جدول جو
جدول جو

معنی مزعج - جستجوی لغت در جدول جو

مزعج
(مُ عِ)
از جای برکننده و بی آرام سازنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مزعج
(مُ عِ)
سار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزج
تصویر مزج
آمیختن، آمیخته کردن، در هم کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزاج
تصویر مزاج
وضع دستگاه گوارش، وضع معده و روده، کنایه از مجموعه کیفیت های جسمی و روحی، در طب قدیم هر کدام از کیفیت های چهارگانه در بدن انسان یا مواد خوراکی که عبارت است از مثلاً سرد، گرم، خشک و تر، کنایه از سرشت، طبیعت، کنایه از حالت، وضعیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منزعج
تصویر منزعج
بی آرام، پریشان، رانده، از جا برکنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزیج
تصویر مزیج
مزاج ها، اوضاع دستگاه گوارش، وضع معده ها و روده ها، کنایه از مجموعه کیفیت های جسمی و روحی، در طب قدیم هر کدام از کیفیت های چهارگانه در بدن انسان یا مواد خوراکی که عبارت است از مثلاً سرد، گرم، خشک و تر، کنایه از سرشت ها، طبیعت ها، کنایه از حالت ها، وضعیت ها، جمع واژۀ مزاج
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عِ)
موت ٌ مزعف، موت شتابکش. مرگ شتابکش، سیف مزعف، شمشیری که زنده نگذارد ضریبۀ خود را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ عَ)
پاره ای از پر، پاره ای از پنبه، مزعه. پارۀ گوشت. گوشت برکنده. گوشت پاره ای که بدان باز را خورش دهند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مزعه. باقی ماندۀ چرب. (منتهی الارب) (آنندراج). باقی ماندۀ چربی. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پاره ای از پیه، مزعه. یک آشام آب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مزعه در تمام معانی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ)
مزعه. پارۀ گوشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). گوشت برکنده. گوشت پاره ای که بدان باز را خورش دهند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مزعه. باقی ماندۀ چرب. (منتهی الارب) (آنندراج). باقی ماندۀ چربی. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پاره ای از پیه، مزعه یک آشام آب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مزعه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
امیدوار، آزمند، فرمانبردار، کار دست داده، شیر جوشیدن گرفته، زمینی که اول گیاه آن برآمده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
کاری که بر آن اعتماد نباشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، جای طمع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). مطمع. (اقرب الموارد) ، جای شک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَرْ رَ)
مست شراب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ)
حسی مزعف، چاهک شورآب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). چاه که آب شور دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
زنی که بر یک جای قرار نگیرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَلْ لَ)
چیز اندک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). چیز اندک و قلیل. (ناظم الاطباء) : عطاء مزلج، عطائی اندک. (مهذب الاسماء) ، آن که خویشتن را به قومی چسبانیده باشد که نه از ایشان بود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، اسبست. (مهذب الاسماء). سپست. (مهذب الاسماء) ، مرد ناقص. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الرجل الناقص المروءه. (اقرب الموارد) ، فرومایه از هر چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). هر چیز فرومایه. (ناظم الاطباء) ، زفت و بخیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). مرد زفت و بخیل. (ناظم الاطباء) ، حب مخلوط غیر خالص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). دانه های مخلوط و غیرخالص. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
نام یکی از دهستانهای بخش حومه شهرستان قوچان که در شمال شرقی راه قوچان به درگز واقع و در منطقۀ کوهستانی سردسیرقرار گرفته محصول عمده آن غلات و دارای باغات انگورمی باشد. شغل مردمش زراعت و مالداری است. این دهستان از 22 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 7426 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
حمار ماعج، خر شتاب رو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ عِ)
بی آرام. (ناظم الاطباء). پریشان. مضطرب. ناراحت.
- منزعج شدن، پریشان شدن. مضطرب شدن. ناراحت شدن: اگر خود را مجرم دانستی... لابد منزعج و مستشعر شدی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 242). اهل شهود دایم و سماع متواتر حال شهود و سماع خطاب غریب و عجیب ننماید لاجرم از آن منزعج نشوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 191).
- منزعج گردیدن، منزعج شدن: نفس همواره از کسی که بر عکس مراد او بود منزعج گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 355). مادام تا به حوادث و عوارض خارجی منزعج گردد هنوز حال انس مقام او نگشته باشد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 422). چه هر که در توکل صاحب یقین و تمکین شود... از هیچ عارضی و حادثی منزعج و مختلج نگردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 398). رجوع به ترکیب قبل شود.
، از جای برکنده شده. (ناظم الاطباء). قلع و قمع شده: این ضعیف... به وقتی که از وطن منزعج بود و به اصفهان مقیم... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 253). به یک رکضه بر سر او تاخت و او را منزعج و منهزم از آن خطه بیرون انداخت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 301).
- منزعج شدن، برکنده شدن: ابوالمظفر چون از ولایت منزعج شد به اهتمام فایق التجاء ساخت و از او مدد خواست. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 105)
لغت نامه دهخدا
(مَ عی ی)
سخن چین و نمام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَنْ نَ)
بخشش کم و اندک: عطاء مزنج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
صورت ممال مزاج است. مزاج:
آن چنانی ز عشق و طبع و مزیج
که نسنجی به چشم عاقل هیچ.
سنائی (حدیقه چ مدرس ص 335).
و رجوع به مزاج شود.
- هم مزیج، همنشین. همدم:
خاک است طینت تو و با آب هم مزیج
دلو است طالع تو و با چرخ هم عنان.
خواجوی کرمانی (در وصف حمام).
ورجوع به مزاج شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
آمیختن. (منتهی الارب). آمیختن چیزی به چیزی، آمیختن شراب و جز آن. (منتهی الارب)،
{{اسم مصدر}} آمیزش. (السامی) (زمخشری) (مهذب الاسماء) (دهار) (ترجمان علامۀ جرجانی). ج، امزاج و امزجه. آمیز. (زمخشری). امتزاج. آمیغ. (یادداشت مرحوم دهخدا). آمیختگی. قطاب. (منتهی الارب)،
{{اسم}} مزاج الشراب، آنچه به وی آمیزند شراب را. (منتهی الارب). آنچه بدان شراب را آمیزند:
آن شرابی که ز کافور مزاج است در او
مهر نشکسته بر آن پاک و گوارنده شراب.
ناصرخسرو.
- قلیل المزاج، کم قوت و اندک نیرو: و یسقیه شراباً قلیل المزاج. (یادداشت مرحوم دهخدا)، (اصطلاح پزشکی) کیفیتی است که از تفاعل کیفیات متضادۀ موجود در عناصر حادث می شود. (بحر الجواهر). و نیز رجوع به حکمت الاشراق ص 198 و ص 199 شود.
اجتماع عناصر اربعه بعضی با بعضی دیگر بر وجهی که آن اجسام تفاعلی کنند بواسطۀ کیفیات متضاده تا حدی که حاصل شود از ایشان کیفیتی متوسط متشابه در جمیع اجزاء. (قطب الدین شیرازی به نقل در فرهنگ علوم عقلی). کیفیتی است که از تأثیر کیفیات عناصر اربعه در بدن آدمی پدید آید ’: و اگر دو کیفیت با یکدیگر باز کوشند و هر یک اندر گوهر یکدیگر اثر کنند و گوهر هر دو از حال بگردد آن رااستحالت گویند و بدین استحالت قوت هر دو شکسته شود و کیفیتی میانه پدید آید آن را مزاج گویند...چهار کیفیت که ارکان است یکی گرم است و دوم سرد و سیم خشک وچهارم تر و...مزاج نه است یکی معتدل و چهار مفرد و چهار مرکب...هر اندامی از اندامهای یکسان (مانند پوست و استخوان و عصب) را مزاجی واعتدالی خاصه است...’. (ذخیرۀ خوارزمشاهی چ انجمن آثار ملی ص 47 و 48). مزاج هر اندامی یعنی آمیزش هر اندامی از گونۀ دیگری است و کیفیت هر اندامی و گرانی و سبکی و...سختی هر یک از گونۀ دیگر است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- مزاج اتم ّ، اکمل مزاجات است که در جمادات نزدیک به نفس نباتی است و در نباتات نزدیک به نفس حیوانی است و گاه از مزاج اتم، مزاج معتدل را خواهند. (قبسات ص 43). و رجوع به کتاب شفا ج 1 ص 443 شود. (از فرهنگ علوم عقلی).
- مزاج اشرف، همان مزاج اتم است و مزاج انسان را نیز اشرف گویند که پذیرۀ تمام معارف و کمالات الهی است. (مجموعۀ دوم مصنفات ص 220، نقل از فرهنگ علوم عقلی).
- مزاج اول، کیفیات اصلی عناصر اربعه (برودت، حرارت یبوست و رطوبت) میباشد در مقابل مزاج ثانی که کیفیات حاصله از امتزاج و ترکیب اجزاء عناصر است. (شفا ج 1 ص 379 از فرهنگ علوم عقلی).
- مزاج برزخی، مزاج حاصل از عناصر و اجسام است. (نقل از فرهنگ علوم عقلی).
- مزاج ثانی، رجوع به مزاج اول شود.
- مزاج گوهران، کنایه از عناصر اربعه است که خاک و آب و هوا و آتش باشد و با زای فارسی هم بنظر آمده است (یعنی مژاج). (برهان) (آنندراج). چهار عناصر.
- مزاج معتدل، مراد از مزاج معتدل مزاجی است که حاصل از تعادل اخلاط اربعه و ترکیب عناصر است. رجوع به مزاج اتم و کتاب شفا ج 1 ص 443 شود. (از فرهنگ علوم عقلی).
- مزاج البدن، آنچه بدان اندام سرشته شده از طبایع. (منتهی الارب). آمیزش تن.
، در اصطلاح اطباءکیفیتی که از آمیختن چیزها رسد مثلاً رنگ سرخ که از آمیختن برگ تنبول و کتهه و چونه پیدا شود و سرشت و طبیعت انسان را به همین سبب مزاج گویند که کیفیتی از امتزاج اربع بهم می رسد. (غیاث) (آنندراج) : ترکیب اعضاء از اخلاط است و ترکیب اخلاط از مزاج و ترکیب مزاج از استقصات (اسطقسات). (قابوسنامه چ یوسفی ص 176). و اگر خواهی که اندرین (علم طب) متبحر شوی... علم مزاج از کتاب الکون و الفساد طلب کن. (قابوسنامه ص 179).
گفتم مزاج هست ستمکار و چارضد
گفتا که اعتدال سیم را بود ضرر.
ناصرخسرو.
گفتم چهار گوهر گشته ست پایدار
گفتا مزاج مختلف آرندۀ عبر.
ناصرخسرو.
مزاج اندامهای یکسان از آمیختن گرم باسرد و خشک با تر حاصل شده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی ج 1 ص 22).
موافقند به طبع و مزاج، روح و بدن
مخالفند به ذات و به گوهر آتش و آب.
مسعودسعد.
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند.
مسعودسعد.
شرط تبدیل مزاج آمد بدان
کزمزاج بد بود مرگ بدان.
مولوی.
وگر خود نیابد جوانمرد نان
مزاجش توانگر بود همچنان.
سعدی (بوستان).
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی.
حافظ.
مزاج باده پرستان گرفته ام در عشق
به جان از آن نبرد رغبتم که شیرین است.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
رفت جهان راز عدالت مزاج
جست در آغاز حرارت مزاج.
(از آنندراج).
، یکی از چهار حرارت و برودت و رطوبت و یبوست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مزاج در پیش قدماء و اطباء نه گونه بوده است معتدل، حاد، بارد، رطب، یابس، حار و رطب، حار و یابس، بارد و رطب، بارد و یابس. (یادداشت مرحوم دهخدا). قدما به چهار مزاج اصلی قایل بودند: 1- مزاج صفراوی گرم و خشک، که در نتیجۀ غلبۀ صفرای زرد است. 2- مزاج دموی یا خونی گرم و مرطوب است. 3- مزاج مالیخولیائی (سوداوی) در این مزاج سودا غلبه دارد و سرد و خشک است. 4- مزاج بلغمی که در نتیجۀ ازدیاد لنف در بدن است، سرد و مرطوب...از سوی دیگر قدماء مجموعاً به 12 نوع مزاج قایل بودند و آنها را به سه دسته تقسیم می کردند از این قرار: 1- مزاجهای سادۀمفرد - شامل مزاجهای گرم، سرد، خشک، تر. 2- مزاجهای سادۀ مرکب - شامل مزاجهای گرم و تر، گرم و خشک، سرد و تر، سرد و خشک. 3- مزاجهای مادی - شامل مزاجهای بلغمی، دموی، صفراوی، سوداوی:
جهان چو یافت ثبات ای شگفت گرم و تر است
مزاج گرم و تر آری بود مزاج شباب.
مسعودسعد.
هندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج
عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صد بار.
انوری (ص 165).
مزاج گرم را حلوا زیان است.
کاتبی.
، هیئت ترکیبی وارتباطی بدن و اعضاء آن با هم که حاصل از تعادل اخلاط اربعه و ترکیب عناصر است:
جانی چو مزاج مشتری پاک
ز آلایش سوزیان ببینم.
خاقانی.
لطف از مزاج دهر بشد گوئی
ای مرد لطف چه ؟ که وفا هم شد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 760).
مزاج اگرچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید. (گلستان سعدی).
عسل خوش کند زندگان را مزاج
ولی درد مردن ندارد علاج.
سعدی (بوستان).
- آتش مزاج، تند. که زود خشمگین گردد. از حال برود.
- خاکشیرمزاج، سازشکار. که قابلیت انعطاف و سازش بسیار دارد.
- راست مزاج، که مزاجی و طبیعتی معتدل دارد.
- زنگی مزاج، آتش مزاج.
- سردمزاج، مقابل گرم مزاج. در اعتقادقدما مراد از سردی مزاج همان است که در طب امروز به نام هیپوتیروئیدی یا نارسائی غدد تیروئیدی نامیده می شود. (از حاشیۀ ذخیرۀ خوارزمشاهی چ انجمن آثار ملی ج ص 92).
- ، که دارای تمایل جنسی نیست.
- سوءالمزاج، بیرون شدن مزاجی از اعتدال... چنان که یا گرم تر شود از معتدل یا سردتر و این را سوءالمزاج مفرد گویند و یا چنان بود که از دو کیفیت بیرون شود و این را سوءالمزاج مرکب گویند... و سوءالمزاج یا با ماده باشد یا بی ماده و سوءالمزاج بی ماده را سوءالمزاج ساده گویند وبا ماده را سوءالمزاج مادی گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی ج ص 22).
- ضعیف المزاج، بی بنیه. کم بنیه. رجوع به بنیه شود.
- ، امروز به زن یا مردی گفته می شود که تمایل جنسی ندارد. رجوع به سردمزاج شود.
- علیل المزاج، ناخوش احوال. کسی که بیماری مزمن درونی دارد.
- گرم مزاج، منظور قدما از گرمی مزاج آن چیزی است که امروزه با هیپوتیروئیدی تطبیق می کنند. (از حاشیۀ ذخیرۀ خوارزمشاهی ج 1 ص 62).
- محرورالمزاج، گرم مزاج.
- مزاج از عدالت و استقامت رفتن یا برگشتن یا مخبط شدن اعتدال مزاج، کنایه از فاسد شدن مزاج. (یادداشت مرحوم دهخدا). از دست رفتن سلامت بدن که اعادۀ صحت ممکن نباشد یادشوار باشد: پس بیرون شدن مزاجی از اعتدال یا چنان باشد که اندر یک کیفیت بیرون شود، چنان که... (ذخیرۀ خوارزمشاهی ج 1 ص 22).
رفت جهان را ز عدالت مزاج
جست در آغاز حرارت مزاج.
(از آنندراج).
چو برگردد مزاج از استقامت
بدشواری به دست آید سلامت.
نظامی.
چون مخبط شد اعتدال مزاج
نه عزیمت اثر کند نه علاج.
سعدی.
- مزاج بلغمی، طبع بلغمی. که مزاج بلغمی دارد. که دیر متأثر شود از چیزها. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مزاج خارج، مزاجی است که خارج از اعتدال باشد. (شفا ج 1ص 443. نقل از فرهنگ علوم عقلی).
- مزاج خنازیری، استعداد خنازیری. آن که در معرض خنازیر است.
- مزاج دموی، مزاجی که خون بر آن غالب بود. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به طبع دموی شود.
- مزاج رطوبی، به مزاج فردی اطلاق میشود که دستگاه لنفیش بر سایر اعمال حیاتی برتری دارد چنین فردی ظاهراً خونسرد و بی اعتنا و دیررنج ودیر خشم است.
- مزاج زردابی، مزاج صفراوی. مزاج تند. و رجوع به زرداب شود.
- مزاج سرطانی، استعداد سرطانی. کسی که مستعد بیماری سرطان است.
- مزاج سلّی، استعداد سلّی. کسی که مستعد بیماری سل است.
- مزاج سودائی، طبع سودائی. رجوع به طبع سودائی شود. رجوع به مزاج سودائی شود.
- ، صفراوی مزاج. عصبانی. تندخو:
من خود اندر مزاج سودائی
وین هوا خشک و راه تنهائی.
نظامی (هفت پیکر ص 46).
رجوع به طبع سودائی شود.
- مزاج صفراوی، طبع زردابی. رجوع به مزاج زردابی شود.
- مزاج عصبی، طبیعت و سرشت کسی که عصبی مزاج است. رجوع به عصبی مزاج شود.
- مزاج عضلانی، مزاج پهلوانی، کسی که دارای عضلات قوی و ورزیده باشد.
، مجازاً شکم و جهاز هاضمه. در تداول عامه نیز به کسی که در جهاز هاضمۀ او اختلالی رخ میدهد میگویند مزاجش بهم خورده است:
جای کم خواران و ابدالان کجا بودی بهشت
گر به اندازه مزاج و معده اینهاستی.
ناصرخسرو.
- مزاج بهم خوردن، شوریدن طبیعت.دل بهم خوردن. آشوب شدن دل:
بس که خونم، بی می گلرنگ می آید بجوش
می خورد برهم مزاجم گرخورد مینا بهم.
شفیع اثیر.
، سرشت. نهاد. طبیعت. خمیره:
گفتم که اعتدال نبندد هوا مزاج
گفتا ز نفس نامیه بالد همی شجر.
ناصرخسرو.
درمیان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح
در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر.
سنائی.
و به تدریج آن حکمت ها در مزاج ایشان متمکن گردد. (کلیله و دمنه).
همچومعن زایده دارد سماحت در مزاج
همچو قس ساعده دارد فصاحت در خطاب.
عبدالواسع جبلی.
بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار
نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها.
خاقانی.
’هوا...به رقت مزاج مخصوص گشت’. (سندبادنامه ص 12).
ایمنی از روغن اعضای ما
رست مزاج تو ز صفرای ما.
نظامی.
گرچه برحق بود مزاج سخن
حمل دعویش بر محال کنند.
(گلستان).
، خاصیت. کیفیت. نهاد:
ز مرغزار سلامت دل مراست خبر
که هم مسیح خبر دارد از مزاج گیا.
خاقانی.
، حال و چگونگی آن موقع. اقتضای حال: گفت لایقتر به حسب حال و مزاج وقت دو بیت دیگر است هم بر این وزن از آن مرورودی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 90)، ترتیب. روش. حال. منوال: و کار تو همین مزاج دارد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 117). و حکایت او همان مزاج دارد که آن مرد گفته بود. (کلیله و دمنه ص 171). و اگر من صبری کردم همین مزاج داشت. (کلیله و دمنه ص 232). و چون حقیقت این حال تأمل میکنم، کار من با شاهزاده همان مزاج دارد که پیل و پیلبان با پادشاه کشمیر. (سندبادنامه ص 55)، استعداد. قابلیت. تمایل. وضع حال:
حکایت برمزاج مستمع گوی
اگر خواهی که دارد با تو میلی
هرآن عاقل که با مجنون نشیند
نگوید جز حدیث روی لیلی.
سعدی.
، مجازاً عقیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اعتقاد: رای پدر ما هر چند مارا ولیعهد کرده بود... در این آخرها که لختی مزاج او بگشت... ما را به ری ماند. (تاریخ بیهقی). و مزاج او به تقلب احوال تفاوتی کم پذیرفت. (کلیله و دمنه). معاندان او...مزاج پادشاهی را از او منحرف ساخته بودند. (عالم آرا،... چ امیرکبیر ص 202).
- بلبل مزاج، متلون المزاج.
- دمدمی مزاج، کسی که دائم عقیدۀ خود راتغییر میدهد و هرلحظه به چیزی متمایل می گردد. رجوع به دمدمی مزاج شود.
- متلون المزاج، دارای عقیدۀ غیر ثابت. دمدمی مزاج.
، (اصطلاح اهل رمل) نسبت شکلی باشد به روز یا به شب. چنانچه گویند که در شکل آفتاب اگر در اول واقع شوند روز یکشنبه و شب پنجشنبه مزاج دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دسته در بستن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بادام تلخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وِ)
مرد و یا زنی که جفت میگیرد و عروسی میکند. (ناظم الاطباء). زن شوی گیرنده یا شوی زن کننده. (ازمنتهی الارب) ، کسی که مرد یا زنی را باهم جفت مینماید و عروسی میکند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وَ)
زوج گرفته و نکاح کرده، جفت و قرین کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منزعج
تصویر منزعج
نا آرام تا سه مند پریشان ناراحت بی آرام: (واین ضعیف مصنف ترجمه ابوالشرف ناصح... بوقتی که از وطن خویش بسبب حوادث روزگار منزعج بود و باصفهان مقیم) (ترجمه تاریخ یمینی. مصحح دکتر شعار . نسخه ماشینی 127)
فرهنگ لغت هوشیار
مزاج بنگرید به مزاج مزاج: آن چنانی ز عشق و طبع و مزیج که نسنجی بچشم عاقل هیچ. (حدیقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزعم
تصویر مزعم
محل طمع مطمع، امری که برآن اعتماد نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزاج
تصویر مزاج
آمیختن، امتزاج، سرشت و طبیعت بدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعج
تصویر زعج
بی آرامی، بی آرام، برکندن از جای، راندن، بانگ برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزاج
تصویر مزاج
((مِ))
سرشت، طبیعت، آمیختن، آمیخته شدن، قدما به چهار مزاج اصل قایل بودند، مزاج صفراوی (گرم و مرطوب)، مزاج مالیخولیایی یا سوداوی (سرد و خشک)، مزاج دموی (گرم و مرطوب)، مزاج بلغمی (سرد و مرطوب)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منزعج
تصویر منزعج
((مُ زَ عِ))
پریشان، ناراحت، بی آرام
فرهنگ فارسی معین
آمیزش، اختلاط، آمیختن، آمیخته شدن، خلق، سرشت، طبع، طبیعت، نهاد، وضعیت سلامتی، طینت، سرشت، خمیره، طبع، وضعیت، حالت، روال، شیوه، خلق وخو، رفتار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حالت، خلق و خوی
دیکشنری اردو به فارسی