جدول جو
جدول جو

معنی مزغب - جستجوی لغت در جدول جو

مزغب
(مُ غِ)
چوزۀ موی ریزۀ زرد برآورده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مزغب
(مُ زَغْ غَ)
صدق خداوند، لقب یکی از سلاطین اموری اورشلیم. وی با چهار پادشاه دیگر بر ضد یوشع همداستان شده جنگ عظیمی در جبعون کردند و خداوند بطور اعجاز آنروز را طولانی فرمود و محض انهزام سپاه دشمن طوفان و تگرگ شدیدی فروفرستاد آن پنج پادشاه هزیمت یافته در مغاره ای که قریب به مقیده بود متواری شدند لکن یوشع ایشان را بیرون آورد و بقتل رسانید. (صحیفۀ یوشع 10) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرغب
تصویر مرغب
ترغیب کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
مغز. مخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ای زیرکان خداوندان مزغ و خداوندان خرد (در ترجمه یااولی الالباب). (کشف الاسرار ج 1 ص 472) ، مغز دانه. مغز هستۀ میوه ها: و مزغ آن خوردن را شاید چون گردوک و بادام و فندق و فستق و آنچه بدین ماند. (ترجمه تفسیر طبری از یادداشت مرحوم دهخدا). که پوست و مزغ آن بتوان خورد. (ترجمه تفسیر طبری بنقل، از یادداشت مرحوم دهخدا) ، مغزی. آنچه در میان دو کناره چیزی چون چرم یا پارچه نهند و سپس دو کناره را بهم بدوزند: التطبیب، مزغ در میان مشگ گرفتن. (از تاج المصادر بیهقی). الکلب، مزغ در میان ادیم گرفتن کلب. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(زَ غِ)
صبی زغب، کودک زغب برآورده و کذلک صبی زغب الشعر. (ناظم الاطباء). صفت اززغب است به معنی دارای زغب. و رجوع به زغب شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
چوزه های زردموی. (منتهی الارب). جوجه های سنگخوار (قطا) را زغب نامند. (از اقرب الموارد). ج ازغب و زغباء. (اقرب الموارد). رجوع به ازغب شود
لغت نامه دهخدا
(زُ غَ)
کوه سپید سیاهی آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه آمیخته باشد سفیدی او به سیاهی از کوهها... (شرح قاموس ص 62). درخت یا شاخ درخت مو که سپیدی آن به سیاهی آمیخته باشد. (از اقرب الموارد) ، شتر خاکستری رنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ غَ)
شغّاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مرد فتنه انگیز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به شغب و شغاب و مشاغب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَبْ بِ)
مرد بسیارمال. (منتهی الارب). توانگر. (ناظم الاطباء). مزب
لغت نامه دهخدا
(مِ غَ)
حریص. بسیارآز. بسیار حریص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَغَ)
روزنۀ دراز وباریک در دیوار حصارهای قرون وسطی برای انداختن تیرو کشکنجیر. مزقل. سوراخهائی که در باره کنند افکندن تیر را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سوراخ که از آنجا تیر گشاد دهند دشمن را بی اینکه دشمن تواند دید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مزقل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَیْ یَ)
نعت مفعولی منحوت از ’زیب’ فارسی. زیب داده شده و این لفظ صناعی است، مأخوذ از ’زیب’ که کلمه فارسی است از عالم مزلف و مششدر و ملبب. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
خون ریز و پایمال کننده و منهدم کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). هلاک شونده و فاسد گردنده. (آنندراج). و رجوع به اتغاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَغْ غَ)
جایز. روا. (از منتهی الارب). مسوغ و مسغب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ)
روا. جایز. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
نعت فاعلی از اسغاب. آن که در قحطی درآمده باشد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به اسغاب شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مصدر رغب و رغبه است در تمام معانی. ج، مراغب. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به رغب و رغبه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَغْ غَ)
نعت مفعولی از مصدر ترغیب. رجوع به ترغیب در ردیف خود شود، تشویق شده. ترغیب شده. تحریض گشته
لغت نامه دهخدا
(مُ رَغْ غِ)
نعت فاعلی است از ترغیب. رجوع به ترغیب شود، راغب کننده و خواهان گرداننده. (آنندراج). آنکه ترغیب میکند و خواهان می گرداند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
نعت فاعلی از ارغاب. رجوع به ارغاب شود، توانگر و بختمند. (منتهی الارب). موسر. (اقرب الموارد). فراخ دست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
صاحب زغب. پرزدار. مزغّب.
لغت نامه دهخدا
(مُ زِب ب)
مرد بسیارمال. (منتهی الارب). توانگر. (ناظم الاطباء). مزبب
لغت نامه دهخدا
تصویری از زغب
تصویر زغب
موی، پرخرد پرک، پرز کرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزغ
تصویر مزغ
مغز. یا خداوند مزغ. خردمند با تدبیر: ای زیرکان خداوندان مزغ خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغب
تصویر مغب
گوشت بویناک
فرهنگ لغت هوشیار
برانگیخته برانگیزنده ترغیب شده تشویق شده. ترغیب کننده مشوق جمع مرغبین: بر هر مایه دار بمعنی... که رسیدم او را بر اتما آن مرغب و محرض یافتم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزغ
تصویر مزغ
((مَ))
مغز
خداوند مزغ: خردمند، باتدبیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرغب
تصویر مرغب
((مُ رَ غِّ))
ترغیب کننده، مشوق، جمع مرغبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرغب
تصویر مرغب
((مُ رَ غَّ))
ترغیب شده، تشویق شده
فرهنگ فارسی معین