جدول جو
جدول جو

معنی مزدهر - جستجوی لغت در جدول جو

مزدهر(مُ دَ هَِ)
نگهدارندۀ چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آن که چیزی را نگه میدارد. (ناظم الاطباء) ، شادمان شونده به چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آن که شادمان به چیزی میشود. (ناظم الاطباء) ، بدل نگهداشت کننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزدبر
تصویر مزدبر
کسی که کار می کند و مزد می گیرد، مزدور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
کسی که برای دیگری کار می کند و مزد می گیرد، مزدبر، مزدگیر، کارگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزهر
تصویر مزهر
از آلات موسیقی، عود
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
مرکب است از لفظ مزد که به معنی اجرت است و کلمه ’ور’ که به معنی صاحب و خداوند است، بجهت رفع ثقل ما قبل واو را ضمه داده واو را ساکن کردند و بفتح میم که مشهور است خطا باشد. (آنندراج) (غیاث). شاکر. اسیف. عسیف. جری. عضرت. عضارط. عضروط. عتیل. اجیر. (منتهی الارب). مزدبر. مزده بر. شخصی که کار بکند و اجرت بگیرد. (برهان). آنکه کار کند و مزد گیرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که با مزد کار کند. (یادداشت ایضاً). کارگر روزانه. که کار روزانه به مزد کند. عامل مزدبگیر و دارای مزد. به روزمزد کار کننده:
مرد مزدور اندر آغازید کار
پیش او دستان همی زد بی کیار.
رودکی.
خردمند کز دشمنان دور گشت
تن دشمن او را چو مزدور گشت.
فردوسی.
نشسته نظاره من از دورشان
توگفتی بدم پیش مزدورشان.
فردوسی.
بدو گفت مزدورت آید بکار
که پیشت گذارد به بد روزگار.
فردوسی.
همه کدخدایند و مزدور کیست
همه گنج دارند و گنجور کیست.
فردوسی.
زمان بنده کردار مزدور تست
زمین گنج و خورشید گنجور تست.
اسدی (گرشاسب نامه ص 204).
گر کارکنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور.
ناصرخسرو.
چون به نادانی کند مزدور کار
گرسنه خسبد به شب دست آبله.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 385).
مردی را به صد دینار در روزی مزدور گرفت. (کلیله و دمنه ص 51). مزدور چندانکه در خانه بازرگان نشست چنگی دید. (کلیله و دمنه ص 51). گفت مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودی بکردم. (کلیله و دمنه ص 51 و 52).
بلکه مزدور دار خانه بخل
صفت عدل شاه میگوید.
خاقانی.
دل کم نکنددر کار از دیودلی ایرا
مزدور سلیمان است از کار نیندیشد.
خاقانی.
بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی
قرصۀ کافور کرد از قرصۀ شمس الضحی.
خاقانی.
به آبادیش دار منشور خویش
که هرکس دهد حق مزدور خویش.
نظامی.
- مزدور بودن، اجیر بودن. برای کسی در مقابل مزد کار کردن.
، باربر. که با گرفتن مزد چیزی را از جایی بجایی برد:
به خنجر حنجر من بازبری
نشانی مر مرا برپشت مزدور.
منوچهری.
به چرخشت اندر اندازی نگونم
ز پشت و گردن مزدور و ناطور.
منوچهری.
، شاگرد. (برهان) ، نوکر. مستخدم. چاکر. پیشیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از جرس نفس برآور غریو
بندۀ دین باش نه مزدور دیو
نظامی.
ترک جان خویش کن کو اینت گفت
از ضلالت نفس را مزدور باش.
عطار.
، کارگر. کارگرزیردست بنا. عمله. فعله:
همه شاگرد و او مدرسشان
همه مزدور و او مهندسشان.
سنائی (از شعوری).
آن ستاند مهندس دانا
به یکی دم که پنج مه بنا
...آن کند در دو ماه بناگرد
که نبیند به سالها شاگرد
باز شاگرد آن چشد ز سرور
که نیابد به عمرها مزدور.
؟
، مأمور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
کسی که آتش برای مهمان می افروزد. (اقرب الموارد) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(مِ هََ)
بربط. عود. ج، مزاهر. (اقرب الموارد) (دهار) (مهذب الاسماء) (یواقیت). بربت. گران. (السامی). چوبی که بدان میزنند و می نوازند. (منتهی الارب) (آنندراج). آلتی که می نوازند آن را. (ناظم الاطباء). قسمی از آلات مرسیقی. ج، مزاهر. (زمخشری) :
ز دستان قمری در او بانگ عنقا
ز آواز بلبل در او زخم مزهر.
؟
، دف بزرگ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان شش طراز بخش خلیل آباد شهرستان کاشمر، در 2هزارگزی غرب خلیل آباد سر راه کاشمر به بردسکن، در جلگه گرمسیر واقع و دارای 912 تن سکنه است. آبش از رودخانه و محصولش غلات، زیره، بنشن، منداب، میوه جات. شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ)
مزد. (آنندراج). مزد و پاداش. اجرت. مواجب. سالیانه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مزد در تمام معانی شود
لغت نامه دهخدا
(مُمَ هَِ رر)
مرد سخت خشم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخت خشم سرخ چشم ازشدت غضب. (از منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، مرد بسیارخنده. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ/ خُدْ اَ)
مزدور. و آن را مزدبره و مزده بر نیز گویند. (آنندراج). کسی که کار می کند و اجرت می گیرد. اجیر. مزدور. (ناظم الاطباء). رجوع به مزدور شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ جِ)
بازدارنده و نهی نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب ذیل زج ر). بازدارنده و نهی کننده و بازداشته شده و نهی کرده شده. (از ناظم الاطباء) ، آن که فال کند به مرغان. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ وِ)
نعت فاعلی از مصدر ازدوار. زیارت کننده. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ازدوار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ هَِ)
نعت فاعلی از ازدهاد. کم شمرنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آن که چیزی را اندک می پندارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ هََ)
برداشته شده و برده شده، هلاک شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، نزدیک مرگ رسیده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ هَِ)
برندۀ چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، آن که برمیدارد. بردارنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتاباننده، سبک برنده، شتابنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، دروغ گوینده. دروغ گو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، به تکلف افزاینده در سخن، هلاک کننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، برگردنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، روی برگرداننده. آنکه روی بر میگرداند. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، میل کننده، به عنف و درشتی در شونده، سختی و درشتی نماینده در سخن، بلندکننده آواز، به سخن باطل کننده سخن کسی را، دشمنی ورزنده، افکننده ستور کسی را، نزدیک مرگ رساننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ ها)
مغرور. خودپسند. متکبر. (ناظم الاطباء). تکبر کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، سبک و سهل دارنده. سبک و سهل دارنده کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مزده
تصویر مزده
مزد اجرت
فرهنگ لغت هوشیار
بربت، دنبک بدینگونه آمده در برخی فرهنگ ها، چوبی که بدان زنند و نوازند چو به ک در این چامه خاقانی سخن از زخمه و زبان می رود: زخمه مطربان صلای صبوح در زبان های مزهر اندازد از سازهایی که مشخصات آن کاملا معلوم نیست: بعضی از نویسندگان مزهر را نام دیگری برای عود ذکر کرده اند و عده ای هم آنرا نوعی از سازهای ضربی از قبیل طبل یا دنبک دانسته اند در حالیکه در نظر عده دیگر وجود سیم (اوتار) در این ساز محقق بوده است. زخمه مطربان صلای صبوح در زبانهای مزهر اندازد. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
کارگر روزانه، اجیر، مزدبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
((مُ))
اجیر، کسی که برای گرفتن مزد کار انجام می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
اجیر
فرهنگ واژه فارسی سره
اجیر، جیره خوار، خودفروخته، عامل، مزدبگیر، مواجب بگیر، عمله، فعله، کارگر
متضاد: بیکار، سپاهی، سرباز، لشکری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تنومند، پر زور، کارگر روزمزد، کارگری که در ازای خرج شکم
فرهنگ گویش مازندرانی
مزدور، کارگر فصلی یا قراردادری برای مزرعه
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع چهاردانگه ی سورتچی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
کارگر
دیکشنری اردو به فارسی