جدول جو
جدول جو

معنی منزعج

منزعج
(مُ زَ عِ)
بی آرام. (ناظم الاطباء). پریشان. مضطرب. ناراحت.
- منزعج شدن، پریشان شدن. مضطرب شدن. ناراحت شدن: اگر خود را مجرم دانستی... لابد منزعج و مستشعر شدی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 242). اهل شهود دایم و سماع متواتر حال شهود و سماع خطاب غریب و عجیب ننماید لاجرم از آن منزعج نشوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 191).
- منزعج گردیدن، منزعج شدن: نفس همواره از کسی که بر عکس مراد او بود منزعج گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 355). مادام تا به حوادث و عوارض خارجی منزعج گردد هنوز حال انس مقام او نگشته باشد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 422). چه هر که در توکل صاحب یقین و تمکین شود... از هیچ عارضی و حادثی منزعج و مختلج نگردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 398). رجوع به ترکیب قبل شود.
، از جای برکنده شده. (ناظم الاطباء). قلع و قمع شده: این ضعیف... به وقتی که از وطن منزعج بود و به اصفهان مقیم... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 253). به یک رکضه بر سر او تاخت و او را منزعج و منهزم از آن خطه بیرون انداخت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 301).
- منزعج شدن، برکنده شدن: ابوالمظفر چون از ولایت منزعج شد به اهتمام فایق التجاء ساخت و از او مدد خواست. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 105)
لغت نامه دهخدا