جدول جو
جدول جو

معنی مزأبق - جستجوی لغت در جدول جو

مزأبق
(مُ زَءْ بَ)
اندوده شده به زیبق. درهم مزأبق، درهم اندود شده از جیوه. (ناظم الاطباء). مطلی به زاووق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بازرگانیشان (مردم سریر به عربستان) سیم مزأبق است. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماسبق
تصویر ماسبق
آنچه گذشته و پیشی گرفته باشد، پیشینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطابق
تصویر مطابق
برابر، یکنواخت، یکسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزابل
تصویر مزابل
مزبله ها، جاهای ریختن خاکروبه و سرگین، شله ها، شوله ها، کلجان ها، جمع واژۀ مزبله
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ ءَزْ زِ)
آن که تنگ شود سینۀ او یعنی غمگین. (آنندراج). متآزق. به تنگ آمده از دشواریها و سخت آزرده شده درجنگ. (ناظم الاطباء) ، تنگ آینده در جنگ. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به تأزق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بِ)
پنهان گشته. (آنندراج). پوشیده و نهفته و پنهان. (ناظم الاطباء) ، بند گشته. (آنندراج). محبوس. (ناظم الاطباء) ، کنار گیرنده. و توبه کننده از گناه. (آنندراج). کنار گیرنده و پرهیزگار. (ناظم الاطباء) ، انکار کننده چیزی. (آنندراج). منکر. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأبق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بِ)
آن که رسن اباض بندد شتررا. (آنندراج) (از اقرب الموارد). آن که می بندد با ریسمان بند، دست شتر را با بازوی آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بِ)
آن که درآورد چادر زیر دست راست و اندازد آن را بر دوش چپ. (آنندراج). آن که درمی آورد چادر و عبا و یا جامۀ دیگر را از زیر دست راست و می اندازد آن را بر دوش چپ. (ناظم الاطباء) ، آن که چیزی را در کنار می گیرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأبط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بِ)
گیرنده و برگزینندۀ شتران. (آنندراج). خرنده و مشتری شتران. (ناظم الاطباء) ، شتران بی نیاز از آب به سبب خوردن گیاه تر. (آنندراج). شتران چرندۀ گیاه تر و تازه. (ناظم الاطباء) ، آن که باز ایستد از جماع زن خود. (آنندراج). آن که اجتناب از مجامعت می کند بواسطۀ عزاداری و ماتمزدگی، آن که بحالت تجرد زندگی کند، پارسا، ماتم زده و زاری کننده مانند آدم در مرگ هابیل. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بی)
سرکش و گردنکش و یاغی و نافرمان. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأبی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بِهْ)
تکبرکننده. (آنندراج). متکبر و سرکش و نافرمان. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأبه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَلْ لِ)
برق درخشان. (آنندراج) (از منتهی الارب). برق تابان و درخشان. (ناظم الاطباء) ، کسی که سر خود را بلند می کند و سرافرازی می نماید خصوصاً برای خصومت و ستیزگی و خیالات بد، کسی که خود رازینت می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تألق شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ ءَنْ نِ)
نازک و باریک و لطیف، نازک طبع. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأنق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَوْ وِ)
بازایستنده از کاری. (آنندراج). بیزار و متنفر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تأوق شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ ءَبْ بِ)
متعجب. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فرحناک. (آنندراج). و رجوع به تأبب شود، دارای آواز خشن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بِ)
وحشت و نفرت نماینده. (آنندراج). هراسان و گریزان و آن که از مؤانست احتراز می کند و از مردم گریزان است. (ناظم الاطباء) ، خانه خالی از مردم که بدان وحوش الفت گیرند. (آنندراج). منزلی که خالی از مردم شده و وحوش بدان الفت گرفته باشند، دان دان شدن ازتابش آفتاب. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأبد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بِ)
دیرگون و نرم. (آنندراج). و رجوع به تأبس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بَ)
بسته شده به رسن اباض. (منتهی الارب). و رجوع به تأبض و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مزراق. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (ناظم الاطباء). و رجوع به مزراق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ بَ)
ارض مذأبه، زمین گرگ ناک. (آنندراج) (منتهی الارب). زمینی بسیارگرگ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
گذشتگان، پیشی گرفته، هر آنچه گذشته باشد هر آنچه در پیش ذکر شده و یاد کرده شده باشد، هر چیز گذشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزالق
تصویر مزالق
جمع مزلقه، جاهای لغزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزابل
تصویر مزابل
جمع مزبله، آخالدانی ها سرگین جای ها جمع مزبله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطابق
تصویر مطابق
موافق، یکسان و مثل و مانند و برابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماسبق
تصویر ماسبق
((سَ بَ))
گذشته، پیشینه. عطف به. مربوطه به گذشته، امری را به امر سابق پیوند دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزابل
تصویر مزابل
((مَ بِ))
جمع مزبله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطابق
تصویر مطابق
((مُ بِ))
موافق، برابر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطابق
تصویر مطابق
برابر، همپوش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مطابق
تصویر مطابق
Compliant
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مطابق
تصویر مطابق
conforme
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مطابق
تصویر مطابق
konform
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مطابق
تصویر مطابق
zgodny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مطابق
تصویر مطابق
соответствующий
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مطابق
تصویر مطابق
відповідний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مطابق
تصویر مطابق
compatibel
دیکشنری فارسی به هلندی