محفه. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب مادۀ ’زف ف’). محفه ای که عروس را در آن نشانیده به خانه شوهر برند. (ناظم الاطباء). محفه که عروس را در آن کنند. (آنندراج)
محفه. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب مادۀ ’زف ف’). محفه ای که عروس را در آن نشانیده به خانه شوهر برند. (ناظم الاطباء). محفه که عروس را در آن کنند. (آنندراج)
نعت مفعولی ازترفیه. رجوع به ترفیه شود، برآسوده و تن آسان. (آنندراج). آسوده و راحت و با استراحت و خشنود و خوشدل و سعادتمند و برخوردار. (ناظم الاطباء). فراخ زیست در رفاه و آسودگی: چنان سازم که موضع ایشان را معین شود تا آنجا ساکن گردند و مرفه و آسوده روزگار گذارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 795). تنم شد مرفه ز رنج عمل که آنگه ز دشمن مرفه نبود. مسعودسعد. از روان شرع را متابع شو پس مرفه به کام دل بغنو. سنائی. تا خلایق روی زمین آسوده و مرفه پشت به دیوار امن و فراغ آوردند. (کلیله و دمنه). اگر رغبت نمائی در خدمت من ایمن و مرفه باشی. (کلیله و دمنه). نوح در اوسط مملکت مرفه نشسته و ارتفاعات خراسان برمغازف و ملاهی و ملاذ و شهوات صرف میکند. (ترجمه تاریخ یمینی). هر طرف در وی یکی چشمه روان اندران حیوان مرفه در امان. مولوی. - مرفه احوال، آسوده و فراخ زندگانی. تن آسان. (ناظم الاطباء). - مرفه البال، آسوده خاطر. تن آسان. (ناظم الاطباء). - مرفه الحال، آسوده. آسوده خاطر. آسوده حال و خوش معاش. (غیاث) فراخ عیش. باآسایش. آسوده. آسوده حال. تن آسان: اهالی چون قوم و قبیله مرفه الحال فارغ البال از آن مناص خاص یافتند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 65). و پیوسته آسوده و مرفه الحال و آزاد و فارغ البال. (ترجمه محاسن اصفهان ص 142). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال در این طرف مقیم شدند. (تاریخ قم ص 5). طرح، مرفه الحال شدن. رجل عاض، مرد نیک مرفه الحال. (از منتهی الارب). - مرفه الخاطر، مرفه الحال مرفه البال. آسوده خاطر. تن آسان. (ناظم الاطباء). - مرفه حال، مرفه الحال. آسوده. تن آسان. (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی ازترفیه. رجوع به ترفیه شود، برآسوده و تن آسان. (آنندراج). آسوده و راحت و با استراحت و خشنود و خوشدل و سعادتمند و برخوردار. (ناظم الاطباء). فراخ زیست در رفاه و آسودگی: چنان سازم که موضع ایشان را معین شود تا آنجا ساکن گردند و مرفه و آسوده روزگار گذارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 795). تنم شد مرفه ز رنج عمل که آنگه ز دشمن مرفه نبود. مسعودسعد. از روان شرع را متابع شو پس مرفه به کام دل بغنو. سنائی. تا خلایق روی زمین آسوده و مرفه پشت به دیوار امن و فراغ آوردند. (کلیله و دمنه). اگر رغبت نمائی در خدمت من ایمن و مرفه باشی. (کلیله و دمنه). نوح در اوسط مملکت مرفه نشسته و ارتفاعات خراسان برمغازف و ملاهی و ملاذ و شهوات صرف میکند. (ترجمه تاریخ یمینی). هر طرف در وی یکی چشمه روان اندران حیوان مرفه در امان. مولوی. - مرفه احوال، آسوده و فراخ زندگانی. تن آسان. (ناظم الاطباء). - مرفه البال، آسوده خاطر. تن آسان. (ناظم الاطباء). - مرفه الحال، آسوده. آسوده خاطر. آسوده حال و خوش معاش. (غیاث) فراخ عیش. باآسایش. آسوده. آسوده حال. تن آسان: اهالی چون قوم و قبیله مرفه الحال فارغ البال از آن مناص خاص یافتند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 65). و پیوسته آسوده و مرفه الحال و آزاد و فارغ البال. (ترجمه محاسن اصفهان ص 142). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال در این طرف مقیم شدند. (تاریخ قم ص 5). طرح، مرفه الحال شدن. رجل عاض، مرد نیک مرفه الحال. (از منتهی الارب). - مرفه الخاطر، مرفه الحال مرفه البال. آسوده خاطر. تن آسان. (ناظم الاطباء). - مرفه حال، مرفه الحال. آسوده. تن آسان. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان شش طراز بخش خلیل آباد شهرستان کاشمر، در 2هزارگزی غرب خلیل آباد سر راه کاشمر به بردسکن، در جلگه گرمسیر واقع و دارای 912 تن سکنه است. آبش از رودخانه و محصولش غلات، زیره، بنشن، منداب، میوه جات. شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان شش طراز بخش خلیل آباد شهرستان کاشمر، در 2هزارگزی غرب خلیل آباد سر راه کاشمر به بردسکن، در جلگه گرمسیر واقع و دارای 912 تن سکنه است. آبش از رودخانه و محصولش غلات، زیره، بنشن، منداب، میوه جات. شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
مرکبی است زنان رامانند هودج اما قبه ندارد. (منتهی الارب). محافه. (ناظم الاطباء). از ادوات سفر است و آن محملی است که دربالای آن قبه ای است و چهار دسته در جلو و عقب دارد وآن را با پارچه های حریر و غیره بپوشانند و آن را برروی دو قاطر و یا دو شتر که یکی در عقب و یکی در جلو قرار گیرند نهند و عادت پادشاهان و بزرگان بر آن بوده است که از این وسیله در سفرها استفاده میکرده اند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 130). و نیز رجوع به محفه شود
مرکبی است زنان رامانند هودج اما قبه ندارد. (منتهی الارب). محافه. (ناظم الاطباء). از ادوات سفر است و آن محملی است که دربالای آن قبه ای است و چهار دسته در جلو و عقب دارد وآن را با پارچه های حریر و غیره بپوشانند و آن را برروی دو قاطر و یا دو شتر که یکی در عقب و یکی در جلو قرار گیرند نهند و عادت پادشاهان و بزرگان بر آن بوده است که از این وسیله در سفرها استفاده میکرده اند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 130). و نیز رجوع به محفه شود
فزونی. (منتهی الارب از مادۀ ’م زو’). فضیلت. ج، مزیات و مزایا. (اقرب الموارد). فضیلت و افزونی. کل شی ٔ تمامه و کماله. ج، مزایا. (دهار). فضیلت. (مهذب الاسماء). مزیت. افزونی. زیادتی. و رجوع به مزیت شود
فزونی. (منتهی الارب از مادۀ ’م زو’). فضیلت. ج، مزیات و مزایا. (اقرب الموارد). فضیلت و افزونی. کل شی ٔ تمامه و کماله. ج، مزایا. (دهار). فضیلت. (مهذب الاسماء). مزیت. افزونی. زیادتی. و رجوع به مزیت شود
محفه. هودج مانند چیزی که کهاران بر دوش برند. (آنندراج). بارگیر بی قبه. (صراح). ضد هودج. محافه. تخت روان. کژابه. کجاوه. حدج. مرکبی زنان را مانند هودج لیکن قبه ندارد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و به محفه ای او را به خانه بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). دل کو محفه دار امید است نزد اوست تا چون کشد محفۀ ناز استر سخاش. خاقانی. رشیدالدین وطواط را که در خدمت آباء او سن از هشتاد گذشته بود به محفه ای پیش او آوردند. (جهانگشای جوینی). ای ماه محفه سر فرودآر تا حال پیادگان بدانی. سعدی. ان قوماً جاؤنی بعلیل به وجعالمفاصل محمول فی محفه. (ابن البیطار). وزیر سعید خواجه رشیدالدین را درد پا زحمت میداد، روزی در محفه نشسته بود و دو غلام ترک امرد او را برداشته پیش پادشاه می بردند. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلین ص 129). درحال درویشان او را در محفه ای نشاندند و به طرف بخارا روان ساختند. (انیس الطالبین ص 150)
محفه. هودج مانند چیزی که کهاران بر دوش برند. (آنندراج). بارگیر بی قبه. (صراح). ضد هودج. محافه. تخت روان. کژابه. کجاوه. حِدج. مرکبی زنان را مانند هودج لیکن قبه ندارد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و به محفه ای او را به خانه بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). دل کو محفه دار امید است نزد اوست تا چون کشد محفۀ ناز استر سخاش. خاقانی. رشیدالدین وطواط را که در خدمت آباء او سن از هشتاد گذشته بود به محفه ای پیش او آوردند. (جهانگشای جوینی). ای ماه محفه سر فرودآر تا حال پیادگان بدانی. سعدی. ان قوماً جاؤنی بعلیل به وجعالمفاصل محمول فی محفه. (ابن البیطار). وزیر سعید خواجه رشیدالدین را درد پا زحمت میداد، روزی در محفه نشسته بود و دو غلام ترک امرد او را برداشته پیش پادشاه می بردند. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلین ص 129). درحال درویشان او را در محفه ای نشاندند و به طرف بخارا روان ساختند. (انیس الطالبین ص 150)
ساز آلتی موسیقی در قدیم. توضیح جوهری و دیگران نوشته اند که معزفه را مثل بربط و طنبور مینوازند یعنی با انگشت یا بامضراب مولف مفاتیح العلوم اظهار میکند که معزفه سازیست متعلق بمردم عراق در حالی که نویسنده دیگر آنرا از آن مردم یمن داند. مولف اغانی تذکر میدهد که معزفه از جمله سازهایی است که کمتر بدست نوازندگان دوره گرد افتاده و بهمین جهت در مجالس انس ایران و خلفا بیشتر مورد قبول و اقع شده است: آلات موسیقی قدیم ایران، جمع معازف
ساز آلتی موسیقی در قدیم. توضیح جوهری و دیگران نوشته اند که معزفه را مثل بربط و طنبور مینوازند یعنی با انگشت یا بامضراب مولف مفاتیح العلوم اظهار میکند که معزفه سازیست متعلق بمردم عراق در حالی که نویسنده دیگر آنرا از آن مردم یمن داند. مولف اغانی تذکر میدهد که معزفه از جمله سازهایی است که کمتر بدست نوازندگان دوره گرد افتاده و بهمین جهت در مجالس انس ایران و خلفا بیشتر مورد قبول و اقع شده است: آلات موسیقی قدیم ایران، جمع معازف