جدول جو
جدول جو

معنی مزدقان - جستجوی لغت در جدول جو

مزدقان
(مُ دَ)
نام رودی که از ساوه و زرند می گذرد
لغت نامه دهخدا
مزدقان
(مَ زَ نَ)
نام شهری است در قهستان. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نام شهری است در کوهستان، خرۀ نزدیک ساوه. شهرک معروفی است در نواحی ری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قصبه ای جزء دهستان مزدقانچای بخش نوبران شهرستان ساوه در 30هزارگزی جنوب خاوری نوبران واقع است. کوهستانی، سردسیر با 2300 تن سکنه. آب آن از قنات و رود خانه مزدقان. شغل اهالی زراعت و مختصر گله داری و قالیچه بافی است. مزرعه احمد بیک جزء این ده منظور شده است. و ده کنار راه نوبران به ساوه واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزقان
تصویر مزقان
موسیقی، ساز موسیقی، در امور نظامی دسته ای از سازهای مختلف موسیقی که در نظام با هم نواخته می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزمزان
تصویر مزمزان
در حال مکیدن یا چشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مادیان
تصویر مادیان
اسب ماده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزدیسن
تصویر مزدیسن
مزدیسنا، زرتشتی، آنکه به دین و آیین زردشت اعتقاد دارد، پیرو زردشت، زردشتی، زردهشتی، مزدیسنی، گبر، گبرک، مزداپرست، بهدین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مادگان
تصویر مادگان
ماده ها، کنایه از مرد زن صفت، جمع واژۀ ماده
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دِ)
دهی است از بخش اسفراین شهرستان بجنورد با 647تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانه و محصول آن بنشن، پنبه و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، بناگاه رسیدن سیل. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). یا بشتاب رفتن و دور گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ناگاه سیل و خیل فروگرفتن کسی را. (تاج المصادر بیهقی) ، برآمدن شمشیر از نیام بدون کشیدن. یا نیام را پاره کردن و بیرون آمدن آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). شمشیر از نیام و امعا از شکم بیرون آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). بیرون آمدن شمشیر از نیام بی کشیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَدَ)
بصیغۀ تثنیه، مادر و پدر بطریق ابوان، یا مادر و خاله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
بدست گرفتن چیزی را.
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ کَ / کِ)
فروخوردن. (منتهی الارب). فروبردن بگلو و فروخوردن. (آنندراج). فرودآوریدن
لغت نامه دهخدا
آراسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). زینت گرفتن
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان تفرش بخش طرخوران شهرستان اراک، واقع در 15هزارگزی شمال طرخوران - دارای 40 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
منسوب به مزدقان:
ز مزدقانی باور کنم اگر گوید
که من به خانه خود می خورم طعام حلال.
کمال اسماعیل
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ لِ فَ)
نام شهری است در قهستان به عراق عجم از اقلیم چهارم. (معجم البلدان). و ظاهراً همان مزدقان است. رجوع به مزدقان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
نام محله ای در کرمان: چیزی نگذشت که مادرش (مادر شاه شرف الدین مظفر) مرد و در کرمان در مدرسه ای که پدرش (امیر مبارزالدین محمد) در محلۀ مزدکان بنا کرده مشهور به مدرسه جمال عمری مدفون شد. (بحث در آثار و افکار حافظ ص 72)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی است از طسوج لنجرود قم. (تاریخ قم ص 113). آن را مردی از عجم بناکرده است و بنده ای را از بندگان خود نام او مزده برعمارت و بنای آن موکل گردانیده پس مزده دیه و شهر مزدجان را بنا کرد و به نام خود بازخواند و بدین دیه جوئی که از وادی برگرفت و آب بدان روانه کرد و آن جوی را به نام خوجه اش به نام کرد و نام خواجۀ او... بندۀ خود را گفت که چه کردی مزده گفت که شهر را به نام خود بنا کردم و جوی را به نام تو و هیچ چیزی را بقا و حیات نیست الا به آب چنانچ حق سبحانه و تعالی میفرماید که ’و جعلنا من الماء کل شی هحی ه’ خواجۀ مزده برمزده خشم گرفت و گفت توآنچ مشهور است و معروف به نام خود بنا کرده ای که آن مدینه و دیه است و جوی آب که بغیر از خواص کسی آن را نمی شناسد و نمی داند به نام من باز خوانده ای و مزده را بدین سبب بکشت و نام مزدۀ مملوک بر مزدجان افتاد و بدو باز میخوانند و در کتاب سیر ملوک عجم آورده اند که باروی شهر قم و مزدجان بهرام جور (گور) بنا کرده است. (تاریخ قم ص 62) : و قم و رستاقهای آن را بنا نهاد به مزدجان بارو کشید. (تاریخ قم ص 23). و همچنین بر ظاهر کمیدان فراپیش صحاری مزدجان و غیر آن باروی حصین محکم بکشیدند. (تاریخ قم ص 35)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مزان و آراسته. (منتهی الارب مادۀ ’زی ن’ (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ازدران
تصویر ازدران
هر دو شانه: شانه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازدقام
تصویر ازدقام
به گلو فرو بردن
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به مزغان موسیقی دانان، دسته ای از سازهای مختلف موسیقی که در نظام با هم نوازند، موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصدقات
تصویر مصدقات
جمع مصدقه (مصدق) جمع مصدقه (مصدق)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مصدق، راستروشان باور کنندگان ارزیابان جمع مصدق در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزوران
تصویر مزوران
جمع مزوره، ریوکاران فرغولکاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مژدگان
تصویر مژدگان
خبر خوش، نوید و مژده، بشارت
فرهنگ لغت هوشیار
عضوی که مدرک لذت است: تا نپیونداندت مزه بمزه گاهت و شهوتی بشهوتگاهت نرساند ترا مزه ای نباشدت و نفقه مزه را بمزه گاه طعامت نرساند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزدیسن
تصویر مزدیسن
جمع مزدیسن زرتشت بیرون آمد و دین مزدیسنان آورد
فرهنگ لغت هوشیار
در حال مزیدن: ... و چیزی می خواهی که همه در دهان و شکم تو باشد در بند مزه باش لقمه اندازه دهان لقمه مراد بگیری و گرد سی و سه دندان و گرد مزه جایگاه بسیاری بگردانی مزمزان می خوری تا مزه بیابی
فرهنگ لغت هوشیار
جانوری که فرزند آورد یا تخم کند انثی مقابل نر فحل: ماده خر ماده گاو: مسعود... شب را بر ماده پیلی تیرزد نشسته بالشکری جریده روی بطوس نهاد، انسانی که فرزند آورد مونث مقابل نر: مذکر. توضیح این کلمه گاه باشیا و جمادات و ستارگان نیز اطلاق شود: مهر بهتر زماه لیک بلفظ ماده آمد یکی و دیگر نر. (سنائی. دیوان. مد. 220) جمع مادگان: مادگان در کده کدو نامند خامشان پخته پخته شان خامند. (هفت پیکر. ارمغان 192)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازدیان
تصویر ازدیان
آراسته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازدهان
تصویر ازدهان
شتاب در رفتن، به زور تو رفتن، گزافه گفتن، درستگویی، دشمنی ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی ماتکیان ماتک گروان اسب ماده: قریب به ده هزار اسب بدوی تازی نژاد ابقر و مادیان خرد و بزرگ کردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادیان
تصویر مادیان
اسب ماده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مردمان
تصویر مردمان
اهالی
فرهنگ واژه فارسی سره
محکوم، محکوم شد
دیکشنری عربی به فارسی