جدول جو
جدول جو

معنی مزد - جستجوی لغت در جدول جو

مزد
آنچه در برابر کاری گرفته شود، اجرت، پاداش
تصویری از مزد
تصویر مزد
فرهنگ فارسی عمید
مزد
(مَ)
سرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: مارأینا مزداً فی هذا العام، أی برداً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نوعی از گائیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مزد
(مُ)
اجرت کار کردن باشد اعم از کار دنیا و آخرت. (برهان). چیزی که به جای زحمت کار کردن به کسی دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اجرت. (آنندراج) .اجرت کار. (از ناظم الاطباء). اجرتی که برای کار کسی داده شود. (فرهنگ نظام). جعال، جعل. (منتهی الارب). دسترنج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مزدخواهی که دل زمن ببری
این شگفتی که دید دزد بمزد.
ابوسلیک گرگانی.
بشب پاسبان را نخواهم به مزد
براهی که باشم نترسم ز دزد.
فردوسی.
بگوئید یکسر به سالاربار
که از ما کند مزد را خواستار.
فردوسی.
چنانکه دمادم قاصدان آنها می رسیدند و مزد ایشان می دادند تا کار فرو نماند و چیزی پوشیده نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).
هر آن کز پی مزد از آن هندوان
خری کردی از پیش آن بت روان.
اسدی (گرشاسب نامه ص 145).
بدان بت بدادند از مزد چیز
کنون هست ازین گونه در هند نیز.
اسدی (گرشاسب نامه ص 191).
اگر کاری کنی مزدی ستانی
چو بیکاری یقین بی مزد مانی.
ناصرخسرو.
کار ناکرده را مزد نباید. (کلیله و دمنه).
می رود کودک به مکتب پیچ پیچ
چون ندید از مزد کار خویش هیچ.
مولوی.
تو عسل خوردی نیاید تب به غیر
مزد روز تو نیاید شب به غیر.
مولوی.
نابرده رنج گنج میسرنمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
سعدی.
گفتا خر من ز دزد بستان
با جمع بگو و مزد بستان.
امیرحسینی سادات.
- بامزد، بااجرت.
- به مزد، مأجور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مزد خواهی که دل بدزدیدی
این شگفتی که دید دزد به مزد.
ابوسلیک گرگانی.
- بی مزد، کاری مفت و رایگان.
- پایمزدو پامزد، حق القدم:
بدو گفت شش ساله دخل دیار
بپامزد تو دادم ای هوشیار.
نظامی.
شب و روز خاقان در آن کرد صرف
که شه را دهد پایمزدی شگرف.
نظامی.
- پیش مزد، پیش پرداخت اجرت کاری.
- دستمزد، اجرت کار:
چون کند در کیسه دانگی دستمزد
آنگهی بیخواب گردد همچو دزد.
مولوی.
- ، جزا و اجر و پاداش:
ز دزدان مرا بس شد این دستمزد
که برمن نیارند زد بانگ دزد.
نظامی.
- دندان مزد، مزد دندان، انعامی که به فقرا بعد از مهمانی و غذا خوراندن به آنها میدادند که گویا مزد کار دندان ایشان بوده. (فرهنگ نظام). پولی که در مهمانی فقرا و مردمان بینوا پس از صرف طعام در میان ایشان تقسیم می کنند و هرچیز باقدر و قیمتی که پس از مهمانی بطور انعام و یا پیشکش می فرستند. (ناظم الاطباء).
- زن به مزد، دیوث که بر زن خود رشک ندارد:
تهمتن چوبشنید آواز دزد
برآورد نعره که ای زن به مزد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
رجوع به این ترکیب ذیل ترکیبات کلمه زن شود.
- کارمزد، مزدکار.
- ، دراصطلاح بانکی حقی که بانکها در قبال انجام کار مثلاً ارسال حواله و بروات و غیره گیرند.
- مزد چشم داشتن، احتساب. (ترجمان القرآن). مزد بیوسیدن. منتظر مزد شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مزد دادن، اجر. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). اجر دادن. ایجار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گر کار کنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور.
ناصرخسرو.
- مزد دست، دستمزد. پاداش.
- مزد دست کسی را دادن، اجرت او را پرداختن.
- ، بجای نیکی های او بدی کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مزد دندان، دندان مزد است و آن زری باشد که چون فقرا و مردم نامراد را به مهمانی آورند مبلغی بقدر آنچه خرج طعام و شراب ایشان شده باشد بعد از خوردن طعام به ایشان قسمت کنند و این رسم در قدیم متعارف بوده. (برهان قاطع). زری باشد که بعد از طعام خوردن به درویشان دهند و آن را دندان مزد گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به دندان مزد شود.
- مزد شست، مزد دست. مزدی که برای کار دستی به کسی دهند. (فرهنگ نظام).
- مزد طاعت، ثواب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مزد کار،اجر. دستمزد: بسله، مزدکار افسونگران. اجرت افسونگر. (منتهی الارب).
- مزد کردن، اجیر کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مزد کردم پسری موی ستر را یک روز
نتوانست بدو هفته از او موی سترد.
سوزنی (دیوان ص 449).
- مزد کسی را کف دستش گذاشتن، کنایه از اذیت کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنایه از تنبیه و مجازات کردن.
- مزد گرفتن، اجرت گرفتن، دریافت مزد. دریافت اجرت کردن در برابر انجام کاری. پاداش کار گرفتن. دستمزد دریافت داشتن.
- مزدگیر، کسی که مزد می گیرد. که به ازاء دریافت پول نقدباید کار یا خدمتی انجام دهد:
همه مارند و مور میر کجاست
مزد گیرند دزدگیرکجاست.
اوحدی.
- مزد و منت
{{از اتباع}} ، نه مزد است و نه منت:
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت.
حافظ.
- امثال:
کار نکرده را مزدش چنداست ؟ (یا) کار نکرده را چندش مزد است ؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
مزد خرچرانی خردوانی (یا خرسواری) است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نه مزد است و نه منت، تعبیری مثلی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
هم مزد است و هم منت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، اجر. (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء). پاداش. (ناظم الاطباء). ثواب اخروی. پاداش کار نیک که بدان جهان دهند:
که یزدان ترا مزد نیکان دهاد
پس از مزد آرامش جان دهاد.
فردوسی.
مزد یابد هر که او بر دشمنش لعنت کند
دشمنش لعنت فزون یابد ز ابلیس لعین.
فرخی.
من جهد کنم بی اجل خویش نمیرم
در مردن بیهوده چه مزد و چه ثواب است.
منوچهری.
معتصم گفت یا باعبداﷲچون روا داشتی پیغام ناداده گزاردن گفتم یا امیرالمؤمنین خون مسلمانی نپسندیدم و مرا مزد باشد. (تاریخ بیهقی ص 174 چ ادیب). رسول گفت ایزد عز ذکره مزد دهاد سلطان معظم را. (تاریخ بیهقی ص 291).
دهاد آفرینندۀ خوب و زشت
ترا مزد نیکان مر او را بهشت.
اسدی (گرشاسب نامه ص 356).
گر کار کنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور.
ناصرخسرو.
از عدل خداوند نیابی چو بیابی
با بار بزه روز قضا مزد حمالی.
ناصرخسرو.
اندرحرم آی ای پسر ایرا که نمازی
کان را بحرم درکنی، از مزد هزار است.
ناصرخسرو.
سنیان می زدند و من بدمش
رفتم و بهر مزد می زدمش.
سنائی.
از دل معین دولت و دین جان به شاه داد
مزد خدایگان و بزرگان بزرگ باد.
سیدحسن غزنوی.
پیری صدوپنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان عجم چیزی همی گوید که مفهوم ما نمی گردد اگر به کرم رنجه شوی مزد یابی. (گلستان)، صدقه. خیر:
دگر هرچه بودش به درویش داد
بدان کو ورا خویش بد بیش داد
به مزد جهاندار خسرو بداد
به نیکی روان ورا (خسرورا) کرد یاد.
فردوسی (شاهنامۀ بروخیم ص 2941).
این مال و نعمت که شاه جهان به من داد همه به مزد شاه بخرج شود (اسکندر مالی عظیم به پیری عابد داد و او بپذیرفت و گفت در راه خیر صرف کنم و ثواب آن عاید شاه شود). (اسکندر نامه نسخۀ سعید نفیسی)، جزا. (ناظم الاطباء). سزا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، اجاره. کرایه. (ناظم الاطباء). مال الاجاره. کراء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کروه ّ. (منتهی الارب).
- به مزد دادن، کرایه دادن. اجاره دادن: یکی مرا حکایت کرد که زنی است که پنجهزار از آن سبو دارد که به مزد میدهد... (سفرنامۀ ناصرخسرو).
- به مزد گرفتن، اجاره کردن خانه را یا ستور را. کرایه کردن. (زمخشری). استیجار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گر نیستت ستور چه باشد
خری به مزد گیر و همی رو.
لبیبی.
- خانه به مزد، خانه اجاره. خانه کرایه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مزد ستاندن، استئجار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، مواجب. سالیانه و ماهیانه و روزینه. (ناظم الاطباء). وظیفه. مقرری. شهریه:
از غم مزد سر ماه که آن یک درم است
کودک خویش به استاد و دبستان ندهی.
ناصرخسرو.
، بدل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، خرج. (دهار)، رشوه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مزد
اجرت کار کردن، اجرت کار
تصویری از مزد
تصویر مزد
فرهنگ لغت هوشیار
مزد
((مُ))
اجرت، مجازاً، پاداش
تصویری از مزد
تصویر مزد
فرهنگ فارسی معین
مزد
اجرت
تصویری از مزد
تصویر مزد
فرهنگ واژه فارسی سره
مزد
اجر، اجرت، بهره، پاداش، پاداشن، ثواب، حق العمل، حق القدم، دسترنج، کرایه، کارمزد، کمیسیون، جزا، عوض، مکافات، نصیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مزد
دریافت مزدی ناچیز در برابر زحمتها در خواب، علامت آن است که در اثر وقوع حوادثی تلخ مضطرب و پریشان خواهید شد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزدک
تصویر مزدک
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام مردی خردمند و آورنده آیین مزدکی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مزدا
تصویر مزدا
(پسرانه)
در ادیان ایرانی، خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مزدا
تصویر مزدا
دانای بی همتا، آفریدگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزداپرست
تصویر مزداپرست
زرتشتی، کسی که به دین و آیین زردشت اعتقاد دارد، پیرو زردشت
زردشتی، زردهشتی، مزدیسنی، مزدیسنا، گبر، گبرک، بهدین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزدیسن
تصویر مزدیسن
مزدیسنا، زرتشتی، آنکه به دین و آیین زردشت اعتقاد دارد، پیرو زردشت، زردشتی، زردهشتی، مزدیسنی، گبر، گبرک، مزداپرست، بهدین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزدیسنا
تصویر مزدیسنا
زرتشتی، کسی که به دین و آیین زردشت اعتقاد دارد، پیرو زردشت
زردشتی، زردهشتی، مزدیسنی، گبر، گبرک، مزداپرست، بهدین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزدیسنی
تصویر مزدیسنی
زرتشتی، کسی که به دین و آیین زردشت اعتقاد دارد، پیرو زردشت
زردشتی، زردهشتی، مزدیسنا، گبر، گبرک، مزداپرست، بهدین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزدوج
تصویر مزدوج
جفت کرده، جفت شده مثلاً ستارۀ مزدوج، متقارن، در علوم ادبی مثنوی، در علوم ادبی ازدواج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزدبر
تصویر مزدبر
کسی که کار می کند و مزد می گیرد، مزدور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزدحم
تصویر مزدحم
ازدحام کننده، انبوهی کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
دهی است از دهستان شش طراز بخش خلیل آباد شهرستان کاشمر، در 2هزارگزی غرب خلیل آباد سر راه کاشمر به بردسکن، در جلگه گرمسیر واقع و دارای 912 تن سکنه است. آبش از رودخانه و محصولش غلات، زیره، بنشن، منداب، میوه جات. شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
نازبالش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مصدغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مخده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
مژدک. مردی از نسا و گوینداز استخر فارس بود. دو قرن پیش از مزدک مردی به نام ’زردشت بونده (بوندس) ’ پسر خرگان از مردم پسا (فسا) که مانوی بود آئینی به نام ’دریست دین’ پی افکند و مزدک که مرد عمل بوده این آئین را رواج داد. راجع به خود مزدک اطلاعات بسیار مختصر است. وی پسر ’بامداذ’ است. طبری که قطعاً مأخذصحیحی در دست داشته او را از مردم ’مدرنه’ میداند ومیتوان این نام را همان ’ماذرایا’ دانست که در ساحل چپ دجله در محلی که اکنون کوت العماره قرار دارد واقع بوده است. دریست دین یعنی ’آئین بوندس زردشت و مزدک’ به منزلۀ اصلاحی در دین مانی بوده و مانند آیین اصلی از بحث در رابطۀ بین دو اصل قدیم یعنی نور و ظلمت آغاز میکرد فرق آن با آئین مانوی این بود که معتقد بود تاریکی مانند روشنائی از روی اراده و قصد عمل نمیکند بلکه رفتارش کورکورانه و از روی اتفاق است. بنابر این اختلاط نور و ظلمت که نتیجۀ آن این عالم مادی است چنانکه مانی پنداشته است از روی نقشه و اراده نبوده بلکه من غیر اختیار صورت گرفته است پس تفوق نور بر ظلمت در کیش مزدک بیشتر است تا در آئین مانی. یزدان (نور) بر اهریمن (ظلمت) چیره و غالب خواهد شد اما پیروزی یزدان کامل نیست. زیرا جهان مادی که از اختلاط دو اصل اساسی تشکیل شده است بر جای مانده و مقصد نهائی از تحول و تطور عالم این است که ذرات نور را از ترکیب با تاریکی برهاند، در این نکته آئین مانی و مزدک مشترک اند. مزدک خدا را فرض میکرد که در عالم برین بر تختی نشسته مانندپادشاه ایران در این دنیا. در برابر یزدان چهار نیرو است که به منزلۀ چهار شخص عالیقدر ایران اند و آن چهار عبارت اند از: دریافتن، هوش، حافظه و شادمانی. تحت امر این چهار نیرو، هفت وزیر و دوازده وجود روحانی است که ’شهرستانی’ نام آنها را یاد کرده است همانطور که هفت سیارۀ آسمان در دایرۀ علائم دوازده گانه منطقهالبروج میگردند وزرای هفتگانه نیز در میان دایرۀ وجود روحانی گردش میکنند چهار نیرو در وجود انسان مضمرند و ’هفت’ و ’دوازده’ کار جهان را زیر سلطۀ خود دارند. نور از ظلمت عاقبت رهائی خواهد یافت و انسان باید بوسیلۀ اعمال خود یا امساک به این رهایی یاری کند. در کیش مزدک مانند مانی از هرچه علاقۀ روان را به ماده زیاد کند خودداری باید کرد. به این جهت است که خوردن گوشت حیوانات نزد مزدکیان حرام بوده است. در جامعۀ مانویان، مؤمنان درجۀ اول (برگزیدگان) مجبور بودند که سراسر زندگی را بدون زن و مجرد باشند و فقط اجازه داشتند خوراک یک روز و لباس یک سال رامالک باشند ولی اولیای کیش مزدک متوجه شدند که مردمان عادی نمیتوانند از لذتهای دنیوی یعنی دارا بودن خواستۀ دنیوی یا بهره ور شدن از زنان صرفنظر نمایند مگر وقتی که قادر باشند میل خود را عملی کنند. از این سنخ افکار نظریۀ اجتماعی آئین مزدک پدید آمد: خدا وسائل زندگی را بروی زمین آفریده تا همه برابر یکدیگر از آن برخوردار شوند. چون هرکس میخواهد بیش از برادرش بهره ور گردد بر اثر خشونت و بدرفتاری، عدم مساوات پیش آمده است. هیچکس را در این دنیا بر خواسته و زن بیش از دیگری حقی نیست. معلوم نیست که مزدک چگونه با پادشاه مربوط شد، ولی به هرحال قباد شاهنشاه ساسانی در دورۀ اول سلطنت خود (488 تا 498 میلادی) طرفدار آئین مزدک شد و طبق آن رفتار کرد ولی بر اثر شورش نجبا قباد مجبور به فرار گردید و به کشور هپتالان (هیاطله) پناه برد و در 498 یا 499 میلادی بیاری لشکریان خاقان بدون مزاحمت تاج و تخت خود را به دست آورد. ولی این بار مراودۀ او با مزدکیان از روی احتیاط بود. بهنگام طرح مسألۀ جانشینی قباد که خسرو انوشیروان و کاوس نامزد ولایتعهدی بودند مجلس مباحثۀ مذهبی تشکیل دادند و قابل ترین مباحثان را از میان موبدان انتخاب کردند و اسقف عیسویان نیز در مخالفت مزدکیان با زردشتیان همداستان بود طبعاً مزدکیان مغلوب شدند و سربازان که مزدکیان را احاطه کرده بودند شمشیرکش هجوم بردند و آنان را از دم تیغ گذرانیدند و ظاهراً تمام رؤسا و خود مزدک در این واقعه به قتل رسیدند و بعدها حمایت قانون را از مزدکیان سلب کردند. رجوع به ’تاریخ سلطنت قباد و ظهور مزدک’ ترجمه نصرالله فلسفی و احمد بیرشک تهران 1309، و ایران در زمان ساسانیان ترجمه یاسمی ص 237 به بعد و ص 261 به بعد شود:
بیامد یکی مرد مزدک بنام
سخنگوی و بادانش و رای و کام.
فردوسی (شاهنامه 40 / 201).
پس قضاء ایزدی چنان بود کی در عهد او مزدک زندیق پدید آمد. (فارسنامۀ ابن البلخی).
به لفظم حسد میبرد باد عیسی
ز طبعم عرق می کند نار مزدک
اثیراخسیکتی (انجمن آرا).
ما را چه باک مزدک و بیم بزرجمهر
چون او قباد قادر و نوشیروان ماست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ دَم م)
گرگی که سر برداشته برد بزغاله را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، تکبرنماینده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به ازدمام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ)
مزد. (آنندراج). مزد و پاداش. اجرت. مواجب. سالیانه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مزد در تمام معانی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
منسوب به مزد. کار مزدی، کاری که در برابرش اجرت و مزد معینی پرداخته شود. رجوع به مزد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به لغت اوستا آفریدگار و خلاق عالم. (ناظم الاطباء) : ای مزدا به ما پناه نیرومند بخش. (گاتها سرودهای زردشت ص 6). باشد که به خود ارزانی داریم و دریابیم ای مزداپناه دیرپایای ترا. (یسنا، بخش 2 هات 41 قطعۀ 4 ص 42). مزداه. مزدااهورا. اهورمزدا. مزداه اهور. اهورمزداه. اهورامزدا
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
رسا و زود دریابندۀ کار و درآینده در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مزدیسنان
تصویر مزدیسنان
خداپرستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزدا
تصویر مزدا
دانای بی همتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزده
تصویر مزده
مزد اجرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزدا
تصویر مزدا
((مَ))
دانای بی همتا، آفریدگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
اجیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مزدبگیر
تصویر مزدبگیر
حقوق بگیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مزد بگیر
تصویر مزد بگیر
اجیر
فرهنگ واژه فارسی سره
اهورامزدا
متضاد: اهریمن، خدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع چهاردانگه ی سورتچی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی