفور بافته شده است: بساط غالی رومی فکنده ام دوسه جای در آن زمان که به سویی فکنده ام محفور. فرخی. آن کل عفریت روی با همه زشتی قالی بافد همی و ایضاً محفور. سوزنی. رجوع به محفوری شود
محفوری. فرشی یا بساطی که در شهر محفور بافته شده است: بساط غالی رومی فکنده ام دوسه جای در آن زمان که به سویی فکنده ام محفور. فرخی. آن کل عفریت روی با همه زشتی قالی بافد همی و ایضاً محفور. سوزنی. رجوع به محفوری شود
مرکب است از لفظ مزد که به معنی اجرت است و کلمه ’ور’ که به معنی صاحب و خداوند است، بجهت رفع ثقل ما قبل واو را ضمه داده واو را ساکن کردند و بفتح میم که مشهور است خطا باشد. (آنندراج) (غیاث). شاکر. اسیف. عسیف. جری. عضرت. عضارط. عضروط. عتیل. اجیر. (منتهی الارب). مزدبر. مزده بر. شخصی که کار بکند و اجرت بگیرد. (برهان). آنکه کار کند و مزد گیرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که با مزد کار کند. (یادداشت ایضاً). کارگر روزانه. که کار روزانه به مزد کند. عامل مزدبگیر و دارای مزد. به روزمزد کار کننده: مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دستان همی زد بی کیار. رودکی. خردمند کز دشمنان دور گشت تن دشمن او را چو مزدور گشت. فردوسی. نشسته نظاره من از دورشان توگفتی بدم پیش مزدورشان. فردوسی. بدو گفت مزدورت آید بکار که پیشت گذارد به بد روزگار. فردوسی. همه کدخدایند و مزدور کیست همه گنج دارند و گنجور کیست. فردوسی. زمان بنده کردار مزدور تست زمین گنج و خورشید گنجور تست. اسدی (گرشاسب نامه ص 204). گر کارکنی عزیز باشی فردا که دهند مزد مزدور. ناصرخسرو. چون به نادانی کند مزدور کار گرسنه خسبد به شب دست آبله. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 385). مردی را به صد دینار در روزی مزدور گرفت. (کلیله و دمنه ص 51). مزدور چندانکه در خانه بازرگان نشست چنگی دید. (کلیله و دمنه ص 51). گفت مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودی بکردم. (کلیله و دمنه ص 51 و 52). بلکه مزدور دار خانه بخل صفت عدل شاه میگوید. خاقانی. دل کم نکنددر کار از دیودلی ایرا مزدور سلیمان است از کار نیندیشد. خاقانی. بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی قرصۀ کافور کرد از قرصۀ شمس الضحی. خاقانی. به آبادیش دار منشور خویش که هرکس دهد حق مزدور خویش. نظامی. - مزدور بودن، اجیر بودن. برای کسی در مقابل مزد کار کردن. ، باربر. که با گرفتن مزد چیزی را از جایی بجایی برد: به خنجر حنجر من بازبری نشانی مر مرا برپشت مزدور. منوچهری. به چرخشت اندر اندازی نگونم ز پشت و گردن مزدور و ناطور. منوچهری. ، شاگرد. (برهان) ، نوکر. مستخدم. چاکر. پیشیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از جرس نفس برآور غریو بندۀ دین باش نه مزدور دیو نظامی. ترک جان خویش کن کو اینت گفت از ضلالت نفس را مزدور باش. عطار. ، کارگر. کارگرزیردست بنا. عمله. فعله: همه شاگرد و او مدرسشان همه مزدور و او مهندسشان. سنائی (از شعوری). آن ستاند مهندس دانا به یکی دم که پنج مه بنا ...آن کند در دو ماه بناگرد که نبیند به سالها شاگرد باز شاگرد آن چشد ز سرور که نیابد به عمرها مزدور. ؟ ، مأمور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
مرکب است از لفظ مزد که به معنی اجرت است و کلمه ’ور’ که به معنی صاحب و خداوند است، بجهت رفع ثقل ما قبل واو را ضمه داده واو را ساکن کردند و بفتح میم که مشهور است خطا باشد. (آنندراج) (غیاث). شاکر. اسیف. عسیف. جری. عُضُرت. عضارط. عضروط. عتیل. اجیر. (منتهی الارب). مزدبر. مزده بر. شخصی که کار بکند و اجرت بگیرد. (برهان). آنکه کار کند و مزد گیرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که با مزد کار کند. (یادداشت ایضاً). کارگر روزانه. که کار روزانه به مزد کند. عامل مزدبگیر و دارای مزد. به روزمزد کار کننده: مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دستان همی زد بی کیار. رودکی. خردمند کز دشمنان دور گشت تن دشمن او را چو مزدور گشت. فردوسی. نشسته نظاره من از دورشان توگفتی بدم پیش مزدورشان. فردوسی. بدو گفت مزدورت آید بکار که پیشت گذارد به بد روزگار. فردوسی. همه کدخدایند و مزدور کیست همه گنج دارند و گنجور کیست. فردوسی. زمان بنده کردار مزدور تست زمین گنج و خورشید گنجور تست. اسدی (گرشاسب نامه ص 204). گر کارکنی عزیز باشی فردا که دهند مزد مزدور. ناصرخسرو. چون به نادانی کند مزدور کار گرسنه خسبد به شب دست آبله. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 385). مردی را به صد دینار در روزی مزدور گرفت. (کلیله و دمنه ص 51). مزدور چندانکه در خانه بازرگان نشست چنگی دید. (کلیله و دمنه ص 51). گفت مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودی بکردم. (کلیله و دمنه ص 51 و 52). بلکه مزدور دار خانه بخل صفت عدل شاه میگوید. خاقانی. دل کم نکنددر کار از دیودلی ایرا مزدور سلیمان است از کار نیندیشد. خاقانی. بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی قرصۀ کافور کرد از قرصۀ شمس الضحی. خاقانی. به آبادیش دار منشور خویش که هرکس دهد حق مزدور خویش. نظامی. - مزدور بودن، اجیر بودن. برای کسی در مقابل مزد کار کردن. ، باربر. که با گرفتن مزد چیزی را از جایی بجایی برد: به خنجر حنجر من بازبری نشانی مر مرا برپشت مزدور. منوچهری. به چرخشت اندر اندازی نگونم ز پشت و گردن مزدور و ناطور. منوچهری. ، شاگرد. (برهان) ، نوکر. مستخدم. چاکر. پیشیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از جرس نفس برآور غریو بندۀ دین باش نه مزدور دیو نظامی. ترک جان خویش کن کو اینت گفت از ضلالت نفس را مزدور باش. عطار. ، کارگر. کارگرزیردست بنا. عمله. فعله: همه شاگرد و او مدرسشان همه مزدور و او مهندسشان. سنائی (از شعوری). آن ستاند مهندس دانا به یکی دم که پنج مه بنا ...آن کند در دو ماه بناگرد که نبیند به سالها شاگرد باز شاگرد آن چشد ز سرور که نیابد به عمرها مزدور. ؟ ، مأمور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
آمرزیده شده. گناه پوشیده شده. (آنندراج). آمرزیده شده. (ناظم الاطباء). آمرزیده. خدابیامرز. عفوشده. بخشوده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خود نکردم گنه وگر کردم هست اندر کرم گنه مغفور. مسعودسعد. مجلس او بهشت شد که در او گنه بندگانش مغفور است. مسعودسعد. پیش خشم او اجل ترسان و لرزان بگذرد پیش عفو او گنه معفو و مغفور آمده ست. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 70). بر عدلت ستم مقهور و مخذول بر حلمت گنه معفو و مغفور. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان ایضاً ص 183). ساعیان قتل آن شاهزادۀ مغفور و قاتلان او هر یک به بلایی گرفتار آمد. (عالم آرا). - مغفور شدن، بخشیده شدن. آمرزیده شدن. مورد عفو واقع شدن: جز به پرهیز و زهد و استغفار کار ناخوب کی شود مغفور. ناصرخسرو
آمرزیده شده. گناه پوشیده شده. (آنندراج). آمرزیده شده. (ناظم الاطباء). آمرزیده. خدابیامرز. عفوشده. بخشوده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خود نکردم گنه وگر کردم هست اندر کرم گنه مغفور. مسعودسعد. مجلس او بهشت شد که در او گنه بندگانش مغفور است. مسعودسعد. پیش خشم او اجل ترسان و لرزان بگذرد پیش عفو او گنه معفو و مغفور آمده ست. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 70). برِ عدلت ستم مقهور و مخذول برِ حلمت گنه معفو و مغفور. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان ایضاً ص 183). ساعیان قتل آن شاهزادۀ مغفور و قاتلان او هر یک به بلایی گرفتار آمد. (عالم آرا). - مغفور شدن، بخشیده شدن. آمرزیده شدن. مورد عفو واقع شدن: جز به پرهیز و زهد و استغفار کار ناخوب کی شود مغفور. ناصرخسرو
آنچه از کتاب زبور می سرایند و انواع دعا. مزمار. ج، مزامیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، نای و سرود. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مزمار و مزامیر شود
آنچه از کتاب زبور می سرایند و انواع دعا. مزمار. ج، مزامیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، نای و سرود. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مزمار و مزامیر شود
گرسنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، کسی که صفرا در وی جمع شده باشد. (ناظم الاطباء). بیمار صفار. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که شکم او زرداب ناک باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، زرع مصفور، کشتۀ آسه زده. (مهذب الاسماء)
گرسنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، کسی که صفرا در وی جمع شده باشد. (ناظم الاطباء). بیمار صفار. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که شکم او زرداب ناک باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، زرع مصفور، کشتۀ آسه زده. (مهذب الاسماء)
ارند گجستک لهاش گراز خرده بینان بخرد نباشم نباشم هم از ابلهان لهاشم (نزاری) دشمنروی بازرگانی بود بسیار مال اما به غایت دشمنروی و گرانجان (کلیله و دمنه) ناپسند مورد نفرت واقع شده ناپسند دور شده، جمع منفورین
ارند گجستک لهاش گراز خرده بینان بخرد نباشم نباشم هم از ابلهان لهاشم (نزاری) دشمنروی بازرگانی بود بسیار مال اما به غایت دشمنروی و گرانجان (کلیله و دمنه) ناپسند مورد نفرت واقع شده ناپسند دور شده، جمع منفورین
فراوان بی شمار (اسم. صفت) بسیار فراوان بیشمار: (طبقه تاتار ولزگی غنایم موفور بیشمار: در همان روز عود نموده بجانب شیروان رفتند) (عالم آرا. چا. امیر کبیر. 237)، جزوی باشد که در آن خرم جایز باشد و آنرا خرم نکنند و اخرم ضد موفور باشد (المعجم. مد. چا. 4 8: 1)
فراوان بی شمار (اسم. صفت) بسیار فراوان بیشمار: (طبقه تاتار ولزگی غنایم موفور بیشمار: در همان روز عود نموده بجانب شیروان رفتند) (عالم آرا. چا. امیر کبیر. 237)، جزوی باشد که در آن خرم جایز باشد و آنرا خرم نکنند و اخرم ضد موفور باشد (المعجم. مد. چا. 4 8: 1)