جدول جو
جدول جو

معنی مزده - جستجوی لغت در جدول جو

مزده
(مُ دَ / دِ)
مزد. (آنندراج). مزد و پاداش. اجرت. مواجب. سالیانه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مزد در تمام معانی شود
لغت نامه دهخدا
مزده
(مَ)
دهی است از دهستان شش طراز بخش خلیل آباد شهرستان کاشمر، در 2هزارگزی غرب خلیل آباد سر راه کاشمر به بردسکن، در جلگه گرمسیر واقع و دارای 912 تن سکنه است. آبش از رودخانه و محصولش غلات، زیره، بنشن، منداب، میوه جات. شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
مزده
مزد اجرت
تصویری از مزده
تصویر مزده
فرهنگ لغت هوشیار
مزده
از توابع چهاردانگه ی سورتچی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزدک
تصویر مزدک
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام مردی خردمند و آورنده آیین مزدکی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مژده
تصویر مژده
(دخترانه)
خبر، خوش نوید، بشارت، خبر خوش و شادی بخش، بشارت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مزدا
تصویر مزدا
(پسرانه)
در ادیان ایرانی، خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماده
تصویر ماده
مایه و اصل هر چیز، اصل چیزی، آنچه قوام چیزی به آن است، در علم فیزیک چیزی که جرم دارد، فضا را اشغال می کند و به صورت جامد، مایع یا گاز است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماده
تصویر ماده
جنسی از جانوران که می تواند بچه بزاید یا تخم بگذارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تزده
تصویر تزده
مزد آرد کردن گندم، اجرت ساختن آسیا یا تیز کردن آسیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرده
تصویر مرده
ماردها، گردنکشان، سرکشان، بلندها، مرتفعها، جمع واژۀ مارد
مریدها، خبایث و اشرار، سرکشان، جمع واژۀ مرید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میده
تصویر میده
آرد گندم که آن را دو بار بیخته باشند، نانی که از این نوع آرد پخته شود، برای مثال جوینی که از سعی بازو خورم / به از میده بر خوان اهل کرم (سعدی۱ - ۱۲۹)، نوعی حلوا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزدا
تصویر مزدا
دانای بی همتا، آفریدگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مژده
تصویر مژده
خبر خوش، نوید، مژدگانی
مژده دادن: خبر خوش دادن، بشارت دادن
مژده رساندن: خبر خوش رساندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منده
تصویر منده
سبو، کوزه، کوزۀ شکسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزله
تصویر مزله
جای لغزیدن، لغزشگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرده
تصویر مرده
مقابل زنده، انسان یا حیوان که بی جان شده باشد، درگذشته، بی جان، کنایه از بی حس و حرکت، کنایه از نابود شده، کنایه از بسیار شیفته، عاشق، کنایه از خاموش شده، کنایه از خشک، لم یزرع
فرهنگ فارسی عمید
(هََ دَ / دِ)
آنکه غم به وی رسد. غم رسیده. مغموم: ای عزیزان غمزده بنالید و ای یتیمان غمخوار بگریید. (قصص الانبیاء ص 241). یاران غمزده می آیند که ای مهربان مشفق تو میروی ما را میگذاری. (قصص الانبیاء ص 242).
گردن اعدات بادا از حسام غم زده
غمزده اعدات و احباب تو زآن غم شادکام.
سوزنی (دیوان ص 172).
ای غمزدۀ خاکی کز آتش غم جوشی
آبی که جز از آتش بر باد نخواهی شد.
خاقانی.
گر جان مابه مرگ منوچهر غمزده ست
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست.
خاقانی.
علم اﷲ که ز من غمزده تر
هیچکس نیست ز اخوان اسد.
خاقانی.
این غمزده را گناه کم نیست
کآزرم تو هست هیچ غم نیست.
نظامی.
کاین نامه که هست چون پرندی
ازغمزده ای به دردمندی.
نظامی.
من غمزده و تو نازنینی
با من به چه روی می نشینی.
نظامی.
ور بود در حلقه ای صد غمزده
حلقه را باشد نگین ماتم زده.
عطار.
هر جا که روی زنده دلی بر زمین تو
هر جا که دست غمزده ای بر دعای توست.
سعدی (غزلیات).
ز چشم غمزده خون میرود ز حسرت آن
که او به گوشۀ چشم التفات فرماید.
سعدی (طیبات).
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا بازدل غمزده ای سوخته بود.
حافظ.
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست.
حافظ.
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار بازآید.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ هَِ)
نعت فاعلی از ازدهاد. کم شمرنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آن که چیزی را اندک می پندارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ هَِ)
نگهدارندۀ چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آن که چیزی را نگه میدارد. (ناظم الاطباء) ، شادمان شونده به چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آن که شادمان به چیزی میشود. (ناظم الاطباء) ، بدل نگهداشت کننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ هََ)
برداشته شده و برده شده، هلاک شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، نزدیک مرگ رسیده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ هَِ)
برندۀ چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، آن که برمیدارد. بردارنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتاباننده، سبک برنده، شتابنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، دروغ گوینده. دروغ گو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، به تکلف افزاینده در سخن، هلاک کننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، برگردنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، روی برگرداننده. آنکه روی بر میگرداند. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، میل کننده، به عنف و درشتی در شونده، سختی و درشتی نماینده در سخن، بلندکننده آواز، به سخن باطل کننده سخن کسی را، دشمنی ورزنده، افکننده ستور کسی را، نزدیک مرگ رساننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ ها)
مغرور. خودپسند. متکبر. (ناظم الاطباء). تکبر کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، سبک و سهل دارنده. سبک و سهل دارنده کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مزله و مزلت در فارسی لغزش، لغزشگاه جای لغزیدن محل لغزش، لغزش: و مثل ما کسان از مزلت و منقصتی خالی نباشند، جمع مزال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبده
تصویر مبده
آمده گوی (بدیهه گوی)، ناگهانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرده
تصویر مرده
متکبر، گردنکش درگذشته، فوت کرده، متوفی، میت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخده
تصویر مخده
مخده در فارسی زمین شکاف، ناز بالش پشتی ناز بالش پشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزگه
تصویر مزگه
هوای تیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزره
تصویر مزره
چراغدان مرزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماده
تصویر ماده
جانوری که فرزند آورد یا تخم کند، انثی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمزده
تصویر غمزده
غم رسیده، مغموم، آنکه غم بوی رسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزداه
تصویر مزداه
خانج گوز بازی گردو بازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماده
تصویر ماده
مونث
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ماده
تصویر ماده
مایه
فرهنگ واژه فارسی سره
اندوهناک، اندوهگین، حزین، غمکش، غمناک، محزون، محنت زده، مغموم
متضاد: شوق زده
فرهنگ واژه مترادف متضاد